دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴

مانی جان، مامان که دعوا میکنه چی میگه؟
میگه اه!
مانی جون، اگه مامان اعصابش خورد بشه میگه چی ؟
می گه شت!
اگه بابا سینا دعوا کنه چی میگه؟
صدا می ده!
مانی جون اگه مانی دعوا کنه چی میگه؟
مانی دعوا نمی کنه!!!!!!!!!!!!!!
آخر هفته گذشته که هم تولد من بود و هم مراسم سینتا کلاوس درهلند، سری به دوستانمون زدیم. جای شما خالی خیلی خوش گذشت.
مانی حسابی کادو گرفت. در راه رفتن، وقتی ازش می پرسیدم که منو و سینا روبیشتر دوست داره یا روب وسلما رو ، هربار با جواب قاطع روب وسلما مارو ناامید کرد. مانی واقعا این دونفر را دوست داره واونها هم. وقتی به اونجا رسیدیم، سلما با چشمان گریون به استقبال ما اومد. در این مراسم ، سینتا کلاوس که بقيه سال در اسپانياست تلفن می زنه و معمولا به کوچکترین بچه خانواده می گه که کادو ها رو کجا گذاشته، این مسئولیت را معمولا روب انجام میده، پارسال مانی تا گوشی رو گرفت گفت، سلام روب، اما امسال نگفت و فقط آدرس رو گرفت .

من فردا برای سه روز خانه نیستم و برای اولین بار مانی شب رو بدون من باید بگذرونه ومن بدون اون! خیلی نگرانم نمی دونم که بتونم طاقت بیارم. امروز من وسینا داشتیم سعی می کردیم که مانی رو آماده کنیم. بهش گفتم مامان من فردا می رم سرکار گفت : آیه! گفتم وشب نمی یام! گفت نه! بابا بره سرکار!

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

چند روز پیش مانی نشسته بود وداشت یک مجله رو نگاه می کرد. توی مجله یه عکس بود از یک آدم که تمام صورتش پر از ریش بود، یکی از این آگهی های تجاری. بعد برگشت به بابا سینا که ریشش بلند شده بود گفت: این تویی باب سینا، زشتی! سینا که جا خورده بود گفت: مانی اگه من ریشم رو بزنم خوشگل می شم، مانی یه نگاهی بهش انداخت و گفت ، نه ! من خوخلم، مامان فرناز خوخله، تو خوخل نیستی! سینای بیچاره، چند بار دیگه به بهانه های مختلف درچند روز اینو از مانی پرسید و مانی باز هم همون جواب رو داد، فقط یه بار که سینا حسابی مظلوم شد ومانی دلش سوخت با نگاهی که معلوم بود فقط از سر دلسوزی حاضر شده اینو بگه، برگشت گفت: تو هم خوخلی! خلاصه سینا دیشب مو وریشش رو حسابی کوتاه کرد تا مانی ببینه که بابا سینای بیچاره واقعا خوشگله!حداقل مامان فرناز نظرش اینه!

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

دو سه شب پیش عکسهای نوزادی مانی که از روی وبلاگم پریده بود را از روی نت پیدا کردم. نمی تونم بگم چقدر خوشحال شدم. چون فکر می کردم دیگه اون عکسها رو از دست دادم. اصل عکسها هم در کیس کامپیوتری است که الان دیگه نمی دونیم کجاست. این عکسها با مشکلی که سرور سایت من پیدا کرده بود، پریدند. اون موقع ها آدرس سایت هنوز mamomani.com بود. پیش از اونکه این انجمن مردهای عمانی پیدا بشن و هر چی منو مانی هست رو بگیرن وقیمت من ومانی من رو هم اونقدر ببرن بالا که من دیگه نتونم بخرمش . بعد از اینکه دامینم رو از دست دادم، متوجه شدم که دوباره به دست آوردنش چندان ساده نیست.

می خواستم عکسها رو دوباره اینجا بگذارم اما نشد. به زودی ترتیب کار رو می دم وعکسها رو به سایت بر می گردونم.

کار رو شروع کردم. این کار همون چیزی است که همه عمرم آرزوی اون رو داشتم. کار کردن در یک جای با اسم ورسم که خود کار هم همه اون کششی رو که من دنبالشم رو داره. باز جوون شدم. انگار به اوایل کارم برگشتم.

یکی از دوستانم مانی رو در روزهایی که من کار می کنم نگه می داره. خیلی از این بابت خوشحالم، چون پیدا کردن یک بیبی سیتر مطمئن برام خیلی مهم بود. دوستم یه پسر چهار ساله خیلی ماه داره به اسم سام، مانی وسامی خیلی خوب با هم کنار اومدن و با هم خوب بازی می کنن. البته گاهی هم خدمتی به هم می کنن اما در مجموع خیلی به هم علاقه مند شده اند.

مانی روزها دوساعت ونیم به مدرسه میره و به نظرم از اونجا هم حسابی لذت میبره. خیلی حرفهارو از وقتی با سامی حرف میزنه هم به فارسی هم به انگلیسی بهتر می گه. اونها عادت کردن که حتی اشتباهات هم روهم تکرار کنن. مثلا مانی به آب پرتغال می گه ابوگولا، حالا سامی هم می گه ابو گولا. یا سام به هیولا می گه، هوادوده، حالا مانی هم که تاحالا هم بلد بود بگه مانستر، هم بلد بود بگه دایناسور وهم بلد بود بگه بیست و غیره، می گه هوادوده!

