سه‌شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۷

چند سال هست که اینجا ننوشتم، گاهی دلم تنگ می‌شه. فضای مجازی جای اینجا رو گرفته، داستانک‌هام درباره مانی رو تو توییتر و فیسبوک و اینستاگرام نوشتم تو این سالها. اما امروز فکر کردم به اینجا برگردم، یه دلیلش هم اینه که فکر می کنم اونچه که اینجا می نویسم موندی تره و از این گذشته، نمی خوام کسی نظر بده
می خوام دوباره خودم باشم و یه عده خواننده این بلاگ که فقط به خاطر من و مانی اینجان، با شهرت تلویزیونی‌ام با من آشنا نشدند، از قبل منو می‌شناختند.

بطور اتفاقی امروز سالگرد تولد این وبلاگ هم هست، فردا تولد ۱۶ سالگی مانیه.

دیروز با هیجان برام از اتفاقی می‌گفت که تو مدرسه افتاده، مانی بچه تو داریه، اتفاق دیروز خیلی اذیتش کرده بود که اومد درددل کرد.

داستان از این قراره که تو کلاس ورزش، وقتی یه همکلاسیش داشته صحبت می‌کرده، دختری که ظاهرا قصد داره توجه مانی رو جلب کنه، جلوی جمع  به اون پسره، ایمن، گفته: تو خیلی اعصاب‌خوردکنی! پسره هم خودش رو جمع می‌کنه هیچی نمی‌گه. اما مانی خیلی ناراحت می‌شه،دختره رو می‌کشه کنار و بهش می گه تو هر جور درباره آدم‌ها فکر می کنی برای خودت نگه دار، حق نداشتی با ایمن اینطور حرف بزنی.

داستان این دختر هم از پارسال شروع شد،یه بار درباره اش توییت کردم که مثلا کتاب مانی گم می‌شد، نه یه بار چند بار، هر بار هم این دختر پیداش می کرد، رفته بود کمدش رو عوض کرده بود که پیش کمد مانی باشه، وقتی به مانی گفتم شاید بهت نظر داره، به فکر فرو رفت بچه:) 


ایمن هم داستان داره، اونم مثل اغلب بچه های مدرسه از سن پایین با مانی تو راگبی هم دوره بود، تو مدرسه قبلی و این مدرسه هم  هم‌کلاسشه، بچه‌ای بی زبون و معمولیه. پارسال باباش به مدرسه شکایت می‌کنه چرا تو تیم الف راگبی نذاشتنش، اونا هم می‌ذارن، از پارسال بدبخت می‌شه سوژه و همه دستش می‌ندازن. دوست نزدیک مانی هم نیست.

مانی با عصبانیت می‌گفت؛ اگه ایموژن(دختره) یه لحظه با بدبختی های ایمن تو زندگی سرو کله زده بود تا الان معلوم نبود چه بلایی سر خودش می‌آورد. اما چون ایموژن هم خیلی ظاهرا حساسه و مشکل دار، مانی با شیوه خیلی آروم خودش بهش فهمونده که کارش غلط بوده

از میزان عصبانیتش  می‌شد فهمید چقدر نگران هر دو تا همکلاسیشه. از خیلی وقت پیش، تو دعواهای مدرسه، اغلب مانی حکمه، آرامش و مهربونیش زیاده، حتی با ما گاهی انگار اون آدم بزرگه است.

موضوع  تکرارشونده در این بلاگ، سوسک و دیوار و مادره، اما بهم حق بدین، بهش افتخار کنم