شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۲

لرزيدم و به تصاوير آشنا خيره شدم. بم را دو بار ديدم. بار اول چند ساعت و بار دوم چند روز. جشنواره نوروز سال 79 بود كه همزمان شده بود با عيد غدير و اين دو را با هم در ارگ جديد و قديم برگزار مي‌كردند. در همين ارگي كه امروز بخش بزرگي از آن نابود شده، انواع سفره‌هاي نوروزي را چيده بودند: هفت سين و هفت شين و هفت ميم و ... ارگ بازساخته، زيبايي‌هايش را دوچندان مي‌نمود.
پيرمرد خراساني، در مدح امام علي مي‌خواند و با نواي دوتارش مرا با همه كائنات آشتي داد. نذر كردم كه علي پشتيبان زندگي‌ام باشد و شد و تا امروز هست.
مهرباني بزرگ‌دلان كويري و ياد نخل‌هاي افراشته، تنها غم به دلم نمي‌نشاند، كه غربت را به ياد مي‌آورد. حتي نمي‌توانم مهرشان را با قطره خوني جبران كنم...

یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲


مانی از معاشرت با دختربچه های بلژیکی ذوق زده شده.



قرمزی دماغ مانی نشانه دمای هواست! مانی در سرمای بروکسل از خواب بیدار شد.

جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲



ما اينجاييم اين بيرون. ماني شب آخر در تهران سنگ تمام گذاشت تا تونست بيدار موند رقصيد وحرف زد وقتي رسيديم فرودگاه خواب بود اما بيدار شد و تا لحظه آخر از عمه جان، مامان بزرگ، بابابزرگ ها وديگر اعضاي خانواده استفاده كرد.
به هواپيما كه رسيديم بيهوش شد تا ساعت آخر خواب بود وقتي از خواب پريد شروع كرد به راه رفتن در هواپيما.خوشبختانه در نزديكي ما چند مادر و بچه بودند و شلوغ كاري هاي ماني خيلي تو چشم نمي زد.
فكر نمي كردم اينجا اينقدر بچه ببينم ظاهرا پيام اخلاقي -بهداشتي بچه كمتر زندگي بهتر به اينجا نرسيده !خيابان پر از مادران با بچه هاشونه كه در كالسكه ها سوارند.ساكت و صامت مثل عروسك.ماني با همه فرق داره دايم در حال خوش وبش و سخنراني است.
در اينجا نوعي كيسه روي كالسكه بچه ها است كه اونها رو از بارون و سرما محافظت مي‌كنه.نمي دونم يه همچه چيزي در ايران هست يانه ولي اينجا 29 يورو قيمت داره.دايم در حال تبديل قيمت ها از يورو يا به قول اينجايي ها اوغو به تومان هستيم.اما فكر نمي كنم در هواي تهران بشه بچه ها رو مثل اينجا دايم با كالسكه به گردش برد.
امروز ماني رو به پارك شين وغ (سگ سبز!) برديم .اينجا پرنده ها انواع زيادي دارند كه جل الخالق اساسا از آدم هيچ ترسي ندارن.امروز دو تا قو با ماني دوست شده بودند وما نگران بوديم كه به اون نوك نزنن. تقريبا دوتاي ماني قد داشتند.
يك بسته پمپرز اصل 92 تايي 25 یورو قيمت داره و اينقدر پوشك ها انواع زيادي داره كه انتخاب سخته.ديروز غذاي آماده براش خريديم. غذاي ميوه كه خيلي خوشمزه است رو دوست نداره ولي يه غذاي بد بوي ديگه رو خيلي خوب خورد.
ماني خوب مي خوابه و من فكر مي كنم به دليل سرما و هواي تميز باشه.
اميدوارم من و ماني، دور از كمك هاي شايان همه فاميل، كه در تهران ياري مي كردن تا من ماني داري كنم بتوونيم با مشكلات كنار بيايم.

سه‌شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۲

من برگشتم. خيلي سعي كردم به اين وسوسه غلبه كنم اما نشد.
دو بار تا حالا امتحان كردم. يكبار وقتي روزنامه‌ها دسته‌جمعي تعطيل شدند، بعد از ارديبهشت 79 - پي هر كار ديگري غير از روزنامه رفتم؛ هفته‌نامه، ستاد خبري، بولتن و حتي صداوسيما در يك برنامه علمي. اما باز برگشتم و به حيات‌نو رفتم.
اين‌بار بعد از تعطيل حيات‌نو به ميراث‌خبر رفتم، جاي كم‌دردسري كه به حوزه كاري من نزديك بود.
تا هفته پيش، كه پيشنهاد شد به ياس‌نو بروم، خيلي با خودم جنگيدم، برنامه‌ريزي كار در يك روزنامه آن‌هم در سطح ياس‌نو با بچه و ... خيلي سخت خواهد بود. همه اينها را مي‌دانستم. به ياس نو رفتم كه بگويم نمي‌توانم بيايم. اما نشد! فضاي روزنامه من را گرفت. وارد تحريريه كه شدم، فضا جوانم كرد. حس‌و حالم را فقط كساني مي‌فهمند كه در روزنامه كار كرده باشند نه هيچ رسانه ديگري، فقط روزنامه!
حالا من دوباره آمدم تا بنويسم و فردا چاپ‌شده آن را ببينم.
كار من و ماني خيلي سخت خواهد شد. بايد هر روز حوالي ظهر ماني را به مهدكودك ببرم و بعد دوباره خودم به روزنامه بروم.
روزنامه با خانه ما فاصله زيادي دارد و سينا بايد ساعت چهار و نيم به دنبال ماني برود و من ساعت 6 به خانه برخواهم گشت!
مي‌بينيد، اين نوعي مازوخيسم است. اما عشق پرينت، بيماري واگيردار همه ما روزنامه‌نگارهاست.

چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۲



روز جهاني كودكتون مبارك!
امروز براي بچه هاتون چيكار كردين؟ چه فرقي مي كنه، امروز هم مثل روز مادر يا روز پدر يه مناسبته اما هيچكس اون رو به اندازه باقي مناسبت‌ها جدي نمي گيره؛ به جز مربيهاي مهد! براي اونها روز جهاني كودك، يه چيزي توي مايه سال تحويله.
صبح كه ماني رو به مهد بردم، مربيش حاضر و آماده دم در بود تا بچه ها رو به مراسم روز جهاني كودك كه توي سعدآباد برگزار مي شد ببره. عصر هم موقع برگشتن به ماني يه كادو داد. پرسيدم اين براي چيه؟ و چنان با جديت به من گفت: «خانم! امروز روز جهاني كودكه...» كه از سئوالم شرمنده شدم. نه اينكه نمي دونستم امروز چه روزيه ولي خلاصه خجالت كشيدم.
ماني شيطون شده و تمام روز كارهايي مي كنه كه ماها رو به خنده مياندازه. اگه ببينه دو نفر دارن حرف مي زنن و به او توجهي ندارن، شروع مي كنه با زبون خودش در بحث اونها شركت كردن. گاهي كه خوشحال باشه خنده هاي عجيب و غريب سر مي ده. (مثل امشب).
بازم روز كودكتون مبارك!

یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲

این بار سوم است که این پست را می گذارم .نمی دانم اشکال از کجاست که هر بار خراب يا حذف می شود.
مانی راه افتاد دقيقا در روز دوشنبه 24 شهريور (15 سپتامبر)، در خانه مادر بزرگم يک جای مطمئن بين دو،سه نفر پيدا کرد و نخستين قدم های لرزانش را برداشت و خودش را به من رساند.
او الان به خوبی راه می رود وحتی ياد گرفته که بدون گرفتن دستش به در وديوار بايستد و راه برود.
مانی ديگر مامان را هم می گويد.یک روز که داشت با هيجان بابا بابا می‌گفت، من هم به او می گفتم «مامان...» و بالاخره او مامان گفتن را هم شروع کرد .او مثل طوطی حرف ها يا حداقل آوای آنها را تقليد می کند.
محبت کردن را ياد گرفته صورتش را به صورت آدم می چسباند ودستان کوچکش را باعشق به گردن آدم می آويزد.عاشق بچه هاست وبه دنبال همه بچه ها می دود.
همه کفش های قشنگی که داشت برایش کوچک شدند بدون آنکه حتی یکبار آنها را بپوشد. کفش تازه‌ای برايش خريدم که آن را خيلی دوست دارد .روز اول که آنرا خريدم و به خانه بردم سينا به شوخی گفت :"مانی که کفش نداره". چشمتان روز بد نبيند مانی بلند شد هر لنگه کفش را در يک دستش گرفت وشروع کرد به حرف زدن به زبان خودش که ما گاهی "تفش" را از ميان هزاران صدای بی معنا می شنيديم. سينا که از خنده ريسه رفته بود، هر چه می گفت :«بله ببخشيد، آقا مانی کفش داره» زير بار نمي رفت وادامه مي داد.
روابط سينا و مانی حسادت مرا برمی انگيزد،می توانم بگويم مانی عاشق سيناست.در هر وضعيتی اورا بغل می کند و مي بوسد اما فقط وقتی چيزی بخواهد به سراغ من مي آيد.

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲

امروز اين وبلاگ يكساله شد و تا سالگرد تولد آقا پسر كوچولوي من، دو روز باقي مانده. او الان درست مثل فرشته‌هاي خوشگل خوابيده و داره خواب مي‌بينه. احتمالا در روز تولد ماني من در تهران نيستم و به شمال سفر مي‌كنم، بنابراين امروز بايد خيلي چيزها را بنويسم.
ماني دو تا دندان ديگه هم درآورده. دندان‌هاي پيش پايين، نمي‌دانم اسم آنها چيست؛ دندان‌هايي كه درست در كنار دو دندان وسط پايين در مي‌آيند، نيش زده‌اند.
قد ماني الان حدود 78 سانت است و 10 كيلو و 750 گرم وزن دارد.
علي‌رغم تلاش من و ساير اعضاي خانواده ،‌ او هنوز «مامان» نمي‌گويد. فقط وقتي كه خيلي كمك لازم داشته باشد با جيغ و داد «ماما...ماما» مي‌كند.
هنوز كامل راه نمي‌رود، فقط دو سه قدم بر مي‌دارد و دوباره به زمين مي‌نشيند اما اگر دستش را بگيرم خوب مي‌تواند راه برود. او حتي بدون اتكا به دست من هم راه مي‌رود اما دستم را رها نمي‌كند. چند روز اخير ماني را با كفش‌هاي قرمزش در سعدآباد راه بردم . خيلي بامزه راه مي‌رود، مي‌شود گفت تقريبا قل مي‌خورد!
كفش خريدن براي ماني كار خيلي سخت و البته عبثي است. وقتي ماني به دنيا آمد خيلي از دوستان و آشنايان كفش‌هاي زيبايي به او كادو دادند، بطوريكه او بسيار بيشتر از هر بچه‌اي كفش دارد اما هميشه پابرهنه است. پاهاي ماني بزرگ هستند و روي آنها تپل است به همين دليل هر كفشي به پايش نمي‌خورد. كفش‌هايي هم كه دارد، اغلب برايش كوچك شده‌اند و قبل از آنكه پايش به داخل آنها برود بايد آنها را ببخشيم.

DSC04489.JPG

ماني گريه دروغين ياد گرفته. وقتي كسي او را توبيخ مي‌كند، سرش را پايين مي‌گيرد، جاي ديگري را نگاه مي‌كند و بعد چشم‌ها را تنگ مي‌كند و به دروغ صداي گريه در مي‌آورد.
او سق هم مي‌زند. البته هركاري كه به رقاصي مربوط باشد را خيلي خوب انجام مي دهد! سق زدن، دست زدن و رقصيدن را بدون هيچ‌گونه آموزشي تنها با «درايت!» خودش آموشخت.
با هر نوايي بنا به ريتم تند يا كندش شروع مي‌كند به پس و پيش رفتن و تكان خوردن. دست‌هايش را هم تكان مي‌دهد.
راستي، باي‌باي را هم تا حدودي بلد شده. چند روز پيش در ترافيك گير كرده بودم، ديدم ماني با ماشين پشتي باي‌باي مي‌كند. توي ماشين عقبي يك خانم و آقاي ميانسال و مهربان با ماني خوش و بش و باي‌باي مي‌كردند ، براي همين او هم هيجان زده جوابشان را مي‌داد.
راستش را بخواهيد، ماني خيلي خيلي مهربان است. باري همه كساني كه مي‌شناسد، از دايي و عمه و خاله گرفته تا حتي دوستان خانوادگي دلتنگ مي‌شود. راننده آژانسي كه هر روز مرا به خبرگزاري ميراث مي‌برد، چند روزي نديده بود. وقتي كه او را ديد، جيغ كشيد و به آغوشش پريد. و ديگر حتي وقتي سوار ماشين مي‌شد از آغوش او پايين نيامد.
ماني روابط خيلي خوبي با بچه‌ها و حيوانات دارد. آنها را كه مي‌بيند، جيغ بلندي مي‌كشد و مي‌خندد.
به غذاهاي ما خيلي بيشتر از غذاهاي خودش رغبت نشان مي‌دهد. آنها را بيشتر دوست دارد. و جالب اينكه عاشق كالباس و گوجه‌فرنگي است كه البته از او دريغ مي‌كنيم. يك روز ، روي ميز نشسته بود و ديس كالباس و گوجه نزديك او بود. در يك چشم به هم زدن چند پر كالباس و گوجه‌فرنگي را به دهان خود فرو كرد و ديگر كاري از دست ما ساخته نبود.
(راستي هري‌پاتر و محفل ققنوس را خوانديد؟! دلم مي‌خواست ماني هم به مدرسه جادوگري هاگوارتز مي‌رفت؛)