دیشب که می خواستم بخوابونمش می گفت،نه مامان ، الان نه، صبح بخوابم! یا اینکه می گه، این .... هست نیست، هر چیزی رو که می خواد بگه نیست یه هست هم بهش می چسبونه.

رنگها، شمارش و کوچک وبزرگی چیزها را تشخیص می ده و می تونه بگه. هفته گذشته روب وسلما اینجا بودن و مانی حسابی خوش گذروند. اونها براش یه لگوی خیلی بزرگ که قطار وریلش وهزارتا دم ودستگاه دیگه داره رو کادو آوردند که مانی از بازی با اون لذت می بره. کم کم حسابی معنای مالکیت رو می فهمه. روزهای اول با سامی سر بعضی از وسایلش دعواش می شد و می گفت این مال منه. اما داره یاد می گیره که باید اسباب بازی هاش رو شریک بشه.

شب هالوین تبدیل شده به یه کدو حلوایی خوشگل نارنجی! خیلی هم از بازی در زمین گل آلود نزدیک خونمون که اونجا آتش بازی ترتیب داده بودند لذت برد.

الان ساعت پنج صبح به وقت لندن، من هنوز خوابم نبرده. دو ساعت پیش با خاموش کردن پلی استیشن و تلویزیون، سینا رو به زور به رخت خواب فرستادم اما خودم هنوز خوابم نبرده.

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

این پارسا کوچولو تازه به دنیا آمده. تجربیات جالب مامان وبابای پارسا خیلی به آنچه که من وسینا تجربه کردیم نزدیکه. پست آخر وبلاگ اونها درباره ختنه، منو یاد تلخترین خاطره مادرانه من درباره مانی می اندازه. فکر می کردم این خاطره فراموش بشه اما باید بگم هنوز هم یکی از تلخترین لحظاتی که در مورد مانی به یادم می آد. بچه خیلی درد کشید و اذیت شد.
مانی این روزها دوستهای زیادی پیدا کرده. به جز همکلاسی هاش ، یکی دوتا دوست ایرونی هم پیدا کرده که براش خیلی ارتباط با اونها جالبه. یک پسر به اسم سام که یک سال ازش بزرگتره. یه دختر به اسم یاسمین که حدود سه سال از اون بیشتر سن داره. ارتباط اینها باهم جالبه. دیشب برای اولین بار یاسمین ومامانش به خونه ما اومدن ومانی باید اسباب بازیهاش رو با یاسمین شریک می شد. اول کمی گریه کردو نمی خواست اسباب بازی هاش رو به یاسیمن بده. اما بعد که به اون یاد آوری کردم وقتی به خونه اونها رفته بود با اسباب بازی های یاسمین بازی کرده، او هم رضایت داد. یاسمین خیلی مهربونه ومثل همه دختربچه ها، طوری با مانی رفتار می کنه که انگار خیلی از اون بزرگتره. دیشب که با ماشین های مانی بازی می کرد واونا رو به هم میکوبیدند. مانی برگشت به من گفت : مامان یاسمین بُکشه ماشینم!
با سامی هم حسابی جور شد. یک کم هم با اون سر ماشین حرفشون شد اما درکل خیلی خوب با هم کنار اومدن.قراره مانی با سام روزهای زیادی رو بگذرونه چون مامان سام قبول کرده که از مانی هم در ساعتهایی که من نیستم نگهداری کنه. من خیلی از این بابت خوشحالم چون نگران بودم که چطور می تونم یه آدم مطمئن پیدا کنم. اما الان تا حدودی این نگرانیم برطرف شده.
فارسی حرف زدن مانی بهتر شده. دیروز از مربی مهد کودکش درباره اینکه در مهد آیا مشکلی از نظر زبان داره یانه سئوال کردم. مربی اش گفت که هیچ مشکلی نداره، به خوبی می فهمه وحرف می زنه و در خواندن شعرها همراهی می کنه. اگه مانی چند ماه دیگه با فارسی وانگلیسی به خوبی کنار بیاد من زبان فرانسه رو هم براش شروع می کنم. می گن بچه دراین سن هر چند تا زبان که بخواد میتونه به راحتی یاد بگیره.
الان هم مانی داره کارتون دورا رو تماشا می کنه. دی وی دی اون رو از کتابخونه محل گرفتم. خیلی کتابخونه خوبی است. مدرسه شون هم هر هفته یک کتاب به انتخاب خود مانی می ده که بیاریم خونه. برای مادر پدرها هم کتاب های آموزشی داره. یه کتاب درباره مشکلات خواب کودکان گرفتم. البته راهکارهایی که میده همونهایی که صدبار شنیدیم. بچه رو باید در طول روز با بازی خسته کرد وسرساعت اونرو به تخت برد، حتی اگه نمی خواد بخوابه. باید در تختش بمونه. اینا همه خوبه به شرط اینکه مامان مربوطه آدمی باشه که بچه ازش حساب ببره . من دارم کم کم ساعت خواب مانی رو درست می کنم.الان سه ساله که دارم کم کم این کار رو می کنم. بالاخره یه روزی درست می شه ناامید نشین!

