یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

سینا هنوز هم مانی رو به شیوه وقتی که نوزاد بود با بغل زدن بچه وخواندن سرود آفتابکاران کوهستان می خوابونه. دیشب که شب کار بودم داشته همین کار رو می کرده و میرسه به بندی که می گه ، "یه جنگل ستاره داره". مانی درمیاد که" بابا سینا! جنگل که ستاره نداره، انیمال( حیوون ) داره، تری( درخت ) داره !" بعد هم با قیافه حق به جانبی که که همیشه موقع تصحیح غلط های ما می گیره بهش گفته:" ماه ستاره داره بابا سینا!"


تازگی ها بعد از رفتن همه مهمونها، مانی زیادی ابراز ناراحتی می کنه از انیکه هیچ کس رو نداره و گاه وبیگاه برای مظلوم نمایی، اینرو می گه. مثلا وقتی من می خوام برم سرکار می گه تو بری من دیگه مامان ندارم و از این قبیل حرفها. چند روز پیش هم که بهش گفتیم برو بازی کن، برگشت با همون حالت گفت،" من مانستر ندارم بزنمش !"


با تلفن هیچوقت میونه خوبی نداشته اما تازگی ها، بعد از برگشتن مامانم به تهران، اون بیچاره رو ساعتها ، پای تلفن نگه می داره که براش قصه بگه. نوع قصه رو هم انتخاب می کنه، همیشه باید بت من واسپایدر من باشه و قصه های معمول رو دوست نداره.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵


Mani and the tallest present  Posted by Picasa

Mani with his presents Posted by Picasa

Mani was enjoing a lot Posted by Picasa

Mani Posted by Picasa

Mani and friends Posted by Picasa

Bat man cake Posted by Picasa

the 4th birthday Posted by Picasa

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵

مانی الان نشسته و داره با عمه سوسو بازی می کنه. دو هفته ای رفتیم به هلند. اونجا کلی خوش گذشت بهش برای اینکه دایم با روب وسلما بازی می کرد.

بعد هم که بابا سینا از ترکیه اومده و براش یه مستر پوتیتو به همراه تشکیلات مربوطه رو آورده و اون مشغول بازی است. البته، سبیل مستر پوتیتو میره رو کله اش ، دماغش رو تو گوشش و ....

مانی دیگه به هر دو زبون فارسی و انگلیسی به خوبی حرف میزنه و در زمان لزوم سوییچ می کنه.

امسال مدرسه نمی ره برای اینکه 12 سپتامبر چهار سالش می شه واینجا، اول سپتامبر مثل اول مهر خودمون حساب میشه. من از این بابت ناراحت نیستم برای اینکه فکر میکنم هر چه بزرگتر به مدرسه بره اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کنه و به نفعشه.

امروز باید ببرمش برای معاینات پزشکی، ازمون خواستن که ببریمش. بطور معمول بچه ها باید چک بشن. راستش البته من فکر می کنم توایران ازاین نظرهای بهداشتی اوضاع بهتر بود.

از همه مهمتر اینکه ، امروز مامان فروز و بابا علی میان و مانی برای اولین بار بعداز حدود سه سال اونا رو می بینه.

از چند روز پیش شروع کرده بود ازمن می پرسید، مامان تو بابا داری؟ مامان تو مامان داری؟ آخرین سئوالش هم این بود که مامان من برادر دارم؟
خلاصه من همه رو براش توضیح دادم ودرمورد سئوال آخر هم بهش گفتم، مامان وبابا خیلی زیاد به تو علاقه دارن اما هیچ بچه دیگه ای نمی خوان بنابراین تو باید بدون خواهر وبرادر سعی کنی خوش بگذرونی:)

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵


mani in the jumping area Posted by Picasa

mani Posted by Picasa

Again Posted by Picasa

Mani and Jaqoub Posted by Picasa
امروز جشن پایان مدرسه مانی بود. از دوشنبه تعطیلات تابستونی شروع میشه. برای مدرسه غذای ایرونی پختم. نه خیلی ایرونی. کتلت های کوچولو. به اضافه یه بسته گز که خاله ساناز فرستاده بود. عمه سوسو مانی رو برد مدرسه وکلی بهشون خوش گذشت.

