سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱

حالا ماني وقتي با خودش تنهاست، به زير گريه نمي‌زند، بلكه صداهاي نامفهومي مثل صداي گربه از خودش در مي‌آورد و اين كار دقايق زيادي طول مي‌كشد.
صداها اينطوري هستند: اي..اي...ايييي...آغوم...ايييي...ايييي بعضي وقت‌ها هم يك جمله مي‌سازد. آقاني قاقوني قاني!
دستانش را تقريبا تا مچ توي دهانش مي‌برد و لباس و پتو و عروسك و... هم در امان نيستند. هرچه دم دستش باشد تا جايي كه بتواند به دهانش مي‌برد تا اينكه بعضي وقت‌ها حالش به هم مي‌خورد.
چند شب پيش كه مهمان بوديم، ماني براي اولين بار غريبي و ترس را به نمايش گذاشت. در ساعت اول ورودمان كه هنوز جمعيت كم بود، او تنها با تعجب به اطراف نگاه مي‌كرد، گهگاه هم مي‌خنديد. تا اينكه من ماني را پس از شير دادن از اتاق بيرون آوردم. عليرضا ماني را بغل كرد و روي دست نگه داشت و با صداي بلند شروع كرد به قربان‌صدقه، صداي خنده‌ها هم از اطراف بلند شد كه ماني ناگهان بغض كرد و زير گريه زد. گريه‌اي كه تمامي نداشت. آرام مي‌شد و باز بغض مي‌كرد. قريب يك ساعت وضع بر همين منوال بود تا اينكه ماني تازه آرام شد. با ديدن رنگ‌هاي روشن و نور زياد اتاق، گل از گلش شكفت و لبش به خنده باز شد.
شب بعد هم ، ديگري مهمان بوديم؛ ليلا و شاهرخ هم با دارا، پسرشان كه پنج ماهي از ماني بزرگتر است آمدند. ديدار اوليه ماني و دارا خيلي جالب بود. دارا كه بزرگتر است و بهتر از اوضاع سر در مي‌آورد فقط با تعجب و دهان باز به ماني نگاه مي‌كرد. شايد هم مي‌گفت: اين ديگه چيه كه قد منه!
ماني هم با خنده به او نگاه مي‌كرد. دستانشان را به هم داديم. دست هم را گرفتند و بعد دارا زير گريه زد، احتمالا او آنقدر بزرگ شده كه معناي حسادت و ... را هم بفهمد.
دارا از بچه‌هايي است كه من خيلي دوستش دارم. هم به خاطر نمك و جذابيتي كه دارد و هم به خاطر چيزهايي كه نمي‌دانم چيست، اما به هر‌حال دارا براي من خيلي دوست‌داشتني است.
حالا ديگر ماني خوابش مي‌آيد و دارد گريه مي‌كند. فعلا باي!

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

از همه كساني كه اين وبلاگ را پيگيري مي‌كنند به خاطر وقفه‌هايي كه پيش مي‌آيد عذر مي‌خواهم. همه‌اش هم تقصير من نيست. وقتي كه من فرصت نوشتن دارم سايتم داون است، و در مواقع ديگر هم معمولا آنقدر كار پيش مي‌آيد كه فرصت وبلاگ‌نويسي ندارم. از همه بدتر هم اين سيناست كه براي استفاده از كامپيوتر هيچ وقتي به من نمي‌دهد! همين الان هم مثل طلبكارها بالاي سرم ايستاده.
ديروز، ماني واكسن زده بود. تب شديدي داشت و تا صبح چندين بار بيدار شد. فقط بايد او را بغل مي‌گرفتم تا در آغوشم بخوابد. به محض اينكه او را در جايش مي‌خواباندم بيدار مي‌شد و گريه را از سر مي‌گرفت. حالا كم كم خنده‌ها و گريه‌هاي ماني هدفدار مي‌شود.
امروز موقع تعويض پوشك، شايد به خاطر اينكه پايش درد مي‌كرد، جيغ و داد راه انداخت. آنقدر جيغ زد كه اعصاب من هم خورد شد و با صداي بلند گفتم: «اه! ماني بسه!» باورتان نمي‌شود، پاك از اين گفته پشيمان شدم. ماني چند لحظه ساكت شد، به من نگاه كرد و چنان گريه بلند و هق‌هقي سر داد كه به غلط كردن افتادم. حالا هرچه او را نوازش مي‌كردم اين گريه بند نمي‌آمد. نمي‌توانم بگويم چقدر پشيمان شدم. از چشمان ماني كوچولو اشك مي‌آمد. خلاصه با هزار بدبختي او را آرام كردم. موقع شيرخوردن بازهم به من نگاه نمي‌كرد و بغض داشت و هر چند لحظه يك بار، يادآوري مي‌كرد كه هنوز دلخور است. ماني كم كم ياد گرفته كه به بغل كساني كه دوست دارد تمايل نشان دهد. مثلا وقتي تازه از سر كار مي‌آيم و با دستان باز به سمتش مي‌روم، دست و پا مي‌زند و دستش را دراز مي‌كند. البته هنوز يادنگرفته كه به طرف من خم بشود. همينطور وقتي در آغوش من است و ديگران مي‌خواهند او را بغل كنند، رويش را بر مي‌گرداند و سرش را به سينه‌ام مي‌چسباند.
داروي تمپرا كه به جاي استامينوفن به او مي‌دهم علاوه بر طعم خوبي كه دارد، اثر بهتري هم مي‌گذارد. اما وقتي آن را از دكتر گرفتم در مورد دوزش و اينكه چه مقدار بايد به بچه بخورانم نپرسيده بودم. اولين بار كه مي‌خواستم از آن استفاده كنم روي بسته دارو را خواندم. نوشته شده بود: براي سن كمتر از 2 با دستور پزشك و بر اساس وزن و براي سن بين دو تا سه دو واحد هشت ميلي و بالاتر از سه، سه واحد هشت ميلي. من هم كه فكر كردم اين ارقام به ماه اشاره دارد. هشت ميل از دارو را به ماني دادم. تازه بعد از آن بود كه فكر كردم، ممكن است اين ارقام نشانه سال‌ها باشد. ( كه همينطور هم بود). داشتم قالب تهي مي‌كردم. فورا به موبايل مژگان، دستيار دكتر مدرس فتحي زنگ زدم و او خيالم را راحت كرد كه اشكالي ندارد. اما فهميدم كه دوز واقعي ماني چهار ميل است. خوشبختانه يكي از امتيازات كلينيك دكتر مدرس فتحي همين مژگان خانم است كه تقريبا تمام‌وقت به سئوالات مادران و پدران جواب مي‌دهد. واقعا هم بيش از يك متخصص تازه‌كار اطفال مي‌توان روي او حساب كرد.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

ماني الان پيش سيناست.حالا سينا كم كم ياد ميگيرد كه گاهي ماني را نگه دارد.
امروز تولد من است.اما عصر وقت دكتر دارم.صبح هم كلي كار بانكي داشتم كه همراه خودم ماني را هم بردم.يكي از لبلس هاي سيسموني‌اش را تازه كشف كردم. يك سرهمي تايلندي بسيار راحت است .دست ها و پاهايش را كاملا مي پوشاند و كلاه هم دارد.از دو طرف تا زير گردن زيپ مي خورد. اين سرهمي را روي لباسش پوشاندم وخيلي به گرم نگه داشتنش كمك كرد.
اميدوارم به من نخنديد ولي از صبح ماني دل درد داشت و تازه راحت شد و من از اين بابت خيلي خوشحالم .بگذار خودتان مادر شويد آنوقت مي فهميد من چه مي گويم.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱

ديروز ماني را براي چكاپ به كلينيك دكتر مدرس فتحي بردم. وزن او شش كيلو و 600 گرم بود. يعني ظرف سه هفته هفتصد گرم سنگين‌تر شده كه رشد خوبي است.
براي ماني استامينوفني با طعم خوب خريدم كه خارجي است و حدود 6 هزار تومان قيمت دارد، اما مي‌ارزد. براي اينكه استامينوفن‌هاي موجود در بازار بسيار تلخ است و ماني براي خوردنش بايد عذاب زيادي مي‌كشيد.
موقع معاينه، ماني دائم به اطرافش و به شكل‌هاي عروسكي كه بالاي سرش چسبيده بود نگاه مي‌كرد. براي دكتر و همكارانش هم جالب بود. معتقد بودند ماني، بچه هوشياري است.
دكتر گفت با پستونك موافق نيست و من دارم سعي مي‌كنم كه ماني را ترك بدهم.
آقا پسرم، ديشب از وقتي حمام كرد، تا صبح راحت خوابيد.

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۱

ماني سرماي بدي خورده .ديشب گريه هاي دردناكش تا دير وقت ادامه داشت وتنها پس از خوردن استامينوفن آرام شد.شايد امروز هم سر كار نروم . سر دوراهي مانده ام ،حقوق اين ماهم به خاطر كسر كار خيلي كم شده و مهندس تقي زاده قرار است به موضوع رسيدگي كند. به او گفته ام در اين شرايط ترجيح مي دهم در خانه كار كنم.
اين نخستين بار است كه مجبور به انتخاب شده ام و اميدوارم بعدها به خاطر اينكه ماني را انتخاب كردم پشيمان نشوم.