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

نمی دونم تربیت کردن بچه از کی شروع میشه. می دونم که بعضی از کارهای ما بدون اینکه بدونیم بچه رو تربیت می کنه. مثلا همه می گن مانی بچه معاشرتی ومهربونیه. اون اینجوری تربیت شده یا این تو وجودشه؟ باید بگم احتمالا هردو. مانی از وقتی خیلی کوچک بود به مهد کودک رفته وبا بچه ها درتماس بوده پس معاشرتی شده. ماهم همیشه چون اون تنها بچه بوده زیاد بهش محبت کردیم. برای همین اون هم مهربون شده. اگه بهش بگم مامان آروم باش سرم درد می کنه. میاد سرم رو بوس می کنه وبرخلاف روال معمولش ساکت می شینه.

اما از وقتی که بزرگتر شده من دایم نگران تربیت کردن اون هستم. مثلا مانی گاهی حرف گوش نمی ده. ازخیابون که می خواهیم بگذریم دستش رو به دست من نمی ده. گاهی از مسواک کردن دندونهاش بدش میاد. هنوز دلش می خواد که من غذاش رو بدم. می دونم که از وقتی که کامل حرف بزنه هم باید مراقب باشم که درست صحبت کنه و حرفهای بدی رو که یاد می گیره تکرار نکنه.

در ایران تعدادی کتاب داشتم. کتابهای آموزش رفتار با کودک. اما اینجا چنین کتابهایی دم دستم نیست. بیشتر از برنامه های تلویزیونی در این باره استفاده می کنم. یه برنامه ای هست که یه ننی،اورژانسی میره وبچه های مردم رو تربیت می کنه. راهکارهایی می ده که جالبه. درمورد کتاب خیلی مهمه که چه کتابی رو می خونید وچه روشی رو انتخاب می کنید. اینجا، بچها یه سایت راه انداختند که کتابهای مربوط به والدین رو معرفی می کنند.

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴


این لامای بیچاره هر روز اونجا احتمالا با بچه هایی مثل مانی طرفه که یقه اش رو می گیرند وگردنش رو می کشند. سرنوشت تلخی برای یک لامای گردن دراز. Posted by Picasa

هنوز هم ماسه بازی یکی از کارهای مورد علاقه مانی است وهرجایی که ماسه ببینه میره میپره وسط اون. Posted by Picasa

من نمی دونم مانی اینجا چرا این قیافه رو گرفته، از عمه سوسو می پرسم برای شما هم می گم بعدا. Posted by Picasa

مانی سوار این پونی شده که خیلی بامزه است. Posted by Picasa

مانی جلوی این آینه که شکل آدم رو عوض می کنه ایستاده واز قیافه خودش تعجب کرده. Posted by Picasa

 Posted by Picasa

 Posted by Picasa

در این چند تا عکس مانی رو در وسایل مختلفی می بنید که در پارک سوار شده.مانی با عمه سوسو به پارک رفته بود که خیلی به مانی خوش گذشت. موقعی که اومدن بیرون مانی خوابش برده و در اون منطقه دیگه تاکسی هم نبوده. عمه سوسوی بیچاره مانی را در یک راه طولانی بغل کرده بود.  Posted by Picasa

مانی ادای این ربوت رو در میاره. میگه "ایک روبوتم". همه اینها رو هم به سبک شکسته روبوتها میگه. Posted by Picasa

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

جلوی تلویزیون می ایستد، انگشتش راروی صفحه می چرخاند و چیزی را نشان می دهد که معلوم نیست کدامیک از هزارویک شی رنگینی است که تلویزیون ننشان می دهد. " مامان اینو اینو اینو اینو اینو می خوادم، اینو اینو اینو....."
این هم کار هر روز ما شده بود. از سفر که برگشتیم بچه فکر کرد، همیشه کویت است وهرچه بخواهد می خریم.چند باری گفت، من هم هربار فرستادمش سراغ بابا سیناو به خیر گذشت.
دور وبرش را نگاه می کند وبرخی از چیزهایی که به نظرش لازم می آید را گوشزد می کند.مام! نداییم، بییم بخییم.( مامان نداریم بریم بخریم).
شب دندانهایش را با مسواک خودکارش که شکل ماشین آتش نشانی است مسواک می زند.
از پنج شنبه پیش دبستانی را شروع کرده. روز اول من امتحان داشتم وسینا با او به مدرسه رفت. ظاهرا روزاول باید پدرومادرها در کنار بچه ها باشند. تا چند روز بعد هم باید در اتاق اولیا بمانند تا اگر بچه ای دلتنگی کرد، برود پیش پدریا مادرش. در مورد مانی روز اول خانم مربی به سینا گفته بود: فکر می کنم او توجهی به شما ندارد می توانید بروید به اتاق اولیا تا ساعت سه صدایتان کنم اورا ببرید. سینا به آن اتاق رفته ونشسته است منتظر که صدایش کنند. برنامه این است که از ساعت سه تا سه ونیم که تعطیل می شوند، برایشان قصه می خوانند اما تازه واردها از قصه خوانی معافند چون ممکن است حوصله نکنند. بالاخره سینا می بیند صدایش نکردند، به کلاس می رود ، آقا مانی را می بیند که یک بالش زیر دستش گذاشته، دستانش را هم زیر چانه زده و دارد قصه گوش می دهد. خانم معلم به سینا می گوید: ما تاحالا یه همچنین بچه ای ندیده بودیم که روز اول اینطور با بچه ها بجوشد.
نتیجه این شد که روز دوم که من با مانی رفتم وقرار بود در مدرسه بمانم، معلمشان گفت، لزومی ندارد چون او خیلی راحت با اینجا کنار آمده. به مانی گفتم مامان من میروم عصر می آیم تو را می برم. او هم مرا بوسید وبه دو رفت دنبال بازی. عصر که برای بازگرداندنش رفتم، حاضر نبود از مدرسه بیاید. می گفت: نه مامان مدرسه می خوادم!