مانی حرفهای بامزه ای میزنه. با عمه خیلی خوب شده کلی کتک کاری میکرد باهاش اما حالابهتر شده. فحشهای انگلیسی در مایه های بد بو وکثیف می ده. که البته دعواش می کنیم.

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

مانی شروع کرده هرجایی که ام رو می بینه. می گه مامان نگاه کن ،"ام" فور مانی. بعضی از حروف دیگه رو هم تشخیص می ده.

از وقتی که به مهد میره، شبها زودتر می خوابه و آروم شده نسبتا. من خیلی خوشحالم از این بابت.

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵

آقا امروز مانی قربونش برم، همه داستان کرم کوچولو که تبدیل به پروانه میشه رو به انگلیسی برام گفت. باورتون نمیشه چقدر بامزه اینو تعریف کرد.

با مسئول مهد کودکش قرار گذاشتم ، روزهایی که لازم باشه میاد و دوساعت بعد از مدرسه مانی رو نگه میدار. خیلی خوشحالم از این بابت. بهم قول داده که مانی رو روزها به مدرسه اش هم ببره. یعنی دوساعت از مهد کودک ببرش به مدرسه پیش دبستانی . خیلی از این بابت خوشحالم چون پیش دبستانی که مانی به اون میره شانسی یکی ازبهترینها در لندن است ومن دلم نمی خواست مانی اونو از دست بده.

اسم خانومی که قراره بیاد ونگهش داره ، سونیا است و متخصص این کاره. امیدوارم اون به مانی یاد بده که شبها سر وقت بخوابه.

مانی امروز نقاشی هم برام کشید. خوشحالتر به نظر میاد از معمول. دوباره فقط بهش اجازه می دم که برنامه های آروم تلویزیون رو تماشا کنه وفکر می کنم خیلی بهتر از قبل شده.

الان هم داره با خودش حرف میزنه:)

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

امروز با مانی ، سینا ودوتا از دوستامون ، فرشاد وشهرزاد، رفتیم گردش تو کاونت گاردن. مانی سرما خورده یه کم برای همین خوش اخلاق نبود. ما تصمیم گرفتیم به جای اینکه پرستار از مانی نگهداری کنه اونو از هفته گذشته به مهد کودک بفرستیم . به نظرم اینجوری براش بهتره چون بیشتر با بچه هاست و سه روز درهفته به خوبی می تونه با اونها بازی کنه.

حرفهای بامزه ای می زنه. امروز اومده به من می گه، روبوت اسپینر، کجاست. من میگم خدایا روبوت اسپینر چیه؟ خلاصه فهمیدم که اسم در باز کن که یه دسته چرخون داره رو گذاشته روبوت اسپینر!

کماکان اخلاقش همونطوریه که بود اما از روزی که مدرسه میره، زود می خوابه و خیلی بهتر می شه باهاش کنار اومد. دارم سعی می کنم یه چیزهایی رو که تازگی یاد گرفته بود ازجمله وحشی بازی و دنبال شمشیر واین حرفا دویدن رو از سرش بندازم.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵