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۱

دو سه روز پيش خبري روي تلكس ايرنا مخابره شد كه از لحظه شنيدن آن به شدت عصبي و متاثرم و متاسفانه جامعه‌اي كه براي حكم اعدام يك فعال سياسي - فرهنگي روزهاي زيادي را در دعوا، جنجال و اعتصاب مي‌گذراند -حكمي كه مسلما به زودي نقض خواهد شد- چشمش را كاملا بر اين خبر بست: امير حسام، نوزاد دوماهه توسط پدرش شكنجه مي‌شد. وقتي به بيمارستان منتقل شد، بدنش آثار زيادي از سوختگي و جراحت داشت و دو پايش از ران و ساق شكسته بودند. نمي‌توانم شرايط روحي خودم را پس از شنيدن اين خبر توضيح دهم. از ندا دهقاني، خبرنگار سرويس اجتماعي كه در كرج زندگي مي‌كند، خواستم برود و گزارشي از اين نوزاد كه در بيمارستان البرز كرج بستري بود تهيه كند. او امروز عكس‌ها و گزارش را آورد. نوزاد كوچولو، سه روز از ماني كوچكتر است. وضعيت او در عكس‌ها رقت‌انگيز است. چهره‌اش نشان از هيچ‌چيز ندارد، نه خوشي و نه ناخوشي. صورتش بي‌تفاوت است. نمي‌دانم لابد به‌خاطر اين همه بي‌مهري و از بخت بدش مبهوت است.
مادر اميرحسام، شكايت خود را از پدرش كه گفته مي‌شود معتاد است پس گرفته و مردك به زندگي خود برگشته. يكبار هم به نوزادي كه به عمد او را به زمين انداخته و اين بلا را سرش آورده سر نزده است. جالب اينجاست كه بچه بدبخت، نخستين فرزند خانواده هم هست. نمي‌دانم كي قرار است قوانين ما درباره كودك‌آزاري تغيير كند. اگر جاي قاضي بودم، پدر اميرحسام را مي‌دادم از يك بلندي پرت كنند تا جفت پاهايش قلم شود. بلكه بفهمد چه برسر نوزاد بي‌زبان كوچولو آورده. حيوان بي‌رحم.
امروز گزارش مربوط به اين پسر در حيات‌نو چاپ مي‌شود.
اين‌ها جديدترين عكس‌هاي ماني هستند. خيلي وقت بود كه عكس‌هايش را اينجا نگذاشته بودم.
ماني دارد ياد مي‌گيرد كه مامان و بابا را بشناسد. من كه از سر كار برمي‌گردم، صورتش را به صورتم مي‌چسباند و مدت زيادي همينطور مي‌ماند. گاهي هم صورتم را مك مي‌زند. ( البته من به محض برگشتن از سر كار دست و صورتم را صابوني مي‌كنم، فكر بد نكنيد!)
ماني كم كم به مرحله شناخت دهاني نزديك مي‌شود و هرچه دم دستش است به دهان مي‌برد، به خصوص پتوهايش را.






راستي! وبلاگ من و ماني دارد شهرت جهاني پيدا مي‌كند! در ضميمه تهران روزنامه همشهري كه ويژه معرفي وب‌لاگ‌هاي ادبي- هنري معرفي شد، و براي اينكه كسي نفهمد كه براي من، پارتي‌بازي كرده، مطلب مربوط كه كتاب شعر شكوه قاسم‌نيا را انتخاب كرده .

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۱

روز پنجشنبه، دوستان هم‌دوره دبيرستانم به ديدن من و ماني آمدند. زندگي، ما را از هم خيلي دور كرده اما هنوز هم فكر مي‌كنم دوستي بي‌شيله پيله‌تر و محكم‌تر از رفاقت‌هاي دوره مدرسه نمي‌توانم پيدا كنم. ما پنج نفر هستيم. شيلا، الهام، ناهيد، آزيتا و من. البته خواهرهاي شيلا و آزيتا هم كه از ما كوچكتر بودند به گروه ما پيوستند.
من سومين نفر از اين گروه پنج‌نفره هستم كه بچه‌دار مي‌شوم. الهام پسر 5/4 ساله‌اي به نام آرين دارد و آزيتا دختر 5/3 ساله‌اي به نام پارميس. وقتي به عقب بر مي‌گردم، مي‌بينم هيچوقت فكر نمي‌كردم روزي ما دانش‌آموزان كلاس رياضي دبيرستان تربيت، به جاي حل مسايل فيزيك و رياضي جديد و ... راجع به نحوه تربيت فرزند و تجارب مادرانه با هم صحبت كنيم.
ماني خوابيده، عادت كرده است كه داخل كالسكه‌اش بخوابد. اين براي من خيلي خوب بود. چون هم راحت بود، هم قابليت جابه‌جايي داشت. اما حالا ديگر كالسكه براي خواب تنگ است و من ترجيح مي‌دهم او را به تخت منتقل كنم. پنجشنبه براي ماني روز سختي بود. چون تمام مدت دورش شلوغ بود و من كمتر به او مي‌رسيدم. او هم شب تلافي‌اش را درآورد. وقتي كه او را خوابانده بودم، و داشتم به كارهايم مي‌رسيدم، صدايي مثل قرقر، مثل وقتي پستونك از دهانش مي‌افتد شنيدم. اهميت ندادم كه يك دفعه صداي گريه وحشتناك و بغض‌آلودش بلند شد. گريه خيلي معصومانه كه تا آن موقع نديده بودم. حتي در بغل من هم آرام نشد. مثل اينكه از چيزي ترسيده بود. بعد از چند دقيقه كه بالاخره آرامش كردم، در آغوشم خوابيد و تمام شب او را روي سينه‌ام خواباندم و سرش را روي قلبم قرار دادم تا مرا حس كند. تا ساعت سه و نيم صبح همينطوري خوابيديم، تا اينكه سينا آمد و بيدارم كرد و ماني را سرجايش خواباندم.
امروز از تلويزيون فيلم زندگي الكسي را ديدم و دايم بغضي گلويم را فشرد. كم‌كم به جاي اينكه با ديدن فيلم‌هاي عاشقانه گريه‌ام بگيرد، با فيلم‌هايي كه درباره كودكان ناكام است گريه مي‌كنم!
ماني كوچولوي من الان مثل فرشته‌ها خوابيده، دوستش دارم، خيلي خيلي دوستش دارم.

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱

فقط در مورد ماني اين حس رو تجربه كرده‌ام: اينكه اون فقط من رو مي‌شناسه . بين چند صدا با صداي من نيشش باز مي‌شه و اينكه وقتي داره حسابي گريه مي‌كنه و توي بغل هيچ‌كس آروم نمي‌شه، مياد و در آغوش من آرامش مي‌گيره.
ماني رو روزي دو سه ساعت تو آغوش خودم مي‌خوابونم. اول قصد نداشتم كه اين كار رو بكنم براي اينكه همه به من گفتند سعي كن ماني طوري بار بياد كه خودش سرجاش بخوابه. در اكثر مواقع هم اينطوريه. اما يك‌بار در روز، حوالي ساعت 5/1 - 2 بعدازظهر، وقتي ماني شيرش رو مي‌خوره و من او رو بلند مي‌كنم تا بادگلو بزنه، همانطور ايستاده خوابش مي‌بره. صورتش رو به صورتم مي‌چسبونم و اون مدهوش مي‌شه. من هم او را در آغوشم نگه مي‌دارم، سرش رو روي قلبم مي‌گذارم و كوچولوي من...واي خدا مي‌دونه چه لذتي داره، فقط يك مادر مي‌تونه يك همچين تجربه شيريني رو درك كنه.
ماني تنها موجودي در دنياست كه بيش از همه به من وابسته است، همانطور كه حالا من به اون وابستگي دارم.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

ماني الان خوابيده. تازگي‌ها يك روش احمقانه اما كارآمد پيدا كردم براي اينكه ماني پستونكش رو از دهنش بيرون نندازه. هروقت پستونكش رو از دهنش بيرون مي‌اندازه، از خواب مي‌پره. يه شمد نازك داره، اون رو چند لا مي‌كنم و روي پستونك قرار مي‌دم. باعث مي‌شه پستونك سرجاي خودش بمونه و ماني خوابش ببره، اما به محض اينكه خوابش برد. اون رو برمي‌دارم، چون ماني عادت داره زياد تقلا كنه و سرش رو زير اون شمد مي‌بره. پسر كوچولوي من حالا روزها، گهگاه با صداي خنده بلند من رو غافلگير مي‌كنه. صداهاش رو ضبط كردم و مي خوام تو وبلاگ بذارم اما باباي تنبلش كه قراره كار تبديل اون رو انجام بده دائم بهونه مياره.
نمي‌دونم قبلا راجع به لباس‌هاي ماني گفتم يا نه؟ ولي بايد بگم ديروز لباس‌هايي كه در روزهاي اول مي‌پوشيد رو جمع كردم چون حالا ديگه هيچكدوم بهش نمي‌خوره. قبلا نوشتم كه براي ماني چند دست لباس از بهار خريديم اما همه برايش كوچك بود و چند بار آن‌ها را عوض كرديم. راستش حالا به اين نتيجه رسيده‌ام كه سرهمي‌هاي پادار ايراني اغلب غيراستاندارد است و پاي بچه‌ها در آنها ناراحت مي‌شود. يك مارك خوب، كه اغلب لباس‌هايش صادراتي است، مارك دولو است اما اين لباس‌ها هم فقط به درد لباس زير نوزاد مي‌خورد. يعني بايد زيرپوش‌هاي سرهمي‌هاي بدون پا و شورتي آن را خريد. بقيه‌اش به درد نمي‌خورند.
راستي رنگ چشم ماني هنوز سورمه‌اي و طوسي است. اغلب شنيده بوديم كه رنگ چشم نوزادان تا چهل روزگي مشخص مي‌شود. اطرافيان مي‌گويند، چشم او روشن خواهد بود. نمي‌دانم رنگ چشمش شبيه من (زيتوني) مي‌شود يا اينكه به پدربزرگ سينا مي‌رود و آبي خواهد شد. حالا بايد بمانيم و ببينيم!