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

در دوهفته گذشته مانی به بلندترین سفر زندگی اش رفت و کلی حال کرد. ما اول به پراگ رفتیم که به دوستانمون سر بزنیم و شهری رو ببینیم که می گن زیباترین پایتخت اروپای شرقی است. همینطور هم بود. پراگ شهر بسیار زیبایی است اما مردم زیاد خوش اخلاقی نداره. به خصوص گارسونها که حتی در توریستی ترین جاهای شهر انگلیسی نمی دونن واگه بلد هم باشند دلیلی نمی بینند که خودشان را به زحمت بیندازندو باشما انگلیسی حرف بزنند. اما همین مردم با سگ وبچه خوب ومهربانند. در پراگ مانی قلاده واکی کی سگ کیوان را به دست می گرفت و مجبور بود دایم پشت او بدود وماهم به دنبال این دو. کلی در پراگ به مانی خوش گذشت.
بعد از پراگ با کیوان وفرین و با ماشین به پاریس رفتیم که مانی عمه سعیده را ببیند. عمه و مانی در این چند روز دایم باهم بودند. یک روز دو نفری به یه شهربازی در پاریس رفتند وظاهرا مانی همه اسباب بازی های این پارک را به همراه اسب و غیره سوار شده بود.زمانی از پارک بیرون آمدند که تعطیل شده بود. به مانی خیلی خوش گذشت و هنوز هم یادی از آن روز می کند.
عمه سوسو کلی برای مانی اسباب بازی آورد طوری که ما با یک چمدان بیشتر به خانه بازگشتیم.
روزهای آخر سفر هم در بارسلونا بودیم که کلی به مانی در کنار دریا خوش گذشت.
به نظرم مانی نسبت به دوهفته پیش خیلی بزرگتر شده و حرفهای بیشتری می زنه. روزهای آخر سفر دیگه مانی ووایکی کی که مانی اسم اورا به خلاصه" کی کی " صدامی کنه حسابی کتک کاری می کردند. درواقع مانی دم وایکی کی را می کشید اون سگ بیچاره هم دست مانی رو گاز می زد. البته این کار رو خیلی آروم انجام می داد که مانی دردش نیاد.
لب ساحل دونفر در حال ورزش بودند و مانی ادای آنها را در می آورد که خیلی بامزه بود وهمه را به خنده انداخت. یه تیم که درحال ساختن فیلم تبلیغاتی بودند از بازی کردن مانی در ساحل با اجازه ما فیلم گرفتند.
مانی از پنج شنبه به مدرسه می ره و یک داستان تازه در زندگیش شروع می شه.

مانی وسط شن وماسه ساعتهای خوشی را گذراند. به ساحل می گه بیچ و خیلی از این سفر کنار دریا لذت برد. Posted by Picasa

این یه پله به اسم پل چارلزدر بخش قدیمی پراگ. شهر بسیار زیبایی است و به همه دیدنش رو توصیه می کنم. ما بعد از اینکه مانی در بغل سینا خوابش برد، برای چندمین بار برایش کالسکه خریدیم.
یه نکته جالب بی ربط به این عکس: الان تلویزیون داره کارتون باغچه سبزیجات رو پخش می کنه که برای من خیلی نوستالژیکه. حتما برای هم نسلان من هم هست. شیره اسمش جعفری است . یه سگ هم هست به اسم "شوید" که دایم دنبال دمش می دوه. من شویدم دایم می دوم دنبال دمم! یادتون اومد؟ . Posted by Picasa

به گیرنده ها تون دست نزنید اشکال از دوربین ماست که اینقدر رنگ رو بد می گیره. اینجا ساحل بارسلوناست و تا دلتون بخواد آبی وخوشرنگه. Posted by Picasa