Mani saying, maman, Look at me up here! Posted by Picasa

Mani with Rob & Selma Posted by Picasa

اینا رو خود مانی درست می کنه به اضافه این یک لگوی اسپایدر من هم داره که خیلی بهش علاقه نشون میده و دایما با اون بازی می کنه Posted by Picasa
من الان سرکار هستم و مانی با بابا سینا خونه است. خیلی بامزه شده و کاملا دیگه حرف می زنه والبته گاهی هم حرفهایی می زنه که نباید بزنه. مثلا چند روز پیش دیدم داره میگه پدرسوخته! بهش گفتم نگو مامان پدرسوخته حرف بدیه. بعد گذشت تا چند ساعت بعد سینا که احساسات پدرانه اش جوش آمده بود وقربون صدقه کم آورده بود بهش گفت، جوبیلی، مانی گفت: نگو جوبیلی حرف بدیه. من گفتم مامان جوبیلی که حرف بدی نیست، گفت چرا ببین: جوبیلی پدرسوخته!!!!!!!!
روزها ما باید هر کدوم یه شمشیر دستمون بگیریم و باهم بجنگیم. یه موقع هند سام پرینس ( همون شاهزاده زیبای خودمون) می شه یه موقع هم اسپایدرمن یا بت من و غیره. معمولا وقتی هند سام پرینس می شه من باید بشم سفید برفی . اگه اسپایدر من بشه من اسپایدر گرل باید باشم. خلاصه اگه من سفید برفی باشم باید چشمامو ببندم وبخوابم بعد اون میاد منو بوس می کنه من بیدار می شم. همیشه اینطوری بود تا اینکه یه روز یکی ازدوستان ما که یه دختر داشت رو جایی دیدیم. مانی اومد و شروع کرد با شمشیر بامن جنگیدن وچشمتون روز بدنبینه چند تاضربه محکم خورد به من. بهش گفتم مامان هند سام پرینس که سفید برفی رو نمی زنه، گفت نه تو مانستری!!!!!!! گفتم مامان من تاحالا سفید برفی بودم، پس الان سفید برفی کیه؟ گفت: سفید برفی آتریاست!!!( همون دختر کوچولو) خلاصه چشمتون روز بد نبینه تازه فهمیدم که وقتی می گن پسرا چشمشون به یه دختر می افته مادرشون یادشون می ره یعنی چی! وبعد هم عمیقا برای آینده هر کی بخواد با مانی آشنا بشه نگران شدم که یه مادرشوهر بدجنس گیرش میاد:)))

در حال حاضر برنامه مورد علاقه اش پاوررنجرزه، که من نمی دونم اینا رو ازکجا شناخته بود، یه روز اومد گفت مامان پاوررنجرز ببینم....

نسبتا غذاش کمتر شده وبه نظرم لاغرتر شده اما حسابی قد کشیده.

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵

مانی نشسته تلویزیون می‌بینه. من دیشب شب کار بودم اما اونمی‌ذاره بخوابم. خوشبختانه این دفعه دوشب شب کارم. شب کاری‌هایی که چهار شب پشت هم کار می کنم، روز آخر دیگه از پا می‌افتم. برای اینکه روزها مانی نمی‌ذاره بخوابم. سینا هم که خدا رو شکر خودش تا صبح پای نت یا بازی است وصبح ها امکان نداره که بیدار بشه تا مانی رو نگه داره ونذاره که بیاد سراغ من. خلاصه شب کاری ها خیلی سخت می‌گذره. آی فمینسیتها بیاین حق منو از این پدر وپسر بگیرین!

این یکی دوهفته کارم خیلی زیاده وفکر کنم که نتونم زیاد مانی رو ببینم. مانی گاهی خیلی ناراحته از اینکه نمی تونه زیاد منو ببینه. سعی می کنم روزها وساعت‌هایی که هستم همه وقتم را با او بگذرونم. نگرانم که نبودن من روی مانی تاثیر منفی بگذاره. اما اغلب کسانی که میشناسم و با بچه داری کار هم کرده اند می گن که نگران نباش وبچه به این شیوه بارمیاد واتفاقا مستقل میشه. من هم سعی می کنم نیمه پر لیوان رو ببینم. به هرحال از جمعه تا یکشنبه هم به مدت سه روز باید به یه سفر برم و ... ، با این همه برای فامیل مینویسم، نگران نباشید اوضاع خوبه .