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۱

سرماي بدي خوردم. هنوز گلودرد دست از سرم برنداشته. ماني هم با اينكه بهتره هنوز فرت فرت مي‌كنه و مثل پيرمردها تك‌سرفه مي‌زنه. شب پيش مازيار اسلامي و گلناز را به طور اتفاقي توي خيابون ديديم. چون جلوي در خونه‌مون بودن، به ديدن ماني اومدن. براي اونها جالب بود كه ماني در حالي كه فقط دوماهشه دائم با چشمانش به اطراف نگاه مي‌كنه و سعي داره دهانش باز و بسته كنه و حرف بزنه. شايد دليلش اين باشه كه من دائم با ماني حرف مي‌زنم. طوري كه سينا جديدا به خيلي از حرفهام بي‌توجهي مي‌كنه به بهانه اينكه «فكر مي‌كردم با ماني حرف مي‌زدي!»
وقتي ماني رو دمر مي‌خوابونيم و از پشت كف پاهاش رو با دست فشار مي‌ديم و نگه مي‌داريم، سينه خيز چند سانتي به جلو مي‌ره. و مطابق معمول وقتي نمي‌تونه به راحتي اينكار رو انجام بده شروع به گريه مي‌كنه. دو سه روزي هم هست كه گهگاه وقتي توي تختش خوابيده (البته وقتي پستونك در دهان نداره) يك جيغ كوتاه مي‌كشه كه احتمالا معني و مفهوم آن اين است كه : « به من توجه كنيد!»
فكر مي‌كنم، او كم كم داره اطرافيان رو به خوبي مي‌شناسه. احتمالا به زودي براي رفتن به سركار مصيبت خواهم داشت...
آخ آخ بچه‌ام! داره گريه مي‌كنه...

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱

ديروز جلسه زنان بلاگر برگزار شده بود. متاسفم كه نتوانستم در آن شركت كنم. با تمام تلاشي كه جهت حفظ حضورم در اجتماعات مختلف مي‌كنم، اين روزها در بسياري از قرارها نمي‌توانم حاضر شوم.
سرماخوردگي هنوز من و ماني هر دو را اذيت مي‌كند و من مجبورم اوقات بيشتري را با او بگذرانم.
ماني ساعاتي كه من نيستم خيلي مظلوم مي‌شود، از چند ساعت قبل از رفتنم دائم سعي مي‌كنم به گونه‌اي غيبتم را جبران كنم، او اغلب بغض مي‌كند و گريه مظلومانه‌اي سرمي‌دهد كه دل همه را مي‌سوزاند. چشمانش كم كم خيلي شيطان شده، با دقت و اشتياق به همه طرف نگاه مي‌كند. به طرف صداهايي كه مي‌شناسد برمي‌گردد و مي‌خندد وبيشتر از همه به صداي من حساسيت دارد.
يكي از دوستانمان (سام فرزانه) كتابي را ديروز به ماني هديه داد كه بسيار شيرين است. كتاب، مامان بيا جيش دارم، شعري از شكوه قاسم‌نيا است. بخشي از شعر كه خيلي بامزه است را برايتان نقل مي‌كنم:
مامان بيا جيش دارم
فوريه خيلي كارم
لگن بيار زود برام
تا خيس نشه شلوارم
×××
پر شده باز اين لگن
بايد كه خاليش كنم
تا اينكه دفعه بعد
دوباره توش جيش كنم!
خدايا! كي ميشه ماني به سني برسد كه حرف مرا بفهمد و با من حرف بزند. همين الان كه گهگاه صداهاي نامفهومي را با جيغ و ادا و اطوار از خودش خارج مي‌كند، آب از لب و لوچه‌مان راه مي‌افتد. خب! هركس مي‌خواهد، بگويد نديد بديد هستم، آره بابا هستم، قربون شكل پسر دردونه‌ام برم!...

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

ماني سرما خورده، امروز او را به مطب دكتر مدرس فتحي بردم. ظاهرا تب ندارد و سرماخوردگي او يك مورد معمولي است. اما به هر حال از پنجشنبه شب ناآرام است. در حال حاضر 10 قطره استامينوفن خورده ولي هنوز خوابش سنگين نشده است.
راستي ماني پنج كيلو و 900 گرم شده است. ظرف 20 روز 700 گرم وزن اضافه كرده. دفعه گذشته پنج كيلو و 200 گرم بود و دفعه قبل از آن، سه و 850. قد او هم 59 سانتي‌متر شده است.
نمي‌دانم كداميك از آشنايانم درباره من و وبلاگم به منشي دكتر گفته بود كه او تا مرا ديد، گفت: شنيدم دكتر را بردي روي اينترنت!
.

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۱

صبح امروز براي اولين بار ماني را به تنهايي حمام كردم. كوچولوي من از آب خيلي خوشش مي‌آيد، اما بعد از آنكه از زير آب خارج مي‌شود چندان خوشحال نيست.
كمبود خواب كم كم دارد اذيتم مي‌كند، هميشه ساعت‌هايي كه من مي‌خواهم بخوابم ماني بيدار است و ساعاتي كه او مي‌خوابد من يا كار دارم يا خوابم نمي‌برد. اين روزها پس از سال‌ها كه از دوره تحصيلم مي‌گذرد، دوباره حسرت خواب را تجربه مي‌كنم و بارها شده كه در حالت نشسته خوابم برده است.
عصر امروز ماني آنقدر بي‌تابي كرد و از دل‌درد ناليد كه مجبور شدم به او استامينوفن بدهم. نمي‌دانم چرا با مشكل مزاجي مواجه شده. اما پس از خوردن آن چند ساعتي را راحت خوابيد. حالا دوباره نق‌نق را شروع كرده. شما هم دعا كنيد امشب را خوب بخوابد بلكه من هم فيض ببرم و كمي بخوابم.

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

امشب مادرم ماني را به خانه خودشان برده بود و من و سينا از روزنامه به آنجا رفتيم. وقتي رسيديم آلبوم‌هاي نوزادي خودم را ورق زدم. نتيجه جالب است، به اتفاق آرا، ماني بسيار به من شباهت دارد! به زودي حتما اين عكس‌ها را اسكن مي‌كنم و در اين جا مي‌گذارم تا شما هم قضاوت كنيد.
ماني كوچولو دل پدربزرگ‌هايش را به شدت برده است. پدر من كه بلافاصله پس از تولد ماني به يك سفر 40 روزه رفته بود، از روزي كه برگشته هر روز به ديدن ماني مي‌آيد و معتقد است اين شيرين‌ترين بچه‌اي است كه تا حالا ديده!
كساني كه پدر سينا را مي‌شناسند مي‌دانند آقاي سعيد مطلبي بسيار جدي است. اما در برخورد با ماني موضوع فرق مي‌كند. پدر سينا چنان با ماني حرف مي‌زند و قربان‌صدقه‌اش مي‌رود كه ما ( من و سينا و سعيده خواهر سينا) دهانمان از تعجب باز مي‌ماند.
خوش به حال ماني كوچولو!

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۱

نوزاد كوچك من حالا خيلي دوست‌داشتني‌تر شده. دوره گريه‌ها و بي‌تابي‌هايش تمام شد و با خنده‌هايش زندگي‌مان را شيرين مي‌كند. صبح‌ها از ساعت شش و نيم، هفت كه بيدار مي‌شود خنده‌هاي شبيه قهقهه تحويل فرناز خانم خواب‌آلود مي‌دهد. آرزو مي‌كردم وقتي من سرحالم او اينگونه باشد. البته حالا ماني در ساعات ديگر روز هم وقتي بيدار است، بيشتر مي‌خندد و با خودش حرف مي‌زند. از دل‌دردهاي وحشتناك خبري نيست و كوچولوي من دارد راحت مي‌شود. چشم ماني هم با دو روز استفاده از قطره سولفاستاميد كاملا خوب شده و مدت‌هاست كه او با هر دو چشم مي‌بيند!
ماني را بعضي ساعات داخل تخت مي‌گذارم و عروسك‌هاي گردان بالاي سرش را كه موزيكال هم هست كوك مي‌كنم. مدت زيادي با آنها سرگرم مي‌شود و به آنها نگاه مي‌كند. اجسام قرمز و نوراني بسيار توجه او را جلب مي‌كنند.
معمولا هرروز او را در چند لايه پتو مي‌پيچم بطوريكه فقط صورتش پيداست و آن‌وقت او را در فضاي آزاد قرار مي‌دهم. جالب است كه در اين حالت بلافاصله مي‌خوابد و خواب طولاني و آرامي هم دارد.
از چهارشنبه (اول آبان) من به سر كارم برگشته‌ام، البته تنها سه يا چهار ساعت در روز است و در اين فاصله مادرم و خواهرم از ماني نگهداري مي‌كنند. او را حمام مي‌برند و شيري كه من در شيشه ريخته‌ام به او مي‌خورانند، او هم مي‌خوابد و اين خواب معمولا چهار پنج ساعتي طول مي‌كشد.
راستي سه شنبه گذشته واكسن فلج، هپاتيت و سه‌گانه ماني را هم زديم. يك روزي را درد كشيد. اما زود خوب شد. نوبت بعدي واكسن 22 آذر است.

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱


دوستي برايم نامه نوشته و طعنه زده كه همه پدرها و مادرها فكر مي‌كنند كودكشان نابغه است، بايد بگويم، من اصلا چنين تصوري در مورد ماني ندارم. اولا دلم نمي‌خواهد الزاما او كودك درس‌خواني شود، در ثاني ترجيح مي‌دهم فرزندم، كودكي عادي با زندگي شاد باشد. اما ظاهرا برخي از دوستان ما از امروز ماني را نابغه مي‌دانند! سام فرزانه، از دوستان و همكاران بسيار خوب ما، براي ماني دوره دو جلدي «دائره‌المعارف آكسفورد براي كودكان» را هديه آورده كه بسيار كتاب خوبي است و اميدوارم ماني خيلي زود بتواند از آن استفاده كند. اما هنوز تا آن زمان خيلي مانده!
امروز چهلمين روز زندگي ماني به پايان رسيد. به اصطلاح قدما چهله‌اش تمام شد. مادربزرگم مي‌گويد به محض گذشتن چهله و ريختن آب چهله روي سر نوزاد، ديگر اخلاق‌هاي ناپسند ( شب بيداري و گريه‌هاي طولاني) را ترك مي‌كند. ببينيم و تعريف كنيم!
خنده‌ها و آغوم‌هاي ماني خيلي زياد شده و آب از دهان ما راه انداخته. كم كم ماني دارد شيرين مي‌شود.