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴


مانی هنوز هم دراین کالسکه بهتر از هر جای دیگه ای می خوابه Posted by Picasa
مانی از خستگی تو بغل من خوابش برد. چند هفته اخیر، بچه با معاشرت فامیلی زیادروبروشد که براش غیر قابل تصوربود؛ همانطور که برخوردش با افراد فامیل برای ما عجیب بود.
اول از همه عمه مرا دید که هرچه به اوگفتم این عمه نزهت است باورش نشد وهنوز هم اورا عمه سوسو (عمه سعیده عمه خودش)صدا می کنه.
مانی روز به روز بزرگ می شه وحرفای تازه میزنه. با دیدن دایی جمشید انگار نه انگار که بیشتر از یک سال ونیم هست که ندیدشون. پرید وتا تونست خندید و بغلشون کرد و بوسید.
کلی کادو های خوشگل گرفته که دیگه تو اتاقش جا نداره ...
شبی که دایی جمشید به خانه ما آمده بود، مانی عینکش رو نشون می دادو می گفت دیس عینکه!
دیروز هم به پارک رفتیم، با یک پسری دوست شده بود به اسم جک که چند ماهی کوچکتر از مانی بود اما درشتر نشون می داد. دایم بهش می گفت:" جک ایک کامینگ!!!!" ایک به هلندی همون من است.به جای ( آی) هنوز می گه ایک!
دیروز یه سگ بزرگ سیاه اونجا بود که مانی وجک کلی باهاش بازی کردند.بهش می گفتند: نایس داگی!
دیشب مانی یک ساعت تو بغل سینا با یک بازی کامپیوتری سرگرم بود و جالب برای من این بود که تو این بازی همه چیز رو به انگلیسی می گفت. اگه سینا فارسی سئوال می کرد هم انگلیسی جواب می داد. شاید به این خاطر که بازی از روی برنامه های تلویزیونی ساخته شده بود که مانی با اصطلاحات اونا به خوبی آشناست.
ما داریم فردا می ریم سفر به اروپا که مانی بتونه برای تولدش با عمه سو سو باشه. اینبار عمه سوسوی واقعی!

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

مانی نشسته با تن تب دار و تلویزیون تماشامی کنه. نمی دونم چطور شده که تب کرده. الان با یه مجله وسایل خونه اومده می گه: مامان بیا صندلی بخر!
مانی روی چشمش یه جوش زده خیلی وقت پیش. هرچه که دکتر بردم، می گن چیزی نیست خودش میره اما هنوز خوب نشده. این دفعه دکتر اینجا یه پماد داد، جوشه داشت خوب می شد، حالا سرما خورده چشماش باد کرده اون ماجرای قدیمی قی چشماش هم عود کرده.

چند شب پیش رفتیم خونه دایی سینا. تو خونشون یه سگ گنده داشتند. مهربون بود اما دوتای مانی قد داشت. ازدر که رسیدیم پرید با زبونش یه لیس گنده به صورت مانی زدوچند تا پارس خوشحالی هم کرد که مانی رو حسابی ترسوند وجیغش رو در اورد. بعد تا آخر شب سگه باید بیرون میموند مانی هم حداکثر فاصله رو با اون حفظ میکرد. بعد هم دایم میگفت: نه نموخوام، هاپو لیس بکنه من!!!نه هاپو ماخ نیت لیس بوکنی من!( ماخ نیت هلندی است ویعنی اجازه نیست)آخر شب دیگه باسگه دوست شد، البته با حفظ فاصله. بهش میگفت: سیت هاپو، سیت!
دیروز سینا برای دومین بار در هفته گذشته مانی را به آکواریوم لندن برد. چون خودش زیاد خوشش اومده مانی رو هم هی میبره! مانی دیده کوسه هه خوابه، برگشته بهش گفته، هی شارک ویک آپ! بعد هم در اومده به باباش گفته شارک نیست، فیشه! خدا آخر و عاقبت ما رو با این قاطی حرف زدن مانی به خیر کنه.

یه متنی اینجا درباره مانی پیامبر نوشته، که ازش خوشم اومد به جز آخرش. از وقتی مانی به دنیا اومده نسبت به مانی پیامبرهم احساس مادرانه دارم، دلم نمی خواست آخرش اینجوری بشه!

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴


مانی با کیف شکل سگش که خاله نگین از تهران براش آورده. سگه از او نژادهایی که صورتش کمی به سمت پایین کشیده است و چشمهای مغموم داره. مانی تا دیدش به من گفت مامان هاپو گریه بوکنه؟ Posted by Picasa

این هلی کوپتر رو هم عمه سعیده برای مانی فرستاده که خیلی خوشگله و مانی کلی با اون حال کرده. Posted by Picasa

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۸۴

مانی نشسته از توی بشقابی که جلوش گذاشتم دانه دانه کشمش هارا بر می دارد توی دهان کوچولوش می گذاره و می خوره. مثل پاپ کورنهای پریشب در سینما. بله ما برای اولین بار پریشب، چهارشنبه20 جولای آقا مانی رو بردیم سینما فیلم ماداگاسکار! باورتون میشه.

از اول بگم. سینما در بارنت بود. شمال لندن. یک سینمای اودئون. وقتی رسیدیم به اونجا مانی از دیدن ظرفهای بزرگ پاپ کورن که سلف سرویس بود وباید بعد از برداشتن پولش رو حساب میکردیم حسابی ذوق زده شد تا من بتوونم یک پاکت پاپ کورن را پر کنم مانی کلی از ظرف برداشته بود و خورده بود. بعد هم که رفتیم توی سینما. براش خیلی جالب بود. سالن نسبتا خالی بود. آگهی ها که شبیه آگهی هایی بودندکه از تلویزیون پخش می شدند براش خیلی جذابتر بود. چون صدا با کیفیت خوب و از همه طرف پخش می شد. یک اگهی سینمایی هم که مر بوط به فیلم "شکلات فکتوری" بود کلی او راترساند و به من به انگلیسی گفت: we need to go out!

اما نکته جالب فیلم شروع آن بود که شیره( الکس) داره دنبال گورخره می کنه. مانی جیغ می زد نه نه لیوووووو!