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

ببخشيد، معذرت ميخوام! به خدا وقت نداشتم.
پدر سينا، سخت مريض بود و حالا بهتر شده. اين چند وقت ماجراهاي زيادي با پسر كوچولومون داشتيم كه به مرور هروقت فرصت شد مينويسم.
ماني حسابي بزرك شده وشكل پسر بچه هاي شيطون. مي ايسته ،دستش رو به در و ديوار ميگيره و راه ميره .در كوتاه ترين زمان ممكن ميتونه ...
ببخشيد همين الان يك ظرف را انداخت.مي گفتم كه شيطوني ميكنه و دلبري .مثل طوطي لحن همه حرف هاي آدم رو تكرار ميكنه .با دهانش صداهاي عجيب و غريب و گهگاه بي ادبي در مياره.وقتي كار بدي مي كنه بر مي گرده و به آدم نگاه مي كنه و وقتي كه «نه» بلند آدم رو مي شنوه دو كار رو ممكنه كه انجام بده: اگه خيلي بخواد كه اون كارو تكرار كنه، پشتش رو مي كنه و به كار خودش مشغول ميشه، در غير اين صورت سرش رو مي اندازه مي ره سراغ كار ديگه اي تا دوباره صداي من بلند بشه.
پس از ماراتن بيماري كه در نبود سينا در ارديبهشت ماه دچارش بود، مدت ها مريض نشد تا هفته گذشته .اون هفته بعد از يك استخر جانانه دچار تب ويروسي بدي شد.در اين روزها كه خيلي هم نقنقو شده بود كلمه موعود «مامان » از دهانش خارج شد البته سينا خيلي اصرار داره كه اين كه ماني گفت مامان بوده چون اون هنوز به خاطر بابا گفتن ماني پيش از گفتن هر چيز ديگه اي عذاب وجدان داره.
به هر حال، تب خيلي سختي كرد و بعد ديروز صبح اتفاق عجيبي افتاد: صورت ماني، پر از جوشهاي قرمز ريز زير پوستي شد. فورا او را به مطب دكتر مدرس فتحي رسوندم. هفته گذشته، او را براي چكآپ برده بودم و حالش كاملا خوب بود اما دقيقا عصر اون روز بيماريش شروع شد. دكتر كه تلفني داروهايي را براي تب ماني تجويز كرده بود، او را ديد و گفت اين جوشها هم از عوارض بعدي بيمارياش است كه احتمالا ويروسي شبه سرخجه است.
موهاي ماني بلند شده ولي هنوز از اون فر قبلي خبري نيست.

سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۲

ماني شيطوني را از حد مي‌گذراند،خانه ما شكل مسجد شده همه ميز ها را به كنار سالن كشانده ايم ورويشان را هم خالي كرده ايم تا بتواند چهار دست و پا بدود.
كنار ميزها مي ايستد با دو دست محكم روي آنها مي كوبد و مي‌خواند.بعد آرام دستش را از ميز جدا مي كندو امتحان ميكند كه مي تواند بايستد يا نه؟بعد با باسن به زمين مي خورد دوباره بلند مي شود و روز از نو...
او مثل طوطي شده هر چه مي‌شنود تكرار مي‌كند .سينا ديروز باهيجان به من گفت كه ماني خيار را هم گفت!!!!!!!!!!!! احتمالا او به زودي يك سخنراني درباره بلوتوث به زبان اسپانيولي خواهد كرد ولي مامان را نخواهد گفت

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

نمي توانم خودم رو با سرعت پيشرفت هاي ماني هماهنگ كنم .اون چهارشنبه گذشته نخستين كلمات با مفهومش رو بيان كرد.سه شنبه ما جايي مهمان بوديم ماني در تمام طول شب وقتي بزرگتر ها حرف مي‌زدند يكريز با سر وصداي زياد آواز خواند ؟آنقدر كه از خستگي بيهوش شد.صبح كه بيدار شد به سمت سينا رفت و گفت با با با ... ! تو رو خدا ببينيد من بيچاره اينقدر زحمت كشبدم آخر هم ماني با بابا به حرف افتاد.
اون پوف بهبه ونيست رو هم ميگه


راستي روز پنجشنبه 15خرداد موهايش را كوتاه كردم.ماني شكل" اي كي يو سان " شده ! موهايش فرفري وبلند شده بود براي همين كوتاهش كردم. البته يه جورايي هم زشت شده.

ماني در هفته گذشته دو بار دچار سانحه شد.يك بار سرش به مبل خورد و يك بار هم به زمين افتاد،خيلي شيطان شده اگر حواسش نباشد دستش را از تكيه گاهش بر مي داردومي ايسته.
دايم مرا گاز ميگيره وجاي دندانهاي تيزش روي دست وصورتم مي مونه.

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۲

ماني چهار دست وپا راه مي‌رود.از ديروز او به جاي جهيدن كه قبلا انجام مي داد ياد گرفته كه روي دست ها و پاهايش راه برود.پيش از اين دو دستش را روي زمين مي گذاشت و بعد با فشار دادن پاهايش به جلو مي پريد قبل از آن هم كلي عقب وجلو مي رفت وتلوتلو مي خورد.
ماني ديگر به هر جا كه بتواند دستش را مي گيرد و بلند مي شود .خيلي خطر ناك شده .
امروز تا ساعت 1 بعد از ظهر خواب بود.اين يكي را به پدرش رفته!

سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۲

ماني باز سرما خورده.پريشب تب بدي داشت . اما حالا بهتر شده.
خودش راحت مي نشيند و با اسباب بازي هايش بازي مي كند.يعني حالا ديگر با افتادن گريه نمي كندبلكه با يك چرخش دوراني مي نشيند.
وزن او 300 گرم بيشتر شده و به 9 و500 رسيده. با ديدن بچه ها در هر جا ذوق زده مي شود جيغ ميكشد و با هيجان به سويشان ميرود.شيوه محبت كردنش همان است كه بود ،دهانش را باز مي كند بخشي از لپ آدم را در دهان مي كند و يك گاز جانانه مي گيرد.البته گاهي مو ها را هم مي كشد .من وخاله وعمه اش به همراه مامان من بيش از همه شامل اين ملاطفت مي شويم .البته گاهي پدران خانواده را هم مشمول لطف مي كند كه به دليل محاسن ايشان فوري با تكان دادن سرش پشيمانيش را اعلام مي دارد.
اغلب اوقات وقتي سواره هستيم آواز مي خواند ودل همه را ميبرد.
موهايش بلند وفر فري شده، واي دلم براي بچم تنگ شد.مي خوام يك اعترافي بكنم،هر چه سعي مي كنم مانني را در تخت خودش بخوابانم نمي شود. يعني سر شب او را به اتاقش مي برم و مي خوابانم.بعد در جاي خودم دراز مي كشم منتظر كوچكترين صداي او مي مانم وبا اولين نق از جا مي پرم و اورا پيش خودم بر مي گردانم. بدون ماني در كنارم انگار چيزي گم كرده ام.

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۲

باورتان نمي شود ماني پريشب ازتخت افتاد . البته نگران نشويد اتفاق بدي نيفتاد.
پريشب من حال خوشي نداشتم مسكن خوردم و روي تخت دراز كشيدم ،سينا هم با ماني كه او هم روي تخت بود بازي مي كرد تا اينكه فكر كرد ماني خوابش برده است. رفت دندانش را مسواك كند كه... چشمتان روز بد نبيند با صداي افتادن ماني از خواب پريدم.خوشبختانه چهارچنگولي افتاده بود و به سرش آسيبي نرسيد.فقط يك قطره خون قرمز خيلي خوش رنگ از لبش به زمين چكيد.ظاهرا دندان پيش او به لبش آسيب جزيي زده بود.
اين روز ها ماني شيطنت را به نهايت مي رساند .از سر وكله آدم بالا مي رود .تازه مي فهمم كه در ماه گذشته چقدر افسرده بوده.
لباس هاي تابستاني به او خيلي مي آيد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲

امروز ماني را به مهد گذاشتم.حالش بهتر شده ،با سينا كلي سروكله مي زنه.ديروز مي خواستم ماني را كنار سينا بخوابانم.سينا قبلا روي تخت خوابيده بود.ماني با دست مدام به پشت او مي زد تا اورا بيدار كرد. كلي ذوق كرد .صورتش را چنگ زد.
البته سينا در اين ملاطفت ها دچار هزينه شد و عينكش را از دست داد.
ماني ياد گرفته كه اداي خنديدن را تقليد كند.وقتي به او مي گوييم،هه هه هه او هم جواب ميدهد هه هه هه....

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲

سينافردا آزادميشه
ما امروزبه دادگاه رفتيم وقاضي اين خبر را به ماداد
خودسيناهم ساعتي بعد ضمن تماس باخونه اين خبر راتاييد كرد
امروز دقيقا 3 هفته از بازداشت سينا مي گذره،ومن و ماني هر دو مريض هستيم . نگاه كه مي كنم مي بينم اين جمله در تمام نوشته هايم ظرف هفته هاي اخير تكرار شده ولي باور كنيد كه دقيقا همين طوره ومن حداقل 5 سال هست كه اينقدر مريض نبوده ام.
ديروز ماني رو به دكتر بردم.وزن او هنوز 9 كيلو و 200 گرم است يعني يك ماهه كه هيچ وزن زياد نكرده.
ديروز يك خبر احمقانه به نقل از سايت نقطه شنيدم. اينقدر اين خبر مسخره است كه مثلا بگن ماست سياهه.من نمي دونم بايد چه جوابي بدم فقط مي دونم ترور شخصيت يك راه قديمي و بسيار پيش پا افتاده در اين شرايط است كه خوشبختانه سال هاست كه اثر خودش را از دست داده. هر كس كه سينا را حتي دورادرو و از روي نوشته هاش بشناسه مي دونه اين حرفها با هيچ چسبي به اون نمي چسبه.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲

سرفه هاي ماني خشك و طولاني شده .امروز با مطب دكتر مدرس فتحي تماس گرفتم و او شربت تازه اي تجويز كرد.
از ماني خجالت مي كشم ،بچه اين روز ها مثل گوشت قرباني اين طرف و آن طرف كشيده مي‌شود.شايد به همين خاطر خوب نمي شود.
وقتي بچه مدرسه اي بودم در اوايل دهه 60،همشاگردي هايي داشتم كه به خاطر وضعيت پدران ومادرانشان دايم در تنش بودند.دوستي هاي كودكانه ما به مويي بند بود.آنها دوره اي به مدرسه مي آمدندوگاه براي هميشه مي رفتند.
هميشه چه در آن سالها چه سالهاي بعد كه بزرگتر شدم و دليل آن شور بختي ها را فهميدم از چنين وضعي مي ترسيدم .دلم نمي خواست فرزندم چنين سرنوشتي داشته باشد. اما امروز....
هر چه فكر مي كنم مي بينم من و سينا با پدران و مادران آن روزها تفاوت زيادي داريم. آنها راهي را بر گزيده بودند و تاوان گران آن را مي پرداختند .سياست پدر و مادر ندارد...اما من و سينا چه؟ما كه در تما اين سالها كه سياسي نوشتن راه مستقيم بود راههاي پيچ در پيچ را برگزيديم.فرهنگ وهنر اطلاع رساني
واجتماع.ما براي اين روزها آماده نبوديم.با همه اينها تحمل زاييده روز هاي سخت است ما اين مولود را در آغوش كشيده ايم. تنها مي ماند يك عذر خواهي از ماني كوچك ومهربان.ومن اميد وارم كه او از ما بپذيرد

دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۲

امروز قرار است سينا را ببينم. حال ماني چندان تعريفي ندارد باز هم ديشب تب داشت.
راستي من يادم رفت كه بنويسم ماني يك دندان ديگر در بالا در آورده و حالا او 4 دندان دارد.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲