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱


اين عكس رو امشب بعد از اينكه مهمان‌هاي ما رفتند، با همان دوربين - ضبط كذايي گرفتم! صداي ماني رو هم ضبط كردم و به زودي جيغ و فريادهاي ماني رو هم خواهيد شنيد!
رضا معطريان، از عكاسان بسيار خوب ورزشي كه دوست عزيز ماست به همراه مريم نبوي نژاد و سيامك رحماني ( از برادران مشهور ورزشي نويس) به ديدن ماني آمدند و بالطبع، رضا از ماني عكس‌هاي زيادي گرفت كه هروقت چاپ شد در همين وبلاگ مي‌گذارم.
پدرمان درآمد تا ماني را بيدار كنيم و از آن بيشتر بيچاره شديم تا او را بخندانيم. طوري كه رضا پرسيد: تا حالا اين بچه شما يك بار هم خنديده؟ بچه بيچاره من! به خدا روزها مي‌خنده! تازگي‌ها ساعت‌هاي زيادتري را بيدار مي‌ماند و مي‌خندد و آغوم آغوم مي‌كند. ماني، زياد بچه خوش اخلاقي نيست كه دائم بخندد. به قول مامانم، بچه باشخصيتيه، الكي نمي‌خنده!

اين بلوز و شلوار سبزي كه تن ماني است را يكي از دوستان نزديك مادر سينا (خاله تينا) به همراه تعداد زيادي لباس‌هاي ديگر كه همگي «بيبي گپ» است براي ماني سوغاتي آورده. من فكر مي‌كردم اين لباس حداقل سه ماه ديگر اندازه ماني مي‌شود، اما اشتباه مي‌كردم و اگر آن را در همين روزها به او نمي‌پوشانديم كوچك مي‌شد. من معمولا از تشخيص اينكه آيا لباس اندازه ماني هست يا نه عاجزم. چند روز پيش با عمه ماني، براي خريد لباس رفته بوديم اما لباس‌ها همگي كوچك بودند و تن ماني نرفتند. سعيده (خواهر سينا) همه لباس‌ها را به فروشنده برگرداند و سايزهاي بزرگتر گرفت. شايد اين به دليل رشد سريع ماني باشد. شايد هم من هنوز به اندازه‌هاي كوچك دست و پاي او عادت نكرده‌ام.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱

دهان دكتر مدرس فتحي از تعجب باز مونده بود. اون معتقده كه رشد ماني خيلي خوبه.ماني از دفعه پيش كه حدود يه ماه از اون مي گذره 1350 گرم وزن زياد كرده در حاليكه بطور نرمال بايد800 گرم اضافه ميكرد. اون ميتونه سرش رو هم نگه داره در خاليكه نوزادان اين كار رو در 3 ماهگي انجام ميدن.
برم واسه بچم اسفند دود كنم.

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

امروز براي خريد از MotherCare كه حراج كرده بود با عمه ماني به نمايندگي اون كه روبروي بيمارستان دي قرار داره رفتيم.ولي هم خيلي گرون بود هم چيزي كه ما مي خواستيم نداشت.
قيمت اجناس MotherCare در كيش خيلي بهتره.امروز با وجود اينكه حراج بود، لباس، كمتر از 30 هزار نومن نداشت.
رابطه موشها و آدم ها ساليان درازي است كه تعريف شده، آدم ها روي موش ها آزمايشاتي مي كنند كه اونها رو آزار ميده و موش ها هم آدم ها رو تا سر حد مرگ مي ترسونن. اما از وقتي مرضيه برومند مدرسه موشها رو ساخته حداقل براي نسل ما كشتن موش خيلي سخت شده .
چند شب پيش سرو كله يه موش تو خونه ما پيدا شد. از اون لحظه آرامش از خونه ما رخت بر بست.
فورا يك مهندس موش كشي پيدا كرديم! (اسم كسي كه براي سم پاشي آمد مهندس...بود!)و معجوني براي آقا موشه درست كرد و گفت اين سم ظرف حداكثر 24 ساعت آقا موشه رو مي كشه.او چنان از موش كوچولو صحبت مي كرد كه انگار بن لادنه!
اما از اون موقع تا حالا خبري از موشه نيست من دعا ميكنم در رفته باشه و از سم نخورده باشه:(

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۱

سال گذشته، روز جهاني كودك، همراه با دوست و استاد بسيار عزيزم مهرداد خليلي براي ستاد خبري ويژه اين روز در كانون پرورش فكري،‌ به شدت مشغول بوديم. هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم كه امسال به خاطر داشتن بچه، نتوانم در اين مراسم شركت كنم. روز جهاني كودك را به ماني كوچولوي خودم و همه كودكان خوب دنيا و بزرگترهايشان تبريك مي‌گويم.
راستي! بچه‌هاي كاپوچينو ياد بچگي كرده‌اند و يك ويژه‌نامه براي روز جهاني كودك ترتيب دادند. عكس‌هاي كودكي نويسندگان اين هفته‌نامه الكترونيك را مي‌توانيد كنار مطالبشان ببينيد.
به اين عكسه نگاه كنين، به خدا خيلي شبيه مانيه! مي‌دونم كه مي‌گين بچه‌شو خيلي تحويل مي‌گيره...ولي خب! من تحويل نگيرم، كي تحويل بگيره؟
ماني، امشب رسما اولين آغوم جدي خودش رو در مراسمي با حضور من و سينا بيان كرد!‌ و آب از لب و لوچه ما راه افتاد... امروز همكاران من در سرويس اجتماعي روزنامه حيات‌نو به ديدار ما اومدن و يك قاليچه با طرح زيباي كودكانه براي ماني هديه آوردن. طرح قاليچه، به درد ماشين بازي مي‌خوره!‌ دوستم مهشيد كه قاليچه رو ديد شديدا ذوق زده شد و گفت اين قاليچه بعدها ماني رو خيلي سرگرم مي‌كنه. طرح اون شامل راه‌هايي ميان خانه‌هاست كه اتفاقا رنگ و شكل آن بسيار هم به اتاق ماني مياد. مهشيد، يك پسر يازده ساله دارد و مترجمي است كه بسياري از متون آلماني در مورد نحوه صحيح بچه‌داري رو ترجمه مي‌كنه. براي همين، در واقع مهشيد يك دائرةالمعارف نگهداري كودكان است. امروز كه همكارانم به خانه ما اومده بودن، دلم براي كارم بيشتر تنگ شد. به احتمال زياد از اول آبان سر كارم برمي‌گردم. البته سينا مخالفه. اما من فكر مي‌كنم، به هرحال من بايد اين كار را انجام بدم و فرقي نمي‌كنه امروز انجام بشه يا دو ماه ديگه. چون به هرحال ماني به من احتياج خواهد داشت و هردومان بايد عادت كنيم كه من، چند ساعت از روز را به كارم برسم. ساعات كاري ما بسيار كوتاه است و تنها بين ساعت 4 و نيم تا هشت، به روزنامه مي‌رم. براي اين سه‌ چهار ساعت بايد با دكتر مشورت كنم و ببينم يك وعده شيرخشك به ماني بدهم و اگر اجازه نده بايد هر روز ساعت‌ها وقت صرف كنم تا بتوانم شير خودم را در شيشه بريزم تا در ساعاتي كه نيستم ماني گرسنه نماند.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱

حق با مامان‌خانوميه! اينها يادداشت‌هاييه براي اينكه نوشته بشن نه اينكه خونده بشن. بنابراين اگر كسي از خوندن اين وبلاگ احساس مي‌كنه كه من، خودم و پسرم رو خيلي جدي گرفتم بهش حق مي‌دهم.
و از همه مهمتر اينكه آدم، به خصوص اگه با اسم اصليش بنويسه نمي‌تونه همه واقعيت‌هاي موجود رو بازگو كنه. بنابراين، در اين وبلاگ علي‌رغم همه تلاشم براي روراست بودن خيلي از واقعيات رو نمي‌تونم بگم. با اين‌حال وبلاگم كمابيش آئينه اين روزهاي منه. روزهايي كه فقط ماني و وضع او برايم اهميت داره، اين روزها نه به حوزه‌هاي خبري فكر مي‌كنم، نه مسائل و درگيري‌هاي اجتماعي. پس، همه كساني كه با ديدن اين وبلاگ، دلشون مي‌خواد از حال و احوال من و ماني باخبر بشن، يا از احساس من در اين روزها بشنوند، خواننده‌هاي عزيزي هستن كه مثل دوستان نزديكم به اونها علاقه دارم و از بازديدشون خوشحال مي‌شم. ولي اگر كسي فكر مي‌كنه كه با سرزدن به اين صفحه وقتش رو تلف مي‌كنه، كاري از دست من بر نمياد. فقط مي‌تونم پيشنهاد كنم كه به دنبال يك سايت يا بلاگ ديگه بگرده. خوشبختانه اينترنت، منبعي براي تنوع و تكثر سليقه‌هاست.
خسرو نقيبي، اين قالب را با لوگويي كه در بالاي آن قرار دارد، به من و ماني هديه داده است. بسياري از وبلا‌گ‌نويس‌هاي ديگر هم به طرق مختلف به من لطف داشته‌اند، از جمله عمه‌قدسي!
عمه، توصيه مي‌كند: حالا كه شوهرم دائم پاي كامپيوتر نشسته و توي اينترنت گردش مي‌كند، خودم حواسم را جمع كنم و از بچه غافل نشوم!
دو شبه كه ماني حوالي ساعت 12 بي‌تابي ميكنه. نمي‌دونم
چون او پسرم است، اينقدر از گريه دردآلودش اعصابم خورد ميشه يا اينكه آدم از ديدن گريه يه نوزاد بي‌پناه، هميشه ناراحت ميشه. به خاطر دل‌درد ماني گريه‌هاي سوزناكي داره و من نمي‌دونم كي ميشه كه اون بتونه با دل سير بدون دغدغه دل‌درد يه وعده شير درست و حسابي بخوره. ديروز نيلوفر كوثر همسر نيك‌آهنگ كه به ديدنمان آمده بودند، به من دلداري داد. او مي‌گفت برخلاف اين گفته كه «بچه هرچه بزرگ مي‌شود، مشكلاتش هم بزرگتر مي‌شود» سختي بچه‌داري بيشتر در همان دو سال اول است. شكرخدا يك ماهش گذشته و فقط بيست‌وسه‌ماه باقي مانده! شنبه ماني يك‌ماهه خواهد شد.
چند روزيه كه اگه هيچ مشكلي نداشته باشه ( سير باشه، زيرش خيس نباشه، خوابش نياد و دل‌درد هم نداشته باشه) دست و پاشو تكون مي‌ده، دهنش رو باز و بسته ميكنه و گهگداري صداهايي شبيه آغوم در مياره. اما اگه نتونه صدايي در بياره مي‌زنه زير گريه.
احتمالا حركات همه نوزادها براي بستگانشون جذابه، تمام خانواده قاضي زاده و مطلبي و دوستان و آشنايان چنان با تعجب حركات ماني رو دنبال مي‌كنند كه انگار به قول مازيار اسلامي، اين مهمترين پديده قرن بيست‌ويكم است! سيما. يكي از دوستان بسيار نزديك من كه از روزهاي اول بارداري در نقش «پدرخوانده» ماني ظاهر شد و در تمام مراحل پزشكي همراه من بود، مدام با ديدن ماني در حال تعجب است. كه مثلا ماني مژه دارد، يا انگشتان بلندي دارد يا چشمانش را باز مي‌كند. سيما هر بار كه بعد از چند روز به ديدن ماني مي‌آيد، از تماشاي رشد و بزرگ شدن او هم، كلي تعجب مي‌كند.