اینجا يکی از کانالهای تلويزيونی ديزنی هست به اسم «پلی هاوس» که مانی خیلی دوستش داره. الان هم داره اون رو می‌بینه و می‌خنده.

روز عید خیلی خوش گذشت. یکی از دوستان همکارمن که خانومی هستند تقریبا به سن وسال مامانم، مهمان ما بودند. تو آشپزخونه بودم که دیدم مانی شهپر جون رو مجبور کرد که لباس استار وارز بپوشه ، او رو روی زمین انداخته با شمشیر داره باهاش می جنگه. بعدش هم که مامانم زنگ زد، به مانی گفتم مانی بیا با مامان فروز حرف بزن، میگه مامان فروز همین جاست و شهپر رو نشون میده. سینا جا خورد و گفت به مامانت نگو شاید ناراحت بشن، اما بنده خدا مامانم عادت کرده که مانی سرش هوو بیاره واتفاقا خوشحالم شد که مانی به هرحال خوش می‌گذرونه.

الان اومده پشت من رو صندلی وداره سرو صورتم روبوس می‌کنه. حالا هم نشست وموس رو گرفته وبازی می‌کنه.
شب عید کلی رقصید وقبل از رفتن به رستوران می‌گفت بریم دیسکو، خلاصه مجبور شدیم رستوران رو که ارکستر داشت جای دیسکو بهش غالب کنیم. بامزه است که دیسکو رو میشناخت خودش، اینجا تو مدرسه فقط به بچه آدم کارهای غیراخلاقی مثل رقصیدن یاد میدن.

سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۴

اینجا یه آگهی تبلیغاتی هست. یه سگ ویه مرغابی. سگه به مرغابیه میگه " hey duck" مرغابی جوابش رو ‌می‌‌ده و می‌‌گه "what’s up dog".
ما هم پریشب نشستیم با مانی از این تمرینهایی که همه مامان وبابا‌ها با بچه‌ها شون می‌کنن. که:
مانی جان مامان، پیشی چی می‌گه؟
مانی: می یو می یو
هاپو چی می‌گه؟
هاپ هاپ
گاو چی می‌گه؟
مووووومووووووو
میمون چی می‌گه؟
هاها هوهو
مرغابی ، " داک" چی می‌گه؟
What’s up dog?

علاوه براین وقتی ازش می‌پرسی که ماهی چی می گه، لباش رو غنچه می‌کنه و درهمون حالت بازو بسته می‌کنه بدون اونکه صدایی ازش در بیاد.

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۴

اگه یه روزی بچه شما به شما بگه که 2، دو نیست و 4، دو است و حسابی هم اصرار داشته باشه واگه بهش بگی اشتباه می کنی گریه کنه ، چه کار می کنین. از نظرات وپیشنهادات سازنده شما استقبال می کنم برای اینکه مانی حرف هیچ کس را قبول نمی کنه واصرار داره که 4 ، دو است.

به هر جور سلاح از جمله شمشیر و تفنگ که بهش می گه بیو! شدیدا علاقه داره و از هر چیزی شمشیر درست می کنه. چند روز پیش خاله کامیلا ( دوست من که از مانی نگهداری می کنه)، داشته لباس مانی رو عوض می کرده مانی پرسیده خاله شمشیرم کجاست، کامیلا گفته ، خاله جون تو شمشیر نداشتی، مانی گفته نه داشتم شمشیرم نیست! بعد وسط لباس عوض کردن، کامیلا دیده یه گوش پاک کن از توی لباس مانی افتاده، مانی گوش پاک کن پژمرده رو برداشته وگفته: اینجاست خاله کامیلا شمشیرم!