;تمام تلاش من برای حفظ وضیت نرمال در خانه دودمی شود و به هوا می رود.مانی اغلب مریض وعصبی وگریان است.دیروز که به جلسه دفاع از آزادی مطبوعات در انجمن صنفی رفته بودم به گفته سعیده خواهر سینا چنان گریه ای کرده بود که از زمان نوزادی اش تا کنون سابقه نداشت. این در حالیست که قبلابه راحتی با سعیده می ماندخواب او کوتاه شده و با کوچکترین صدایی از خواب می پرد.
انتظار در این شرایط خیلی سخت است وقتی نمی توانی به کودک چند ماهه ات وعده روزی دور یا نزدیک را بدهی.
خدا را شکر می کنم که مانی در این وضع تنها 7 ماه دارد وزبان باز نکرده و معنای زندان را نمی داند.وگرنه نمی دانستم با او چه کنم

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۲

من سردرگم شده ام .چيزهايي مي شنوم كه منبع آنها را نمي دانم، نمي دانم كه چه حرف هايي از سوي من منتشر مي شود نتها مي دانم كه هر حرفي از سوي من گفته شود دروغ محض است. من از روز رفتن سينا تا كنون با هيچ راديوي خارجي يا حتي روزنامه هاي داخلي هيچ گفت وگويي نداشته ام.وتنها گفت وگوي من در روز نخست با ايسنا انجام شد بنا بر اين همه آنچه به من نسبت داده شود جز آنچه در اين وبلاگ نوشته مي شود را تكذيب مي كنم.
من باز هم از همه كساني كه نگران حال خانواده ما هستند متشكرم و از همه خواهش مي كنم به درخواست سينا احترام بگذارند وبا سكوت بگذرند تا ماجرا حل شود.
اين خواسته سيناست و من در اين ماجرا سعي مي كنم حد اقل به خاطر او هر آنچه كه مي خواهد را انجام دهم. دوستان ما هم حتما چنين خواهند كرد..

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۲

عكس تازه اي از ماني ندارم،اما سينا معتقد است او. خيلي بزرگ شده
ماني عصبي و كم تحمل شده دايم در حال گريه است .هيچوقت فكر نمي كردم تا اين حد به سينا وابسته باشد.علاوه بر اين حس ششم قوي او برايم جالب است.روز يكشنبه گذشته ماني از 6 صبح بيدار بود هر چه كرديم حتي در ماشين هم نخوابيد تا اينكه ما را به دادگاه خواستند. وقتي به دادگاه رسيديم وسينا را ديد او را در آغوش گرفت، عينكش را كشيد وبا محبت تمام به صورتش چنگ زد.بيش از دو ساعت در دادگاه گريه نكرد.وتازه موقع برگشتن كه ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود با خيال راحت خوابش برد.وقتي كه بيدار شد باتري هايش شار‍ژشده بود وبيخود مي خنديد. اما امروز دوباره گريان است. هيچ جا بند نمي شود فقط از من مي خواهد كه دايم او را در آغوش بگيرم.


شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۲

ماني كمي بهتر شده اما زياد خوش اخلاق نيست. روزي كه سينا را به خانه آوردند،مدت زيادي را در آغوش او ساكت و با تعجب باقي ماند و پس از رفتن او بعد از چند روز كج خلقي مي خنديد. خنده هاي بيخودي و عجيب.
اما دوباره بد اخلاق شده.
سرفه هايش هنوز ادامه داره و

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۲

ماني هنوز مريص است .امروز باز اورا به مطب دكتر مدرس فتجي بردم.تب و سرفه و...
اما سينا هنوز نيومده. من هنوز تو شك هستم. هم از نيامدن سينا هم از واكنش ها.
شنيدم كه يك تلويزيون خارج مرز خبر از شكايت من داده كه تكذيب مي كنم.از همه كساني كه از ديروز تا به حال با تماس هايشان به من ياد آوري كردند كه دايره دوستان مهربان ما چقدر بزرگ است ممنونم.

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲

ماني حسابي مريض است و من هم. امشب شب تولد سيناست واو پيش ما نيست. از امروز صبح كه رفته هنوز بر نگشته. اداره اماكن نيروي انتظامي ديشب تلفني او را احضار كردند. ماني عجيب همه چيز را حس مي كند. ساكت شده و نمي خندد. صبح سينا را طور خاصي بغل كرد. بچه ها همه چيز را مي فهمند

جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲

ماني حالا ديگر به راحتي مي‌نشيند، با اسباب‌بازي‌هايش بازي مي‌كند، سينه‌خيز مي‌رود و سه دندان درآورده است. تا رويت را بر مي‌گرداني، سعي مي‌كند كه چهار دست و پا و سينه‌خيز خودش را از اين‌طرف اتاق به آن‌طرف برساند!
هفته گذشته به خاطر دندان آخرش پدرم را درآورد. گلاب به روتون...
ماني غريبي مي‌كند، از بغل هركسي حتي مامان‌بزرگش مي‌خواهد به بغل من بيايد. (بيچاره شده‌ام!)
خلاصه ماني من يك بار هم اين اواخر دستش را به كنار تخت خودش گرفت و ايستاد. اغلب دلش مي‌خواهد او را كنار ميزهاي عسلي بگذارم تا بتواند روي آنها هرچه را كه هست به زمين بريزد.
وقتي هم كه در روروك راه مي‌رود به همه‌جا دست مي‌اندازد و هرچه گيرش بيايد پايين مي‌كشد.
چيزي كه مرا نگران كرده، گريه‌هاي بغض‌آلودش است، بلافاصله وقتي از خواب بيدار مي‌شود. نمي‌دانم شايد با كابوسي از خواب مي‌پرد. ماني الان حدود 9 كيلو و سيصد گرم وزن و بيش از 72 سانتي‌متر قد دارد. خوش‌اخلاق و خوش‌مشرب است مگر اينكه خوابش بيايد.
غذاي او شامل يك تكه فيله مرغ، يك قاشق برنج يا سيب‌زميني يا ماكاروني، و به تناوب، هويج، به، سيب، عدس و... و مقداري جعفري يا شويد. خوش‌غذاست اما در روزهايي كه بيمار بود خيلي بد غذا مي‌خورد.
يك چيزي برايتان تعريف كنم: در مهدكودك ماني يك دختر زيباي كوچولو به اسم فرناز هست. (هم‌اسم من!) چند وقت پيش به مربي ماني گفته بود: ماني، پسر مامان من است اما چون مامان ماني بچه نداشت، مامانم دلش سوخت و ماني را به او داد!
ماني كم‌كم ديگر كتاب‌هايش را نمي‌خورد. اول به آنها با دقت نگاه مي‌كند، كلي غش و ريسه مي‌رود، بعد كتاب را به طرف دهنانش مي‌برد.
سايت كودكان ايران را ببينيد. سينا قنبرپور از روزنامه‌نگارهاي فعال در حوزه حقوق كودكان به تنهايي آن را اداره مي‌كند.
او تازه ديروز، سايتش را راه انداخته است.
تازگي‌ها وقتي گوشي تلفن را دم گوش ماني مي‌گيرم، با طرف مقابل (البته اگر سر ذوق باشد) حرف مي‌زند؛ از همان «قاقاقي‌قا كيخ‌خ‌خ»‌!

پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۲

اين عكس‌ها را پنج‌شنبه گذشته در محوطه كاخ‌ سعدآباد، حسين‌كريم‌زاده، همكار ما در ميراث‌خبر از ماني گرفته.
آن‌روز من به خاطر جلسه با آقاي بهشتي مجبور شدم ساعت‌ها ماني را پيش خودم نگه دارم. چون بقيه بچه‌هاي مهد نيامده بودند و مهد ظهر پنجشنبه تعطيل شد.
وضعيت من بيچاره را مجسم كنيد. از همان‌شب هم ماني مريض شد، فكر كنم آقاي بهشتي او را چشم كرد!
اميدوارم اين وبلاگ را نبيند وگرنه اخراجم مي‌كند!

MANI01.JPG


MANI02.JPG


MANI04.JPG


MANI03.JPG
ماني و افشين اميرشاهي

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۱

امروز به شهر كتاب نياوران رفتم و براي ماني، كتابهاي «صد بازي با نوزاد» ‌و «شيوه‌هاي تقويت هوش نوزاد» رو خريدم. كتاب تقويت هوش براي دوره‌هاي سني مختلف است كه من دو جلد آن براي سنين سه تا شش ماه و شش تا 12 ماه را خريدم.
صفحات اين كتاب شامل طرح‌هاي رنگيني است كه بايد آنها را سي‌ثانيه تا چهار دقيقه مقابل چشم بچه قرار داد. اما ما بلافاصله وقتي آن را جلوي ماني مي‌گيريم، دستش را دراز مي‌كند، كتاب را مي‌گيرد و به دهان مي‌برد. ظاهرا كتاب براي بچه‌هاي نرمال ساخته شده، نه براي ماني شكمو!
هنوز دندان ديگر ماني در نيامده و او كماكان عصبي است و جيغ‌هاي بنفش تحويل من مي‌دهد. راستي ديروز رفتم و بيست هزار تومان بن خريد محصولات كانون پرورش فكري را خرج كردم. با اين بن‌ها، پازل، خمير و مكعب‌هاي حروف و اعداد خريدم.
تازگي‌ها ماني بعد از خوردن شير، ملچ و مولوچ جالبي مي‌كند و لبانش را جمع و باز مي‌كند. هروقت هم كه فرصت كند، جيغ‌هاي جانانه مي‌زند.
چند دقيقه پيش بعد از مدتها به اي‌ميل‌هايم جواب مي‌دادم و سينا ماني را نگه داشته بود. تقريبا «بيچاره»‌ شد! ماني علاوه بر اينكه موها را مي‌كشد، تا فرصت كند صورت من و سينا را هم مي‌خورد!

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱





این دفعه، زود به قولم عمل كردم؛ چهار تصوير از عكس‌هايي كه سام فرزانه در كيش از ماني گرفته رو گذاشتم اینجا