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

يكي از حسن‌هاي وبلاگ اينه كه آدم دوست‌هاي قديمي‌اش رو پيدا ميكنه. توي اين چند روز چند تا از دوست‌هام كه مدت‌ها بود ازشون خبري نداشتم با اي‌ميل‌هاشون خوشحالم كردن و به من دلگرمي دادم. از همه اونها متشكرم.
كم‌كم ساعت‌هاي خواب ماني نظم پيدا ميكنه. صبح‌ها از حدود ساعت هفت، هفت و نيم، بيداره، با چشم‌هاي باز به ما نگاه ميكنه، تقلا مي‌كنه، دست و پاهاش رو تكون مي‌ده، اگه هم بهش توجه نشه جيغ مي‌زنه. در اون ساعت صبح هم، ما با چشم‌هاي نيمه‌باز به او نگاه مي‌كنيم و آرزو مي‌كنيم بخوابد. اما اين اوست كه تصميم مي‌گيره!
در بين ساعت هشت تا دوازده، دقايق كوتاهي مي‌خوابد، اما بيشتر وقتش همانطور كه قبلا گفتم من را در يك دور تمام‌نشدني گرفتار مي‌كند و به خدمت مي‌گيرد. از ساعت دوازده، زمان خوابش طولاني‌تر مي‌شود و به من فرصت مي‌دهد تا به كارهايم برسم. بعد دوباره از ساعت سه، سه‌ونيم بعدازظهر، ساعت بيداري‌اش بيشتر مي‌شود تا آخر شب كه باز به خوبي مي‌خوابد. شب‌ها هر بار بيش از سه ساعت مي‌خوابد. او الان در آغوش من است و خواب خرگوشي مي‌بيند.روي گونه‌هايش جوش‌هاي ريزي زده كه نمي‌دانم براي چيست. اما فكر مي‌كنم ممكن است به خاطر غذاهاي گرمي باشد كه من خورده‌ام. چشمان ماني، هنوز به رنگ طوسي و سرمه‌اي است. (دور مردمك طوسي و داخل آن سرمه‌اي) يك چشمش از زمان تولد كمي قي مي‌كند كه هرروز آن را با چاي مي‌شوريم و كم‌كم بهتر مي‌شود.
من متوجه نمي‌شوم اما هركس با دو سه روز فاصله او را مي‌بيند معتقد است كه هر بار بزرگتر شده است. وقتي چشمانش بسته است شبيه من مي‌شود، اما وقتي چشمانش را باز مي‌كند شكل پدرش است. دست‌ها و پاهايش هم شبيه پدر من است. قدش هم ماشاالله به باباش رفته (بزنيد به تخته بچه‌ام چشم نخوره!) موهايش كمي فر خورده، نمي‌دانم شايد شبيه كودكي من موفرفري شود. (البته، موهاي من الان صاف صاف است!) ناخن‌هايش خيلي زود بلند مي‌شوند و هربار كه كمي بلند مي‌شوند صورتش را بي‌نصيب نمي‌گذارند!‌ بايد خيلي زود به زود ناخن‌هايش را بگيرم.
كم‌كم تحملش سر مي‌رسد و بي‌تابي مي‌كند. بهتر است بروم!‌ راستي مژه‌هاي پسرم هم خيلي بلند است.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۱

سه شنبه سالگرد ازدواج من وسينا بود. تصميم گرفتيم ماني را براي اولين بار به گردش ببريم. در روز ازدواجمان،‌ من و سينا درست دو ساعت بعد از عقد، با دوستانمان در كافه شوكا (محلي كه از مدتها قبل پاتوق ما بود) جمع شديم. اين بار هم با ماني به شوكا رفتيم. سينا قبل از من به كافه رسيده بود و يارعلي پورمقدم، دوستمان كه هم نويسنده و نمايشنامه‌نويس است و هم قهوه‌چي،‌ در كافه حكومت نظامي اعلام كرد تا كسي سيگار نكشد. وقتي من و مريم به همراه ماني به شوكا رسيديم، درون كافه شوكا، چند نفري نشسته بود اما سيگار نمي‌كشيدند! كساني كه به اين كافه رفته‌اند مي‌دانند سيگار نكشيدن در شوكا يعني چي! يارعلي هميشه مي‌گويد، خوشمزه‌ترين نوشيدني كافه شوكا، همان چيزي است كه هيچوقت در منويش نوشته نمي‌شود؛ يعني چاي!‌ او چاي مخصوص خود را فقط به مهمان‌هاي ويژه‌اش ( مثلا محمود دولت‌آبادي يا چنگيز پهلوان) تعارف مي‌كرد. اما اين بار به افتخار ماني،‌ ما هم به صرف چاي دعوت شديم و يارعلي مثل هميشه ما را شرمنده محبت خود كرد.
ماني، پسر آبروداري است. هميشه جيغ‌هايش را در خلوت مي‌كشد و در حضور جمع، ساكت و آرام است. قربون بچه‌ام برم با اينهمه ادبش!
سريال دنباله‌دار ماجراهاي ختنه ماني، امروز به پايان رسيد. ماني از شب قبل درد داشت و خوب نخوابيد. گلوي بچه‌ام گرفت بس كه جيغ بنفش كشيد. از بخت بد، پس از بيست روز كه مادرم پيش ما بود، شب گذشته براي اولين بار من مجبور بودم به تنهايي از ماني مراقبت كنم. همه راه‌ها را امتحان كردم. اما وضع ماني بهتر نمي‌شد. دچار دور باطل شده بودم. اول شيرش مي‌دادم بعد بايد بادگلويش را مي‌گرفتم، بعد دلش درد مي‌گرفت بايد گرايپ مي‌دادم و شكمش را چرب مي‌كردم، بعد شكمش كار مي‌كرد و بايد پوشكش را عوض مي‌كردم. آن‌وقت بود كه باز گشنه‌اش مي‌شد و دوباره بايد شير مي‌خورد. در اين فواصل هم چند دقيقه‌اي بعد از شيرخوردن به خواب خرگوشي مي‌رفت اما دوباره بيدار مي‌شد و جيغ مي‌كشيد. تا اينكه حوالي ساعت هشت و نيم صبح به مادرم زنگ زدم تا بيايد و بگويد با ماني چه كنم. بعد از آمدن مادرم، متوجه شديم كه حلقه ختنه ماني، به پوستي بند است و او را اذيت مي‌كند. به دكترش زنگ زديم گفت او را حمام كنيد، حلقه مي‌افتد. حمام كرديم، نيفتاد. دوباره زنگ زديم،‌ گفت ماني را پيش من بياوريد. بالاخره حلقه مربوطه با دستان پرتوان آقاي دكتر از تن ماني جدا شد. ( تصور كنيد، وقتي دكتر با جديت حلقه را با قيچي جدا كرد، مادرم چه گفت؟ «آقاي دكتر حلقه را بدهيد براي آلبومش لازم داريم!»)
عاقبت ماني حدود ظهر بود كه خوابيد و گذاشت كه من هم چرتي بزنم. وقتي مادرم به مدرسه رفت، دوباره بيدار شد و دور باطل بيچارگي من بازهم آغاز شد!
تمام توصيه‌هاي دكتر مدرس فتحي را كنار گذاشتم؛ از گرايپ‌ميكسچر و بيبي ته و استامينوفن تا روغن كرچك براي چرب كردن شكمش همه را امتحان كردم ولي جيغ‌هاي ماني تمامي نداشت. فكر كنم بيش از چند كيلومتر امروز داخل خانه راه رفته‌ام تا بالاخره دوباره مادرم آمد و بعد نوبت او بود كه در خانه راهپيمايي كند!
با دكتر تماس گرفتيم و او جنتامايسين چشمي براي محل زخم ختنه تجويز كرد. پماد را زديم،‌ بعد ماني شير خورد و فعلا خواب است.