خنده های اغراق شده اش هم بامزه است. وقتی جایی از فیلم خنده دار بود بیش از حد می خندید شاید برای اینکه ماخوشحال شویم.

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را

بنا نداشتم اینجا سیاسی بنویسم. گو اینکه در زندگی ام به ندرت هم سیاسی نوشته ام.
اما با دیدن این عکسها دیوانه شده ام.

روزنامه نگار نسل ما، روزنامه نگار نسل بی قهرمان است. نسلی که قهرمان ندارد روزنامه نگارانش هم نمی خواستند که قهرمان باشند. گنجی به قیمت جانش با مرتضوی وارد دعوایی تلخ شده است. مرتضوی برای مرگ زهرا کاظمی خم به ابرو نیاورد برای گنجی که دشمن دیرین اوست چه خواهد کرد. چه کسی در ایران می شناسید که اگر گنجی مرد، بتواند کاری در خور قهرمان کند. دفاعی یا حمایتی. دولتمردان ایران از ریز تا درشت درگیر هزاران بازی پنهان و پشت پرده اند. چانه زنی هایی که همه را در رودربایستی هم قرار داده. آنان در روزنامه ها ممکن است به هم سنگی بپرانند اما شب در عروسی و عزا سر یک سفره می نشینند. حالا کدام یک از اینها دلش را دارد که این روزها برود و در روی مرتضوی بایستد. بزرگترش پیش کش.

برای گنجی با چشمان از حدقه در آمده باید چه کرد؟ برای گنجی که امروز یا فردا یا هفته دیگر مرگی از گرسنگی را به جنبش اصلاحات ایران پیشکش می کند چه باید کرد. به خدا اگر این جنبش اصلاحات دو نفر دیگر مثل گنجی داشت کار به اینجا نمی کشید. چرا سکوت؟ چقدر چانه زنی. چه می شد دیروز محمدرضا خاتمی و معین هم به معترضان مقابل دانشگاه می پیوستند. فوقش چوب می خوردند. چه می شد اگر خاتمی به جای اینکه یواشکی به خدمت رهبر برود و با شاهرودی تماس بگیرد، به جای اینکه در مجلس ختم روزنامه ها در روزنامه ایران مثل صاحب عزایی که بیمار چهار سال در احتضارش جان داده در میان کلمات اشارتی به تعطیلی وبازداشتها کند، بی غش بگویدگنجی را آزاد کنید. همه یادشان رفته که اگر گنجی در زندان است، به دلیل چراغ سبزی است که دولت خاتمی نشان داد. روزنامه های آزاد وفضای باز که تنفس در آن هر روزنامه نگاری را غره می کرد که سخن های ناگفته سالیان را بنویسد. اما گنجی را تنها گذاشتند و او الان پنج سال است که یک تنه دارد پای گفته هایش می ایستد. گنجی چه کرد جر اینکه حرف های پشت پرده را برای مردم، برای همه مردم نوشت. نوشت تا شهروندان درجه دو هم بدانند شهروندان درجه یک چه می کنند.

عصبانی ام. از عمری که بر باد رفت. از آوارگی چندین روزنامه نگار، از بازداشت ده ها زندانی سیاسی و بیش از همه وضعیت نگران کننده گنجی. من امیدی ندارم به هیچ کس به هیچ چیز.

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

نوشي و جوجه هاش
چند شب است که نوشی بدون جوجه ها مانده است. در ایران زن بودن در هر مرحله ای سخت وغم انگیز است. اما اگر مادر باشی و به هر دلیل نتوانسته باشی با پدر بچه ات زیر یک سقف زندگی کنی آنوقت به همه بدهکاری. به پدر و پدر بزرگ و جد پدری بچه تا برسی به خدا! از سوی دیگر هم به جامعه و مردم ودادگاه . مادر بودن شروع یک ماجرای بی پایان است. هرچه کنی پایت گیر است. دلت گیر است. تنها می مانی و می سوزی. خدایا، سه شب است که دارم دعا می کنم خدا به نوشی صبر بدهد. وقتی نوشته بود می خواهد خودش را بسوزاند باور می کردم ولی میدانستم تانگران بچه هایش است چنین کاری نمی کند.مادر ها هم متفاوتند . به نظر من نوشی از آنهایی است که همه زندگی اش را برای بچه هایش گذاشته است.دایم از روزی که این ماجرا پیش آمده فکر می کنم من طاقت یک شب دوری از بچه ام را ندارم. قبلا هم در این باره نوشته ام کسی که مادری را از بچه اش جدا کند کارش کمتر از جنایت نیست.
مانی سرما خورده و حسابی با اینکه اینجا گرمه سرفه می کنه. دوشب پیش بدتر بود اما حالا خدا رو شکر بهتر شده. در این دو سه شبه بد خوابیده واز پنچ صبح هر روز بیداره. پریشب گوشش درد می کرد، رو کرد به من و گفت: مامان گوشم خراب شده!
از تلویزیون چیزهای جالب وگاهی عجیب یاد می گیره.امروزدیدم گفت مامان پلو، تا به خودم بیام زانو زد دستاشو تو هم گره کرد وگفت: ماما پلیز! کلی ناراحت شدم واحساس می کردم شبیه بامبل در اولیور توییست هستم که یه ساعت بعد که اسباب بازیهایش را می خواست باز زانو زد که مامان پلیز! "ز"را یه چیزی بین سین و ز میگه.