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۱

اتفاقات زيادي افتاده اما متاسفانه من اصلا فرصت نوشتن در اين وبلاگ را نداشتم. از همه كساني كه اين صفحه را پيگيري مي‌كنند عذر مي‌خواهم.
1- ماني از جمعه دوم اسفند، تا چهارشنبه ششم اسفند به اولين سفر بلند زندگي‌اش رفت و بالطبع مامانش رو بيچاره كرد. هيچ فكر نمي‌كردم بچه‌داري در سفر اينقدر سخت باشه. اول اينكه اجازه ندادن كه كالسكه ماني رو به داخل هواپيما ببرم و مجبور شدم اون رو به بار بسپرم. مي‌تونيد حدس بزنيد كه نتيجه‌اش چي شد! به كيش كه رسيديم كالسكه شكسته رو تحويلمون دادن. در اولين قدم بعد از مشخص شدن جاي اقامتمون، مي‌خواستيم بريم تا برايش كالسكه بخريم. چون توي كيش بدون كالسكه نمي‌دونستم كه بايد با ماني چكار كنم. وقتي داشتم لباس عوض مي‌كردم ماني رو طوري روي تخت گذاشتم كه وقتي به اطراف مي‌غلته به زمين نيفته. در يك چشم به هم زدن برگشتم و ديدم سر ماني چند سانتي بيشتر با زمين فاصله نداره. فقط تونستم جيغي بزنم و ماني به زمين خورد. خدا رحم كرد كه ارتفاع تخت كوتاه بود و اتاق فرش داشت. اما ماني كه بيشتر از جيغ من ترسيده بود گريه جانانه‌اي رو سر داد. اينقدر ترسيده بودم كه سينا هم دست و پايش را گم كرد. نمي‌دانم اگر سام فرزانه با ما نبود چه اتفاقي مي‌افتاد. خدا عمرش بدهد. پريد و اولين تاكسي‌اي كه ديد را صدا كرد تا ماني را به كلينيك خانواده در كيش ببريم. به آنجا كه رسيديم گريه ماني به هق هق تبديل شده بود. دكتر، كه يك فوق متخصص نوزادان بود، ماني را نگاه كرد و قبل از اينكه او را معاينه كند به من گفت «اينكه چيزيش نيست، تو داري مي‌ميري!» بعد از معاينه ماني به ما اطمينان داد كه براي بچه هيچ اتفاقي نيفتاده و بعد از آن هم كه ترسم كمتر شد، ماني را خواباندم. (يك نكته براي مادران: من به‌خاطر گريه‌هاي ماني همان اول كار به او چند قطره مسكن دادم كه دكتر گفت نبايد اينكار را مي‌كردم. چنانچه اگر اتفاقي براي بچه بيفتد، مسكن ممكن است نشانه‌هاي آن را موقتا از بين ببرد و تشخيص آسيب‌ها سخت شود.)
2- بعد از اينكه خيالم راحت شد، به پاساژ پرديس رفتيم و يك كالسكه نو براي ماني خريديم. كه خيلي به دردمان خورد. در طول اين سفر، من و ماني تمام طبقات اول بازارها و پاساژهاي كيش را متر كرديم! ( چون جرات نمي‌كردم با پله برقي كالسكه ماني را به طبقه دوم ببرم.) موقع برگشتن هم برديم كالسكه را به فروشنده داديم كه برايمان بسته‌بندي كند تا بتوانيم آن را با خيال راحت به قسمت بار هواپيما بسپاريم.
3 - قابل توجه كساني كه معتقدند ماني روي ديوار راه مي‌ره و مادرش قربون دست و پاي بلوريش مي‌ره: تمام فروشنده‌هاي بازارهاي كيش و مردمي كه براي خريد آمده بودند از سروكول بچه‌ام بالا مي‌رفتند. يك شلوارك جين برايش خريدم كه آن را با تي‌شرت‌هاي مختلف مي‌پوشيد و خيلي بهش مي‌آمد. سام فرزانه، عكس‌هاي خوبي از ماني گرفته كه اونها رو اسكن مي‌كنم و توي صفحه مي‌گذارم.
4- يك شب بالاخره تونستيم پدر روشنفكر ماني رو از جلسات نقد و بررسي فيلم‌هاي مستند قرض بگيريم و با سام فرزانه، چهارنفري به رستوران «موزيكال» ميرمهنا رفتيم. چشمتان روز بد نبيند. موزيك بد با خواننده‌هاي بدصدا، كه بدون هيچ ملاحظه‌اي تمام فضاي رستوران را تكون مي‌داد. همون‌طور كه داشتيم تندتند شام مي‌خورديم تا سريع‌تر از اين مخمصه نجات پيدا كنيم، نگاهمان به صورت ماني افتاد و ديدم بچه با دهان باز در حال جيغ كشيدن است ولي ما صدايش را نمي‌شنيديم!
5- در راه برگشت، ماني بسيار هيجان‌زده شده بود و مدام توي هواپيما جيغ مي‌زد. (گريه نمي‌كرد، جيغ مي‌زد!) سينا و من كه بسيار خجالت‌زده بوديم، ضمن اينكه تلاش مي‌كرديم جيغ ماني را كنترل كنيم به اطرافيان نگاه مي‌كرديم تا معذرت‌خواهي كنيم اما مي‌ديديم كه همه آنها داشتند با ماني خوش و بش مي‌كردند. به قول سينا، ماني نون برورويش رو مي‌خوره!
6- روز جمعه گذشته، اولين دندون ماني دراومد. از اون هفته تا حالا بچه به خاطر دندون ديگرش ناراحته. آب دهنش راه افتاده و هرچي به دستش مي‌رسه مي‌خوره. روي پيشخون روروك‌اش يك شماره‌گير تلفن اسباب‌بازي داره كه وقتي روشنش مي‌كني چراغي به همراه موزيك در اون مي‌درخشه. ماني تمام تلاشش رو مي‌كنه كه دهنش رو به اون برسونه و اون رو هم بخوره.
7- يكشنبه گذشته، ماني را به كلينيك دكتر مدرس فتحي بردم. قد بچه 69 سانت و وزنش 9 كيلو شده. دكتر مدرس فتحي اجازه داد كه از بيست و يكم به ماني سوپ بدهيم اما من دلم طاقت نياورد و ديروز اولين سوپ ماني رو كه از يك تكه فيله مرغ، چند دانه برنج و چند دانه عدس آسياب‌شده درست شده بود به خوردش دادم. دكتر، معتقده كه رشد ماني خيلي خوبه.
8- راستي، به ديدن تبسم نمازي و شهريار شمس رفتم كه آميتيس دختر دو ماهه‌شان را ببينم. گيسوي كمند آميتيس آنقدر بلند شده كه شهريار يك بار موي او را كوتاه كرد. خوش‌به حالش، بچه من هنوز كچله!
9- پژمان راهبر هم ماه پيش صاحب پسري شد كه هنوز فرصت نكرديم به ديدنش برويم. البته اين بچه را هدي به دنيا آورده و «شيبان» هنوز توي شكم پژمانه!
10- ببخشيد كه اين‌دفعه، اينقدر طولاني شد.