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۱

حال ماني خيلي بهتر شد. ديشب تقريبا راحت خوابيد. حلقه مربوطه در حال افتادنه! ماني كم كم شروع به سروصدا كرده. دهانش رو با حالت‌هاي عجيب‌وغريبي تكان مي‌ده و صداهاي عجيبي در مياره. بعضي از صداها شبيه جيغه. ولي هنوز به آغوم واغوم نيفتاده. امشب، دوست عزيزمون نيما،‌ از فرانسه ساعت‌ها با ما چت كرد. ما اسم ماني را مي‌خواستيم نيما بگذاريم. يكي از دلايلش هم علاقه به دوستمون نيما مهانفر بود اما به دلايلي بعدا تصميم گرفتيم اسمش ماني باشه. تا مدتها مطمئن نبوديم ثبت احوال اجازه مي‌ده اسم پسر ما ماني باشه يا نه؟ سه روز بعد از تولد ماني،‌ سينا به ثبت احوال شميران رفت. ولي از آنجايي كه مثل هميشه دير رسيد، مجبور شد روز بعدش دوباره برود كه تاريخ 25 شهريور در شناسنامه ماني به عنوان تاريخ صدور ثبت شد !
اما جالبه كه بدونيد، زماني كه من دختر جواني بودم، هميشه فكر مي‌كردم يك پسر خواهم داشت كه اسمش رو سينا مي‌گذارم. و هيچوقت فكر نمي‌كردم اسم شوهرم سينا باشه! براي همين به ماني ابن سينا هم ميگوييم!
دوست عزيزي، عكس پسر پنج ماهه خوشگلش را برايم اي‌ميل كرده كه دلم نيامد آن را به شما نشان ندهم. حتما به تخته بزنيد، پسر خيلي شيريني است.

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۱

اين تلخ ترين تجربه مادرانه من تا امروز بود.به نظرمن ختنه، كاري تكان دهنده و وحشتناك است. امروز صبح پسر كوچولوي من لحظات دردناكي را گذراند. البته جراحي بدون خونريزي وبه قول پزشكان باحلقه بود اما همان آمپول بي‌حس‌كننده به تنهايي سخت ترين قسمت ماجرا بود.ماني كوچولوي من ساعت ها ناله كرد و دست و پايش مي پريد.
به هيچ مادري توصيه نمي كنم به اتاق جراحي برود و از نزديك ختنه شدن پسرش را ببيند.

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۱

امروز از عصر دلشوره فردا را دارم و حالم خوب نيست. فردا صبح ساعت هشت، ماني براي ختنه، وقت دكتر دارد. بچه‌ام تازه يك ذره جون گرفته. حالا بايد ببريميش و كلي درد بكشه. همه ميگن بعد از ختنه لاغر ميشه. امروز عصر به ليلا ارجمند زنگ زدم ولي متاسفانه نبود. پسر ليلا تقريبا پنج‌ماهه است و او به من توصيه كرده بود ماني را در روز تولد ختنه كنيم. در بيمارستان در حالت نيمه بيهوشي، از سينا در مورد ختنه بچه پرسيدم. خيلي جدي مخالفت كرد و گفت من پنجاه درصد براي تصميم گيري درباره بچه حق دارم كه همه اين پنجاه درصد را در مورد ختنه به كار برد!
ظاهرا نظريات متفاوتي درباره ختنه نوزادها هست. دكتر من، ملك منصور اقصي، كه جراح و متخصص بسيار قابلي در حوزه ناباروري است به سينا گفته بود اين روزها‌ بعد از چهار سالگي پسران را ختنه مي‌كنند. براساس مطالعات پزشكي، ختنه زودهنگام، ممكن است باعث تنگي مجرا شود. اما دكترهاي كودكان چه دكتر آل‌بويه در بيمارستان و چه دكتر مدرس فتحي كه بعدتر براي ماني نزد او پرونده تشكيل داديم، معتقدند اگر ختنه سريعتر انجام شود، هم به لحاظ جسمي و هم روحي، براي كودكان بهتر خواهد بود.
اما هرچه پزشكان بگويند، من نگراني ماني كوچكم هستم.

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۱

چند نفر از مامان‌هاي وب‌لاگ‌نويس، با نامه‌هاي قشنگشان در روزهاي گذشته مرا نسبت به كارم بسيار دلگرم كردند. در ميان آنها مامان‌خانومي هم بود كه الان قريب دو ماه است به دليل شرايط جسماني دوران بارداري نتوانسته وبلاگش را به روز كند. ماه‌هاي اول بارداري تا ماه چهارم سخت‌ترين روزهاي اين دوران هستند. البته ماه آخر هم به نوعي سخت است. در ماه آخر سنگيني بيش از حد باعث مي‌شود مادر تحرك خود را از دست بدهد و راه رفتن، نشستن و حتي خوابيدن او با مشكل همراه شود. اما به هيچ وجه نمي‌توانم سختي چهار ماه اول بارداري را براي كساني توصيف كنم كه اين تجربه را ندارند. يك حالت تهوع مداوم كه دست از سر آدم برنمي‌دارد. من در آن روزهاي سخت در اتاق خوابم بستري بودم و هيچ بويي را نمي‌توانستم تحمل كنم. وقتي بوي غذاي همسايه طبقه بالا به مشامم مي‌رسيد تا بيهوشي فاصله‌اي نداشتم. مدام يك سيب يا ليمو يا پرتقال را جلوي بيني‌ام مي‌گرفتم. بوي تمام عطرها و ادوكلن‌ها يا لوازم آرايشي كه در آن روزها مصرف مي‌كردم هنوز هم برايم غيرقابل تحمل است. در اين دوران، زن باردار حتي نمي‌تواند بوي آدم‌ها را تحمل كند. خلاصه آنقدر سخت است كه حاضرم بميرم و هرگز بار ديگر آن روزها را تجربه نكنم. براي همين، دلم بسيار براي مامان خانومي مي‌سوزد. طبق محاسبه من، مامان خانومي الان ماه چهارم بارداري را پشت سر گذاشته و به زودي اين روزهاي سخت تمام مي‌شود.
البته برخي از زنان باردار اصلا دچار چنين حالاتي نمي‌شوند و به اصطلاح «خوش‌ويار» هستند. اما ظاهرا مامان‌خانومي هم مثل من، شانس خوش‌ويار بودن را نداشته است.

هميشه من و سينا پيش خودمون مي‌گفتيم با وجود يك دوجين دوست و رفيق عكاس كه داريم و قريب‌به‌اتفاقشون عكاس‌هاي بنامي هستند، يه دونه عكس درست و درمون از عقدكنانمون نداريم. اما در مورد ماني وضع فرق مي‌كنه. از وقتي به دنيا اومده هرروز يكي از دوستامون به صورت داوطلبانه لطف ميكنه و مياد كه ازش عكس بگيره. خوش به حال ماني! پريروز پيمان هوشمندزاده، عكاس معروف و مشهور مطبوعاتي اومد و عكس‌هاي زيادي از ماني گرفت. پيمان قبلا با فرستادن يك اي‌ميل، نسبت به عكس‌هايي كه ما از ماني مي‌گيريم اعتراض كرده بود. عمو پيمان، نگران آبروي بچه با اين عكس‌هاي كج‌ومعوج بود. امروز هم، دو تا ديگه از دوستان ما، بهروز مهري عكاس AFP و همسرش فرزانه خادميان كه او هم از عكاسان خوب است، براي ديدن ماني آمدند و آنها هم از ماني كلي عكس گرفتند. لنزي كه بهروز استفاده مي‌كرد،‌ مرا ياد عكاسان ورزشي دور زمين فوتبال انداخت. دوست ديگرمان، رضا معطريان هم (كه از عكاسان مشهور ورزشي است) يك هفته قبل از به دنيا آمدن ماني، چندين عكس از من گرفت كه به دليل رعايت موازين اسلامي از گذاشتن ان‌ها در وبلاگ معذورم! اين عكسي را كه مي‌بينيد، شخصا با سرانگشتان هنرمندم گرفتم. با همان دوربين ديجيتال سينا كه در واقع ضبط صوت است!
پي‌نوشت: امروز دوستان وبلاگ‌نويس هم به ديدن ماني آمدند. خورشيدخانوم، به من پيشنهاد كرد كه با لحن خودماني و راحت‌تري بنويسم. اما متاسفانه، ظاهرا قادر به نوشتن با لحن خودماني نيستم و هركار مي‌كنم دست آخر، نثرم شبيه نثر خبر مي‌شود. براي همين در اين مطلب، قاطي كرده‌ام؛ بعضي از لغات خودماني و برخي ديگر (مثل همين برخي!) رسمي شده است. خلاصه مرا به خاطر اين نثر آشفته ببخشيد. سعي مي‌كنم به زودي لحني يك‌دست پيدا كنم.

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۱

امروز بعدازظهر، بار ديگر ماني را به كلينيك دكتر مدرس فتحي بردم. مشكل خاصي نبود. فقط چند سئوال داشتيم. چشم راست ماني، اغلب قي مي‌كند. همچنين در اكثر مواقع پس از شير‌خوردن،‌ دل درد دارد و پيچ و تاب مي‌خورد. سئوالي هم از دكتر داشتم در مورد خوردن قرص‌هاي پرنتال به جاي مولتي‌ويتامين‌هايي كه او تجويز كرده بود.
جالب است، دكتر براي چشم ماني همان چاي قديمي خودمان را توصيه كرد. البته قطره‌اي هم داد ولي ما فعلا با همان چاي چشمش را شستشو داديم، ظاهرا بهتر است. دكتر گفت شايد ظرف چند روز آينده، ناراحتي چشمش حل شود وگرنه چنانچه مشكل، به دليل تنگي مجراي اشكش باشد، تا چند ماه طول مي‌كشد. در مورد دل درد هم دوباره توصيه كرد از هرنوع جوشانده يا دارويي نظير گريپ ميكسچر و قندداغ دوري كنيم و گفت راه حل تنها اين است كه موقع شيردادن بچه را به حالت نيمه نشسته نگه دارم و سعي كنم براي تخليه بادگلويش به او كمك كنم. در مورد «بيبي ته» (نوعي چاي گياهي كه دوستي از آلمان برايم آورده) نيز گفت اين نوع داروها را سازمان بهداشت جهاني توصيه نمي‌كند. اما روي شيشه «بيبي ته» نوشته شده كه اين چاي دارويي ويژه را (كه متشكل از زيره، آويشن و رازيانه است) از دومين هفته پس از تولد، مي‌توان به نوزاد خوراند. دكتر مدرس فتحي گفت آلماني‌ها از اين نوع چاي استفاده مي‌كنند اما سيستم آمريكايي و سازمان بهداشت جهاني آن را نمي‌پذيرد. بچه ما هم با داشتن پدر و مادري روزنامه‌نگار، كه دائم از كاخ سفيد پول مي‌گيرند، تكليفش مشخص است و ناگزير از روش آمريكايي تبعيت مي‌كند!
از سوي ديگر، دكتر قرص‌هاي مولتي ويتامين پرنتال را به جاي مولتي ويتامين هاي داخلي بسيار پسنديد و گفت بهتر است همراه با اينها، هفته‌اي دو يا سه قرص كلسيوم دي هم بخورم. قرص‌هاي پرنتال را مهشيد زماني، يكي از دوست‌هاي سينا در اوايل حاملگي برايم فرستاد و دكتر اقصي، پزشك معالج من ( كه او هم مانند مهشيد منتقد فيلم است) قرص‌ها را بسيار خوب و موثر دانست و توصيه كرد به جاي هر داروي ديگري، روزي يك عدد از آنها بخورم. بعدتر همايون ملك‌قاسمي، يكي ديگر از دوستان سينا هم كه پس از سال‌ها به ايران باز مي‌گشت، بسته‌اي ديگر از همين قرص‌ها را با خود آورد. من براي همه زنان باردار، مصرف اين قرص‌ها توصيه مي‌كنم.