جمعه زمان بازدید از مدرسه مانی بود. من یادم رفته بود از مدرسه زنگ زدند. اما من تنها کسی نبودم که فراموش کرده بود، به دلیل حملات روز پنج شنبه در متروی لندن خیلی ها یادشان نبود. جالب برایم برخورد بسیار دوستانه معلمان مدرسه بود. کلی عذرخواهی که تماس گرفته اند واز من خواسته اند که بروم. مدرسه هم بسیار جالب بود. هرچه که شمافکرش را بکنید که یک بچه بتواند با آن بازی کند یا از آن چیزی یادبگیرد در آن بود. از مردم محل شنیدم که انی مدرسه موس هال گرو یکی از بهترین ها در لندن است. مانی از آخر سپتامبر به مدرسه می رود.

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۴

مانی خیلی بامزه شده. الان کلی از دستش خندیدم. رفتیم دستشویی. جیشش که تموم شد گفت:جیش رفت! خداوخ جیش!(ماجرای خداوخ هم این است که وخ به هلندی میشود رفتن. چون ماهمیشه موقع رفتن می گوییم خداحافظ، مانی این ترکیب خداوخ را خودش ساخته است.)
چند روز پیش هم داشت با تفنگ آب پاشش آب می پاشید،شروع کرد به شمردن. وان ، تو ، تری،... رفت تا تن! من که ماتم برده بود کلی قربان صدقه اش رفتم. باورم نمی شد که خودش بتواند تا ده بشمرد.
مدام در حال پانتومیم است. گاهی میاید چیزی را به دست من می دهد. منظورش این است که این تلفن است. با بابا سعید یا بابا علی حرف بزن. گاهی هم می آید و می گوید که این پیتزا یا بستنی است و من بایدآنرا بخورم یا نگهدارم تا بعدا خودش بیاید آنرا بگیرد. باور کنید خیلی کار سختی است. من گاهی گوشی تلفن را اشتباها می خورم. بعد مانی جیغش درمی آید. نو نو نو... یا اشتباهی پیتزا را می گذارم در گوشم و تلفنی صحبت می کنم که بازهم عصبانی می شود.
چندروز پیش شروع کرد به معاینه ما با پانتومیم. تا اینکه سینا برایش یک جعبه کمک های اولیه خرید. حالا هر شب باید بخوابد تا مانی او را جراحی کند.
مانی دیگر به سادگی گول نمی خورد. دیروز گفت: مامان پیتزا. من هم که پیتزا نداشتم، یک تکه نان را با پنیر در فر گذاشتم به عنوان پیتزا پنیر به مانی غالب کنم. حاضر که شد، گفت : پیتزا نیست!!!!!!
بعد از کلی دردسر حاضر شد آنرا بچشد. وقتی دید خوشمزه است، تا آخرین لقمه گفت :ماما از این می خوام...پیتزا نیست! اسم تست بیچاره شد، پیتزا نیست.
اگه بخواهیم بیرون برویم، دایم می گوید: ماما کاپشش( کاپشن) و دایم می گوید: هوا خیلی سرده. گو اینکه اینجا این روزها دایم هوا گرم است.
دیروز باسینا نشست پای کامپیوتر و همراه با بازی سینا که نمی دانم چه بود هیجان زده می شد و من تنها بوت بوت( قایق) را میشنیدم.

مانی در ساحل تیمز. حسابی هوا گرم شد و مانی بلوز رو را درآورد و با زیر پیراهن نشست. Posted by Hello

باورتون نمیشه که این عکس را مانی از من وسینا در ترن گرفته. در حالی که می گفت: اکشن! Posted by Hello

مانی در حال معلق روی مبل. ماجراشو دفعه قبل نوشته بودم Posted by Hello

مانی در کاونت گاردن، این آقا شبیه مجسمه بود اما وقتی پول توی سبدش می ریختند تکان می خورد مانی کلی ترسید و در رفت!  Posted by Hello

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴

مانی به سینا می گوید: مرسی باب سینا! چون سینا کمکش کرده که از حالت آویزان روی کاناپه بیاید بالا. منم هر کاری برایش بکنم با مرسی مامان! پاداشم را می دهد. امروز باهم برای اولین بار آشپزی کردیم. مافین ( کیک یزدی) کوچولو درست کردیم. مانی از جعبه کیک های آماده که عکس باب د بیلدر روش بود خوشش آمده بود مجبور شدم علی رغم میلم آنرابخرم.
این روزها گاهی که خرید می رویم چیزی می خواهد. دوست ندارم ازاین بچه هایی بشود که هرچه می خواهد را می گیرد.
امروز مانی با سینارفت بیرون. در راه رفتن گریه می کرد کمی هم من با مانی حرفم شده بود. می خواستم گزارش بنویسم او از سرو کله ام بالا می رفت تو گرما کلافه بودم. بعد که برگشتند ازمانی پرسیدم، آروم شدی؟ گفت:آره تو چی؟!
از صبح تاشب برای من ماشین بازی می کند می نشیند روی زمین، خیزک خیزک می آید جلو در حالی که صدای ماشین و بوق هم در می آورد. بعد هم می گوید: اتو بوس اومت. در خیابان هم دایم به اتو بوس ها اشاره می کند و با فریاد شادی می گوید: اتوبوس...