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۱



اين عكس مال يك‌ماه پيش ماني است. به زودي عكس‌هاي جديدش را همين جا مي‌گذارم.
توي مهدكودك ماني، بچه‌هاي بامزه‌اي هستن.
دو تا از اونها كه حدود يك سال و نيم سن دارن، هرموقع من براي شير دادن به ماني اونجا مي‌رم داغ دلشون تازه مي‌شه. ظاهرا مامان‌هاي كاميار و موژان تازه اونها رو از شير گرفتن. كاميار خيلي بهتر با اين موضوع كنار اومده. از دور به شير خوردن ماني نگاه مي‌كنه و وقتي من باهاش خوش و بش مي‌كنم، خنده‌اي و مي‌كنه و در مي‌ره سراغ اسباب‌بازي‌هاش. اما موژان، دختر كوچولويي كه دائم در حال گريه است، به محض اينكه مي‌بينه من دارم به ماني شير مي‌دم، ياد مامانش مي‌افته. اين تنها موقعي هست كه مي‌گه: «ماما»، در ساير موارد او مي‌گه «لالا»! مربي‌هاي مهد ماني از ميزان خواب موژان در تعجب هستن. مي‌گن او توي سرويس مي‌خوابه، وقتي به مهد مي‌رسه مي‌خوابه، به زور بيدارش مي‌كنن، بهش ناهار مي‌دن، بعد دوباره مي‌خوابه و در دقايقي هم كه بيداره، دائم با گريه مي‌گه: «لالا..لالا»
باور نمي‌كنيد، به خدا يك لحظه هم وقت ندارم سرم را بخارانم چه برسد به اينكه وبلاگ بنويسم. همين الان هم در حال ترسم كه ماني از خواب بپرد و مطلبم نيمه كاره بماند. حالا كه اي‌ميل‌هايم را بعد از مدتي چك كردم ديدم كه هشتاد تا نامه داشته‌ام. از همه كساني كه نامه داده‌اند و جوابي نگرفته‌اند عذر مي‌خواهم و از دوستاني كه تولدم را تبريك گفتند تشكر مي‌كنم. (بيشتر شبيه نطق انتخاباتي شد). خلاصه‌اش مي‌كنم:
ماني، از بيست و هشت دي، به مهدكودك مي‌ره. مهدكودك سعدآباد سه مربي داره كه از هفت تا بچه نگهداري مي‌كنن. و ماني تنها شيرخوار اونجا است. روزي دو بار، از در دربند ( كه محل كار من در سعدآباده) به مهدكودك مي‌رم كه فاصله‌اش تقريبا ده دقيقه پياده رويه. ماني هم با خنده‌هاش خوب خودش رو جا كرده و ظاهرا كلي بهش خوش مي‌گذره. خانم‌ها طالقاني و مينايي و بدري، كلي به او مي‌رسن و يك روز كه ماني به مهد نمي‌ره مي‌گن كلي دلمون براش تنگ شده. خانم نورسته، مسئول مهدكودك‌هاي ميراث هم خيلي از ماني تعريف مي كنه.
دفعه پيش، سه شنبه هفته قبل، هشتم بهمن، كه ماني رو به دكتر بردم، وزنش هشت و نيم كيلو و قدش شصت و چهار سنت شده بود. ماني تازگي يادگرفته كه با هرچي كه براش بخوني خودش به جلو و عقب تكون بده. از حدود يك ماه پيش، غلت زدن رو ياد گرفته و تا او رو روي زمين مي‌ذاريم به شكم مي‌چرخه و شروع به داد و بيداد مي‌كنه. اگر دوباره او رو به پشت برگردونيم بازهم بر مي‌گرده و دوباره شروع مي‌كنه به جيغ زدن. آب دهنش دائم آويزونه و چند روز پيش به تجريش رفتم و برايش يه «دندوني» خريدم. دندوني‌ها از پانصد تومن بود تا دوهزار و پانصد تومن. اين كه براي ماني خريدم، مدلي است كه داخلش آب داره و اون رو بايد در يخچال گذاشت تا وقتي بچه به دندونش مي‌كشه آرومش كنه. دقت كنيد! به هيچ‌وجه نبايد اون رو توي فريزر گذاشت.
ماني، بيست و يكم، پنج ماهه مي‌شه و من تمام پيشنهادات كاري و سفرهام رو هنوز مجبورم كه رد كنم. اميدوارم او هرچه زودتر به سني برسه كه من بتونم فعاليت‌هاي اجتماعي گذشته‌ام رو از سر بگيرم. راستي اين رو هم بگم، ماني كوچولوي من، به شدت علاقه داره كه توي بغل يا بشينه يا بايسته. چند روزي هم هست كه گهگاه اون رو مي‌نشونم. البته كاملا مراقبم كه از دو طرف نيفته. اون هم دو، سه دقيقه‌اي مي‌نشينه و بعد از يك طرف ولو مي‌شه. همين كه او رو نزديك خودم ببرم شروع به ليس زدن صورتم مي‌كنه گاهي هم صورتم رو مي‌مكه! امروز هم وقتي در آغوش سينا بود، با يك دست محكم دماغ بابش رو گرفته بود و فشار مي‌داد. اين‌جور مواقع خيلي هم ذوق زده مي‌شه و شروع به خوندن آواز مي‌كنه: غين، غين غييييين ....

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۱

از فردا زندگي من و ماني دچار يك تغيير اساسي مي‌شود. من بعد از تعطيل حيات‌نو، پيشنهاد خبرگزاري ميراث فرهنگي را براي همكاري پذيرفتم و اين دوستان هم شرايط كاري من را به طور كامل قبول كردند. حتي مهدكودك سعدآباد ( محل خبرگزاري) قبول كرد كه ماني را نگه دارد. در اين مهدكودك، فقط هفت بچه نگهداري مي‌شوند كه همه آنها بيش از دو سال سن دارند. به مربيان مهدكودك گفته‌ام كه هر يك‌ساعت و نيم تا دو ساعت يك‌بار به آنجا سر مي‌زنم و همه كارهاي ماني را از جمله شير دادن، عوض كردن پوشك و خواباندن را خودم انجام مي‌دهم.
ساعت كار خبرگزاري براي من از حدود نه و نيم، ده صبح تا چهار بعدازظهر است.
خيلي وقت بود كه به اين وبلاگ سرنزده بودم. يعني اصلا فرصت نمي‌كنم كه پاي كامپيوتر بنشينم. آخرين بار كه ماني را به دكتر بردم هفته پيش بود و او حدود هفت‌ونيم كيلو وزن داشت. جالب است بدانيد كه براي اولين بار حدود سه هفته پيش كه ماني را به دكتر بردم، به يك خواننده وبلاگم (غير از فك‌وفاميل‌و آشنا و دوستان ) برخوردم. مامان و باباي محمدرضاي كوچولو با محبت حال ماني را مي‌پرسيدند و درباره دل‌درد او سئوال كردند. نمي‌دانيد چقدر برايم جالب و لذت‌بخش بود.
ماني، اين‌روزها برخلاف سابق كه تا سوار ماشين مي‌شديم خوابش مي‌برد، تا جايي كه بتواند چشمانش را باز نگه مي‌دارد و به خيابان‌ها با دقت نگاه مي‌كند. هيچ‌چيز برايم جالب‌تر از چشم‌هاي او كه از تعجب باز مي‌ماند نيست!

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱

اميدوارم، دعا مي‌كنم و از خدا مي‌خواهم، حيات‌نو تعطيل نشود.
روزي كه قرار بود حيات‌نو راه‌اندازي شود، تازه تعطيل دسته‌جمعي روزنامه‌ها را از سر گذرانده بوديم. براي كار به حيات‌نو دعوت شدم، هم براي سرويس هنري و هم براي كار در سرويس سياسي و تهيه گزارش‌هاي روز. اما لج كرده بودم. اصلا از حيات‌نو خوشم نمي‌آمد. مدت‌ها گذشت، قريب يك سال، تا اينكه به خاطر دوست عزيزم پژمان راهبر، همكاري با «ويكند» را شروع كردم و بعد از چند ماه كه مهرداد خليلي سرويس اجتماعي حيات را تحويل گرفت، با او به خود روزنامه آمدم. فقط به خاطر همكاري با او. اما حالا حيات‌نو برايم ديگر يك روزنامه نيست. يكي از ده‌ها نشريه نيست. اين بهترين محيط كاري بود كه تاكنون تجربه كرده‌ام.
وقتي هر روزنامه‌اي تعطيل مي‌شد، دلم براي خبرنگاران، عكاسان، كادرفني و حتي دربان روزنامه تنگ مي‌شد. اما سردبيران به نظرم جايي براي دل‌سوزاندن نداشتند، اغلب آنها،‌ خودخواسته و دانسته كاري مي‌كردند كه روزنامه به ورطه نابودي مي‌رفت. اما در مورد حيات وضع فرق مي‌كند.
تقي‌زاده، سردبير حيات‌نو، واقعا هركاري كرد تا روزنامه بماند. او ماندن و زمزمه كردن را به رفتن و فرياد زدن ترجيح مي‌داد. اما حالا...