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱


ديشب با كلي برنامه‌ريزي ماني را به اتاق كار سينا آورديم تا از او عكس بگيرد. چون دوربين سينا (يعني در واقع ضبط صوتش!) فقط در حالتي كه به كامپيوتر متصل است، با كيفيت نسبتا قابل تحملي عكس مي‌گيرد. وگرنه ديجيتالش كجا بود؟!
پس از اينكه بالاخره موفق شديم نزديك به چهل عكس از ماني بگيريم، كه چندتايي از آنها به درد گذاشتن در وبلاگ مي‌خورد، پدر جوان بي‌تجربه، عكس‌ها را اشتباها پاك كرد! براي همين هم، مادر عصباني، ديشب وبلاگ ننوشت.
اما چون امروز روز پدر بود، بار ديگر ماني را به اتاق سينا آورديم و عكس‌هايي را گرفتيم كه يك نمونه‌اش را مي‌بينيد. البته فكر مي‌كنم ماني از بوي اين اتاق كه رايحه نيكوتين در آن پخش است چندان خوشش نمي‌آيد. چون قيافه‌اش بسيار درهم و عصباني مي‌شود. وگرنه پسرم خيلي زيبا و خوش‌اخلاق است. اين هم ماجراي سوسكه و ديوار و مادرش!
براي اولين بار حس نگراني يك مادر را درك كردم. حوالي عصر وقتي ماني داشت شير مي‌خورد ناگهان چند قطره به گلويش پريد. او را برگرداندم و پشتش زدم و دائم مادرم را صدا مي‌كردم. چند ثانيه بيشتر طول نكشيد ولي من بيشتر از يك ساعت به حال خودم نبودم. اول كلي گريه كردم و بعد مدت زيادي فقط به صورتش نگاه مي‌كردم. شكر خدا ماني چيزيش نشده بود. اما من واقعا ترسيده بودم.
دوستي دارم كه برادر يكي از مترجمان پركار است. چند سال پيش، با هم در جايي يك پروژه روابط‌عمومي را انجام مي‌داديم. همان روزها او صاحب پسري شد. همكار من و همسرش هر دو بسيار جوان بودند و هيچ‌نوع بيماري خاصي هم نداشتند. اما پس از دو ماه نوزاد دلبندشان بدون هيچ دليلي درگذشت. گفته بودند كه مشكل نوزاد، از معدود سندروم‌هاي ويژه نوزادان است كه در خواب باعث مرگ آنها مي‌شود و البته اين اتفاق هم بسيار نادر است. اما من مدام نگران ماني هستم. هرشب و هر روز، چندين بار به او سر مي‌زنم تا مطمئن شوم نفس مي‌كشد. اين روزها كه سينا در مورد درگذشت يك بلاگر نوجوان، ماه‌پيشوني صحبت مي‌كند، دائم به فكر مادرش هستم. از خودم مي‌پرسم، من كه براي نوزاد چند روزه‌ام اينقدر نگرانم، مادر بيچاره او، چه مي‌كشد؟ اين يادداشت خيلي تلخ شد، ببخشيد.

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

امروز ماني، وارد هفته دوم زندگي خود شد. فكر كنم كم كم دارد بزرگ مي‌شود. هفت سال ديگر به مدرسه مي‌رود، هجده سال ديگر به دانشگاه!
روز اول كه نوشتن وب‌لاگ را پس از ماه‌ها كه قصدش را داشتم شروع كردم، از سينا علي‌رغم اصراري كه داشت خواستم كه به اين وبلاگ لينك ندهد. ترسم بيشتر اين بود مبادا نوشته‌هاي من كه مي‌خواستم روز مرز خاطره‌نويسي و اطلاع‌رساني حركت كند، به نظر ديگران جالب نرسد. اما به هرحال دوستان زيادي لطف كردند و لينك من را در وبلاگ‌هاي پربيننده خود قرار دادند و لاجرم وبلاگ من هم خواننده پيدا كرد. با وجود اينكه اكثر نامه‌هايي كه دريافت مي‌كنم، بسيار دلگرم‌كننده است اما به هرحال نظرات انتقادي هم وجود دارد. دوست عزيزي از كانادا، نامه‌اي براي من فرستاده و از آنچه در وبلاگم مي‌نويسم انتقاد كرده است. او عقيده دارد كه نبايد درباره موضوع‌هاي پيش‌پاافتاده‌ مثل تعويض پوشك بچه بنويسم و بايد سراغ بحث‌هاي اساسي‌تر بروم. اما راستش را بخواهيد در حال حاضر اساسي‌ترين مسائل ماني كه من را هم درگير مي‌كند، عبارتند از: شيرخوردن، خوابيدن، تعويض پوشك و درمان دل درد! البته مي‌دانم كه در دنياي بزرگ‌ترها اين مسائل به قدري پيش‌پاافتاده است كه نوشتن در مورد آن بي‌دليل به نظر مي‌رسد اما ماني من تنها هفت روزه است و احتمالا تا هفت ماه ديگر هم، مهمترين مسائل او همين‌ها خواهد بود!
***
امروز كم‌كم، تعداد ميهمان‌هاي ما كاهش پيدا كرد و زندگي به روال عادي بازگشت. من هم بيشتر وقتم را با ماني گذراندم. سينا هم كم‌كم، دارد بغل كردن ماني را ياد مي‌گيرد. روزهاي اول به سختي مي‌توانست او را بغل كند و معمولا ماني را با تشكچه زيرش برمي‌داشت. اما حالا جرئت پيدا كرده و ماني را در آغوش مي‌گيرد. البته كماكان دائم نگران است كه پاي ماني را له نكند يا اينكه سرش نپيچد. ديشب ماني زياد خوب نخوابيد. چندين بار بيدار شد و من كه از فرط بي‌خوابي بسيار كلافه بودم مجبور شدم بارها براي تعويض پوشك و شير دادن به او از جايم بلند شوم. به من گفته بودند كه خوردن ماهي، شير را زياد مي‌كند و ديروز نهار، به من ماهي دادند. گفته مي‌شود ماهي، طبع سردي دارد و بي‌خوابي ديشب ماني، به همين دليل بوده. براي همين در نهار امروز، مقداري زيره ريخته بودند كه «گرمي» است و اثر عكس دارد. از طرف ديگر، گرمي زياد هم باعث جوش زدن تن بچه مي‌شود. در بد مخمصه‌اي گير كرده‌ام. اگر دائم چيزهاي گرم بخورم، بچه جوش مي‌زند، اگر سردي بخورم، نمي‌خوابد.
طبق آخرين نظريات پزشكي، بهتر است تا حد امكان، به نوزاد تا قبل از شش ماهگي هيچ چيز جز شير مادر داده نشود. اين در حالي است كه سابقا يعني در دوران نوزادي خودمان، براي درمان دل درد، قندداغ و گريپ ميكسچر تجويز مي‌شد. الان پزشكان ترجيح مي‌دهند تا براي درمان ناراحتي‌هاي نوزاد، غذاهاي لازم را به مادرش تجويز كنند تا از طريق شير او به نوزاد انتقال پيدا كند. همينطور، پزشكان راهكارهاي ديگري هم، توصيه مي‌كنند. مثلا براي درمان دل درد، پزشك ماني توصيه كرده كه شكم او را به پوست بدن پدر يا مادر بچسبانيم و به پشت او بزنيم تا آرام بگيرد. اين روزها در ميان اقوام و دوستان ما، دو نظريه وجود دارد؛ نظر اول اين است كه بايد به حرف پزشكان، هرچه كه باشد گوش كرد و قندداغ و امثال آن را كنار گذاشت، گروه ديگري مي‌گويند: «دكترها براي خودشان حرف مي‌زنند، ما چندين بچه بزرگ كرده‌ايم»!