الان برای بابا جانش صدای مانستر درمی آورد. این صداکه یک عربده از ته گلو به همراه نشان دادن دندانهایش است هم صدای شیر است هم مانستر(اژدها)، هم صدای دایناسور.

راستی امروز روزنامه اقبال تعطیل شدو به غمهای روزهای اخیرم افزود. همپای همه دوستان همکارم در اين روزنامه غمگين هستم و اميدوارم اين روزها را با صبر و تحمل بگذرانند. شاید روزهای سخت تری برسد.

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴

مانی امروز دستش را در دستم گذاشت که " جوجو". منظورش این بود که " لی لی لی لی حوضک " را برایش بخوانم. من هم شروع کردم به خواندن. دستش را در دستم گرفتم، جوجوئه اومد آب بخوره افتاد توی حوضک؛ بعد شروع کردم دونه دونه انگشت هایش را شمردم: این گفت بریم بگیریمش، این گفت بکشیمش، این گفت بخوریمش، این گفت جواب خدا رو کی میده، بعد شصتش را تکان می‌دادم که: من من کله گنده. هر بار که تمام می‌شد مانی دوباره به هلندی می گفت:" نوخ این" یعنی یه بار دیگه! بعد ازچند بار خسته شدم گفتم:حالا مانی بخونه. به این امید که نمی‌تونه ما هم بازی رو تموم می کنیم. شروع کرد در حالی که انگشتش را کف دستم می‌چرخاند گفت: جوجو اومت آب بوخوره،افتاد زمین! بعد این گفت اینجا، این گفت اینجا، این گفت اینجاو... هر بار هم انگشت مربوطه را می‌بست تا رسید به شصت: منی منی گنده!

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴

مانی دایم اینجاست. پیش من. هنوز تصمیم نگرفته‌ایم او را به مهدکودک بفرستیم. کارتون می‌بیند. با شخصیت ‌های کارتونی ارتباط برقرار می‌کند. از دستشان عصبانی می‌شود. گاهی غش غش می‌خندد. به سئوالاتشان جواب می دهدو.... خلاصه در حال حاضر روزها که من پای کامپیوتر کار می‌کنم و گزارش می‌نویسم، مانی هم تلویزیون تماشا می کند. اما در میان تماشای تلویزیون می‌آید روی پشت من سوار می‌شود. مرا می‌بوسد و با نگاه عجیبی می‌گوید: مامان عاگیشم! منم می گویم : منم همینطور عزیزم. خیالش که جمع می‌شود می‌رود دنبال کارش و چند دقیقه بعد دوباره می‌آید. گاهی برای اینکه توجه مرا به خودش وادارد، مشت محکمی به پشتم می‌زند، بعد که من به او می‌گویم (گاهی هم با عصبانیت) که دردم آمده، با ناراحتی و ناباوری نگاه می‌کند توقع ندارد شوخی اورا اینطوری جواب دهم.شب ها موقع خواب می گوید: نمو خوام بخوابم!
چند روز پیش که هوا اینجا خیلی خوب بود دوتایی به پارک رفتیم. فانتزی خوبی دارد و باهمه در خیال بازی می‌کند. مانی بازی کرد و من کتاب خواندم اما هواخیلی گرم بود و تصمیم گرفتم برگردیم که در راه برگشت مانی تنه درخت بزرگ بریده شده ای را پیدا کرد و با داد وبیداد گفت: خونه خونه. بعد هم رفت و بیش از یک ساعت با آن بازی کرد. نمی‌دانم چه شباهتی بین آن و خانه پیدا کرده بود. بعد هم در حالیکه می‌دوید آمد مرا ببوسد که چوبی که در دست داشت به بازویم خورد. مرا نگاه کرد و با نگاهی مغموم پرسید: دردش اومت؟ گفتم : بله. گفت: سوری!!!!!!!! اینو دیگه از کجا یاد گرفته بود نمی دانم.
گاهی آنقدر جیشش را نگاه می‌دارد که در دستشویی شلوار را تا پایین می‌کشم پیش از آنکه بنشیند جیش می‌کند. همیشه در آخرین لحظه به دستشویی می‌رسیم.
در خانه ای که هستیم یک مبل راحتی دو نفره است که مانی آنرا ملک خود می‌داند. بی اذن او ما اجازه نداریم روی مبل بنشینیم. خودش هم دایم با لنگ‌های به آسمان رفته روی مبل در حال سواری است. هیچوقت درست روی آن نمی‌نشیند.
دیروز تلفنی با مامانم حرف می‌زدم که دلتنگ شدم و زیر گریه زدم. سینا مانی را سرگرم می‌کرد که بگذارد من تلفنی حرفم را بزنم. اما مانی گریه ام را دید. آمد با محبت دستی به پشتم کشید و گفت: مامان گریه نکون، نانای بوکون!!!!!
اگر من جارو برقی بکشم یا با صدای بلند حرف بزنم ، جارو برقی را خاموش می‌کند یا به من می‌گوید: مامان هیسسس!

مانی و دوستانش ، که برای او سرود خداحافظی را می خواندند Posted by Hello

میراندا، کارهای دستی و نقاشی های مانی را که آرشیو کرده بودند به او می دهد Posted by Hello