علاقه مانی به این جور چیزها با آنچه که قبلا من بهش فکر می کردم که این بچه رو صلح طلب بار بیارم که از هر جور سلاح کشنده خوشش نیاد، جور درنمی یاد. این اولین تفاوت سلیقه من وپسرم به حساب میاد. که احتمالا ظرف 10 تا 15 سال آینده خیلی بیشتر از اینها می شه.
سه تا سی دی از منتخب ماپت شو ، که یه سریال است و احتمالا سی سالی عمر داره رو براش خریدیم. توی این سری عروسک ها و آدما قاطی هم هستند و من تا حالا اون رو ندیدم اما مانی فکر کنم هر سی دی رو بار ها دیده . اونو می گذاریم توی کامپیوتر مانی هم هدفون رو می گذاره ومیره توی شو و گاهی از خنده غش و ریسه می ره!
چند روز پیش سینا مانی رو دعواکرده بودکه من از راه رسیدم. دیدم مانی بغض کرده، گفتم مامان چی شده، گفت: بابا سینا دعوای بزرگ کرده.

مهربونه و دایم منو بغل می کنه: مامان فرناز دوست دارم تو رو!:)

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

شکر خدا خطر به خیر گذشت و من آبله نگرفتم. مانی خیلی بزرگتر شده و کارها وحرفهاش هر روز با مزه تر می شه.

امروز با یکی از دوستانم ومانی به یه کافه رفته بودیم. یه خانمی بغل دست مانشسته بود وداشت با موبایلش شماره می گرفت. ما حواسمون بهش نبود تا اینکه خانم حرف زدن رو شروع کرد ومانی برای اینکه خانم مذکور فارسی حرف می زد، گفت اِِِاِ مامان خانم خاله است!!!!!!!!
لابد برای اینکه فارسی حرف میزد. بچه تو این مملکت غربت با هر کی فارسی حرف بزنه زودی فامیل میشه.

به خوبی می فهمه که با کی باید فارسی حرف بزنه و کی باید سوییچ کنه رو انگلیسی. لغت هایی که تو انگلیسی بلده هر روز بیشتر می شه. بعضی از جملات رو انگلیسی می گه و معلمش می گه که با زبان مشکلی نداره.

به فارسی هم تقریبا همه چی می گه. از اسپایدر من ، بت من، اینکردبل فامیلی و .... همه رو با نشانه هاشون می شناسه. باید حوله رو روی دوشش بندازم تا سوپر من بشه.

با خمیر چیزهایی می سازه. دیروز هم موقع برگشتن ازمدرسه یه چیزی رو برداشت گفت مامان من درست کردم، دیدم راست میگه و روش اسم مانی داره. یه جعبه دستمال کاغذی که توش یه لوله دستمال رو فرو کرده و چند تا تکه کاغذ هم روش چسبونده. بعد هم میگه مامان ببین بوت ( قایق) درست کردم!

وقتی می خواد بگه مثلا فلان چیز مال منه، میگه :مامان، من اسباب بازی تو خریدی من؟
یا می گه، مامان،اینو می خری من؟
بعضی وقتها هم می گه: منم بیادم سر کار؟


امروز در خرید، به من در انتخاب لباس وکفش کمک می کرد اما بچه هرچی لباس عجیب وغریب بود واسه مامان جونش انتخاب می کرد، کفهشهای قرمز پاشنه 10 سانتی که چند تا نگین هم روش بود...

امروز از بعد از ظهر حالش خوب نبود. شام هم نخورد. بعد هم گلاب به روتون. اما بعدش خوب شد وخوابید. بیدارم و مواظب که حالش یه موقع بد نشه.

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴

مانی آبله مرغون گرفته ومن شديدا نگرانم که من هم بگيرم. مامانم ميگه که من قبلا آّبله گرفته ام اما خودم يادم نمياد. به هرحال همگی دعا کنيد که من بيچاره آبله مرغون نگيرم چون دوستم که بچه او هم آّبله گرفته بود دچارش شده و حسابی درآدم بزرگها شديد است. از من به شما نصيحت اگه بچه کوچک دارِيد حتما کاری کنيد که تا بچه است اين جور مريضی ها رو بگيره.