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۱

از امشب نوشته‌هاي من در آدرس تازه manomani.com قرار مي‌گيرد. اين آدرس را با اصرار سينا ثبت كرديم. فكر مي‌كنم تنها كسي كه وبلاگ من را خيلي جدي گرفته خود سيناست! البته بايد از همه كساني كه با لينك‌هاي خود وبلاگم را معرفي كرده‌اند تشكر كنم. همچنين از همه دوستان ديده و ناديده‌اي كه با نامه‌هايشان به من قوت قلب مي‌دهند. در حال حاضر متاسفانه امكان پاسخگويي به نامه‌هاي دوستان را ندارم اما قول مي‌دهم در اولين فرصت جبران كنم.
***
ديشب ماني براي اولين بار ظرف هفته گذشته نسبتا خوب خوابيد و بالطبع من هم توانستم پس از بيش از يك هفته بخوابم. متاسفانه پشه‌ها امانمان را بريده‌اند. دفتر كار سينا و بقيه خانه به وسيله دو در كه به حياط باز مي‌شوند به هم راه دارد. بنابراين هر بار كه كسي به دفتر كار سينا ( كه اين روزها اتاق سيگاركشيدن است!) رفت و آمد كند، كلي پشه وارد خانه مي‌شود. قرص ويپ و پشه بند هم فايده ندارد. شوخي كردم تعداد پشه‌ها زياد نيست، نگراني من از اينكه يكي از آنها ماني را نيش بزند زياد است. ماني، نسبتا بزرگ شده،‌ الان حدود چهار كيلو وزن دارد. اين را دكتر مدرس فتحي گفت. البته فكر مي‌كنم حدود سيصد يا چهارصد گرم وزن لباس‌هايش باشد، كه ماني هر بار موقع تعويض آنها كلي جيغ مي‌كشد. لباس عوض كردن ماني، طي مراسم خاصي هربار توسط مادرم انجام مي‌شود و ماني پس از تعويض پوشك معمولا بلافاصله با صداي شير آب بارديگر خود را كثيف مي‌كند بنابراين عمل تعويض پوشك او در طول روز را بايد ضربدر سه كرد!
صبح امروز وقتي از خواب بيدار شدم مادرم براي انجام كارهاي اداري خود رفته بود (مادرم آموزگار است). وقتي ماني بيدار شد، حدود ساعت ده صبح بود. او را كه از تختش برداشتم متوجه شدم تا بالاي كمرش را خيس كرده است. چاره‌اي نداشتم، نمي‌توانستم تا آمدن مادرم صبر كنم بنابراين براي اولين بار در هفته گذشته پوشك و لباس‌هاي ماني را عوض كردم. فكر نكنيد كار ساده‌اي است. آدم مدام نگران سرماخوردن بچه است. همچنين دست و پاي ظريفش نگراني را دو چندان مي‌كند. اگر گريه او را هم اضافه كنيد وضعيت كاملا قرمز خواهد شد. اما به هرحال من از اين آزمايش سربلند بيرون آمدم و توانستم به كمك برادرم لباس‌ها و پوشك ماني را عوض كنم!‌ (وقتي اين مطالب را مي‌نوشتم سينا از خنده روده بر شد).
الان هم ماني را خوابانده‌ام. در حال حاضر، در وضعيت Off به سر مي‌برم و شيفت مادرم است كه از خستگي، امشب مثل زينال‌زاده در بايسيكل‌ران، با چوب‌كبريت چشم‌هايش را باز نگه داشته!

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۱

امروز بند ناف ماني افتاد. ديروز كه براي تشكيل پرونده به كلينيك دكتر مدرس فتحي رفته بوديم، دكتر گيره بند ناف را بريد. اين گيره براي نوزاد كوچولو و بزرگترهايي كه قرار است او را تر و خشك كنند، بسيار دردسرساز است. چون گير كردن هر تكه لباس به آن با جيغي از طرف نوزاد همراه است. طبق توصيه پزشك، از روزي كه ماني را به خانه آورديم، هر روز سه بار با قطره‌چكان چند قطره الكل روي بند ناف ريختيم. اما فكر مي‌كنم كاري كه ديروز دكتر انجام داد و گيره را برداشت، باعث شد بند ناف خيلي زودتر بيفتد. امروز ناخن‌هايش را هم گرفتيم. از روز اول كه به دنيا آمد اين ناخن‌ها برايش دردسر داشتند. تيزي ناخن‌ها صورت ماني را كه عادت دارد مدام دست‌هايش را به گونه‌اش بكشد، خراشانده بود. روز اول از پرستار خواسته بوديم، دستكش‌هاي ماني را بپوشاند. اما گويا طبق مقررات بيمارستان، تا زمان خروج نوزاد حق پوشاندن هيچ نوع لباسي غير از لباس بيمارستان را نداشتند. به همين دليل صورت ماني در روز دوم كه به خانه آمد بسيار ملتهب بود و چندين خراش داشت. البته اين خراش‌ها در ساعات اول تولد او وجود نداشتند و مشخص بود كه خودش بلا را به سر خود آورده است! وقتي به پرستار گفتيم كه صورتش را چنگ مي‌زند، گفت كه صورت او را هم بي‌نصيب نگذاشته است! امروز با ترس و لرز زياد، ناخن‌هاي بسيار ظريف ماني را متخصص فاميلي اين كار (عموي من!) گرفت.
ماني كم كم با ساعت شيرخوردن كه من سعي كرده‌ام برايش تعيين كنم كنار آمده است و هر دو ساعت يك بار براي خوردن شير از خواب بيدار مي‌شود. اما كلا او بيشتر در ساعات شب، بيدار و خوش‌اخلاق است. گه‌گاه در نيمه‌هاي شب چشم‌هايش را باز مي‌كند و دقايق زيادي را به اطراف نگاه مي‌كند. ساعات خواب ماني با ساعات خواب من در دوره بارداري منطبق است. يعني هر دو تحت تاثير شب‌زنده‌داري‌هاي پدر وبگردش هستيم!

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۱

پنج روز از تولد ماني گذشت، تو روزهايي كه گذشت تمام مدت مشغول انجام كارهايي بودم كه همگي براي من «اولين بار» بود. حالا بايد پشت سر هم، بنويسم كه چه اتفاقاتي افتاد. معمولا هيچ‌كس تا قبل از تولد فرزندش هيچ ذهنيتي از اون نداره. واقعيات موجود با ذهنيات آدم خيلي فرق داره. از لحظه‌اي كه به هوش اومدم دائم مي‌خواستم ماني رو ببينم. در كمتر از دو ساعت بعد از عمل جراحي، در بخش زايمان بيمارستان مهر، خانم پرستار بچه‌ها، صورت ماني رو به گونه من چسبوند. تمام درد يادم رفت. نرمي صورت ماني، به يكباره عظمتي از عشق رو وارد قلبم كرد. اصلا نمي‌تونم اون رو تصوير كنم. همه‌چيز يكباره به وجود مياد. معمولا، يك زن باردار، از اولين تكان‌هاي جنين خود حس مادري پيدا ميكنه. به من گفته بودند كه با ماني در شكم خودم حرف بزنم و او را نوازش كنم. و من ساعات زيادي را در طول دوره بارداري با ماني حرف زده بودم.
زماني كه براي اولين بار ماني رو به اتاقم آوردند، پس از يكبار كه به او شير دادم، او را داخل تختي كه در عكس‌هاي زير مي‌بينيد گذاشتند و من كه اثرات داروي بيهوشي هنوز در وجودم بود، دائم به خواب مي‌رفتم. وقتي بچه گريه كرد، بلافاصله از خواب پريدم. اين را هم بگويم، صداي ماني بسيار بلند و جيغ‌هايش گوش‌خراش بود! از خواب پريدم و شروع كردم با ماني صحبت كردن. همان حرف‌هايي كه در دوره جنيني بارها گفته بودم؛ (ماني، مامان، عزيزم، چته چرا انقدر سروصدا مي‌كني؟...) ماني بلافاصله ساكت شد و آرام گرفت. البته اين نظريه روان‌شناسي را بنده ابداع نكردم! به من گفته بودند كه با ماني حرف بزن تا بعدها به صدايت عادت كند. خواستم بگويم كه نظريه قابل اعتمادي است!

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

راستي فكر مي كنم به وقت نيويورك ، ماني در 11 سپتامبر متولد شود.
از ديروز همه چيز به هم ريخته. تا صبح نخوابيدم.وسواس عجيبي پيدا كرده ام . همه جاي خانه را چندين بار سابيدم و تغيير دكوراسيون دادم.چيزي نمانده. فردا ساعت 7.5 صبح بايد ناشتا به بيمارستان مهر بروم.
چندين نفر همراه من مي آيند مثل اين است كه لشگركشي مي كنيم.
مادروپدرم ،حواهر و برادرم و خواهر سينا ودو تا از دوستان نزديكم سيما و مريم از امشب مي‌آيند و فردا صبح چند نفر ديگر در بيمارستان خواهند بود. ازجمله فيروزه،خاله ام
دلم ميخواهد اين چند ساعت به سرعت بگذرد اما كلي كار دارم.

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۱

يك نوع تمرين بچه داري در بازي سيمز هست كه اگر توانستيد سه روز تمام، بچه را نگه داريد و از كار وزندگي نيفتاديد، بچه بزرگ مي شود.
اما مطمئنا ماني سه روزه بزرگ نخواهد شد!
روزي كه فهميدم به زودي مادر مي شوم اولين چيزي كه به ذهنم رسيد، انبوه كارهايي بود كه نكرده بودم و بنا داشتم انجام دهم.انواع كلاس‌ها و سفرها و...
به هر حال ماني از راه مي‌رسد و تنها اميد من اين است كه او هم مانند پدرش، همراه و ملاحظه كار باشد.
من از درست 32 ساعت ديگر تبديل به مامان ميشوم .اما هنوز عادت ندارم .من يك پسر خواهم داشت .از خيلي وقت پيش اسمش را ماني گذاشتيم البته اول سينا مي‌خواست اسمش نيما باشه اما بعدا منصرف شديم (يا منصرفمان كردند!)
صداي قلب ماني را از ماه پيش ضبط كرده‌ايم و مي‌خواستم كه اين وبلاگ را با همين صدا شروع كنم اما سيناي تنبل به بهانه اينكه نرم‌افزار اديت صدا را نصب نكرده، كار را عقب انداخت. عكس‌هاي من هم به همين سرنوشت دچار شدند. پس فعلا بلاگ را بدون صدا و تصوير شروع مي‌كنم.
من توي اين وبلاگ مي‌خواهم داستان‌هاي خودم و پسرم را بنويسم ولي از آنجا كه حرفه من، روزنامه‌نگاري است شايد گه‌گاه راجع به مسائل ديگر كه هيچ ربطي به روابط من و پسرم ندارد هم چيزهايي نوشتم.