جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۱

ماني سرماي بدي خورده .ديشب گريه هاي دردناكش تا دير وقت ادامه داشت وتنها پس از خوردن استامينوفن آرام شد.شايد امروز هم سر كار نروم . سر دوراهي مانده ام ،حقوق اين ماهم به خاطر كسر كار خيلي كم شده و مهندس تقي زاده قرار است به موضوع رسيدگي كند. به او گفته ام در اين شرايط ترجيح مي دهم در خانه كار كنم.
اين نخستين بار است كه مجبور به انتخاب شده ام و اميدوارم بعدها به خاطر اينكه ماني را انتخاب كردم پشيمان نشوم.

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۱

دو سه روز پيش خبري روي تلكس ايرنا مخابره شد كه از لحظه شنيدن آن به شدت عصبي و متاثرم و متاسفانه جامعه‌اي كه براي حكم اعدام يك فعال سياسي - فرهنگي روزهاي زيادي را در دعوا، جنجال و اعتصاب مي‌گذراند -حكمي كه مسلما به زودي نقض خواهد شد- چشمش را كاملا بر اين خبر بست: امير حسام، نوزاد دوماهه توسط پدرش شكنجه مي‌شد. وقتي به بيمارستان منتقل شد، بدنش آثار زيادي از سوختگي و جراحت داشت و دو پايش از ران و ساق شكسته بودند. نمي‌توانم شرايط روحي خودم را پس از شنيدن اين خبر توضيح دهم. از ندا دهقاني، خبرنگار سرويس اجتماعي كه در كرج زندگي مي‌كند، خواستم برود و گزارشي از اين نوزاد كه در بيمارستان البرز كرج بستري بود تهيه كند. او امروز عكس‌ها و گزارش را آورد. نوزاد كوچولو، سه روز از ماني كوچكتر است. وضعيت او در عكس‌ها رقت‌انگيز است. چهره‌اش نشان از هيچ‌چيز ندارد، نه خوشي و نه ناخوشي. صورتش بي‌تفاوت است. نمي‌دانم لابد به‌خاطر اين همه بي‌مهري و از بخت بدش مبهوت است.
مادر اميرحسام، شكايت خود را از پدرش كه گفته مي‌شود معتاد است پس گرفته و مردك به زندگي خود برگشته. يكبار هم به نوزادي كه به عمد او را به زمين انداخته و اين بلا را سرش آورده سر نزده است. جالب اينجاست كه بچه بدبخت، نخستين فرزند خانواده هم هست. نمي‌دانم كي قرار است قوانين ما درباره كودك‌آزاري تغيير كند. اگر جاي قاضي بودم، پدر اميرحسام را مي‌دادم از يك بلندي پرت كنند تا جفت پاهايش قلم شود. بلكه بفهمد چه برسر نوزاد بي‌زبان كوچولو آورده. حيوان بي‌رحم.
امروز گزارش مربوط به اين پسر در حيات‌نو چاپ مي‌شود.
اين‌ها جديدترين عكس‌هاي ماني هستند. خيلي وقت بود كه عكس‌هايش را اينجا نگذاشته بودم.
ماني دارد ياد مي‌گيرد كه مامان و بابا را بشناسد. من كه از سر كار برمي‌گردم، صورتش را به صورتم مي‌چسباند و مدت زيادي همينطور مي‌ماند. گاهي هم صورتم را مك مي‌زند. ( البته من به محض برگشتن از سر كار دست و صورتم را صابوني مي‌كنم، فكر بد نكنيد!)
ماني كم كم به مرحله شناخت دهاني نزديك مي‌شود و هرچه دم دستش است به دهان مي‌برد، به خصوص پتوهايش را.






راستي! وبلاگ من و ماني دارد شهرت جهاني پيدا مي‌كند! در ضميمه تهران روزنامه همشهري كه ويژه معرفي وب‌لاگ‌هاي ادبي- هنري معرفي شد، و براي اينكه كسي نفهمد كه براي من، پارتي‌بازي كرده، مطلب مربوط كه كتاب شعر شكوه قاسم‌نيا را انتخاب كرده .

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۱

روز پنجشنبه، دوستان هم‌دوره دبيرستانم به ديدن من و ماني آمدند. زندگي، ما را از هم خيلي دور كرده اما هنوز هم فكر مي‌كنم دوستي بي‌شيله پيله‌تر و محكم‌تر از رفاقت‌هاي دوره مدرسه نمي‌توانم پيدا كنم. ما پنج نفر هستيم. شيلا، الهام، ناهيد، آزيتا و من. البته خواهرهاي شيلا و آزيتا هم كه از ما كوچكتر بودند به گروه ما پيوستند.
من سومين نفر از اين گروه پنج‌نفره هستم كه بچه‌دار مي‌شوم. الهام پسر 5/4 ساله‌اي به نام آرين دارد و آزيتا دختر 5/3 ساله‌اي به نام پارميس. وقتي به عقب بر مي‌گردم، مي‌بينم هيچوقت فكر نمي‌كردم روزي ما دانش‌آموزان كلاس رياضي دبيرستان تربيت، به جاي حل مسايل فيزيك و رياضي جديد و ... راجع به نحوه تربيت فرزند و تجارب مادرانه با هم صحبت كنيم.
ماني خوابيده، عادت كرده است كه داخل كالسكه‌اش بخوابد. اين براي من خيلي خوب بود. چون هم راحت بود، هم قابليت جابه‌جايي داشت. اما حالا ديگر كالسكه براي خواب تنگ است و من ترجيح مي‌دهم او را به تخت منتقل كنم. پنجشنبه براي ماني روز سختي بود. چون تمام مدت دورش شلوغ بود و من كمتر به او مي‌رسيدم. او هم شب تلافي‌اش را درآورد. وقتي كه او را خوابانده بودم، و داشتم به كارهايم مي‌رسيدم، صدايي مثل قرقر، مثل وقتي پستونك از دهانش مي‌افتد شنيدم. اهميت ندادم كه يك دفعه صداي گريه وحشتناك و بغض‌آلودش بلند شد. گريه خيلي معصومانه كه تا آن موقع نديده بودم. حتي در بغل من هم آرام نشد. مثل اينكه از چيزي ترسيده بود. بعد از چند دقيقه كه بالاخره آرامش كردم، در آغوشم خوابيد و تمام شب او را روي سينه‌ام خواباندم و سرش را روي قلبم قرار دادم تا مرا حس كند. تا ساعت سه و نيم صبح همينطوري خوابيديم، تا اينكه سينا آمد و بيدارم كرد و ماني را سرجايش خواباندم.
امروز از تلويزيون فيلم زندگي الكسي را ديدم و دايم بغضي گلويم را فشرد. كم‌كم به جاي اينكه با ديدن فيلم‌هاي عاشقانه گريه‌ام بگيرد، با فيلم‌هايي كه درباره كودكان ناكام است گريه مي‌كنم!
ماني كوچولوي من الان مثل فرشته‌ها خوابيده، دوستش دارم، خيلي خيلي دوستش دارم.

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱

فقط در مورد ماني اين حس رو تجربه كرده‌ام: اينكه اون فقط من رو مي‌شناسه . بين چند صدا با صداي من نيشش باز مي‌شه و اينكه وقتي داره حسابي گريه مي‌كنه و توي بغل هيچ‌كس آروم نمي‌شه، مياد و در آغوش من آرامش مي‌گيره.
ماني رو روزي دو سه ساعت تو آغوش خودم مي‌خوابونم. اول قصد نداشتم كه اين كار رو بكنم براي اينكه همه به من گفتند سعي كن ماني طوري بار بياد كه خودش سرجاش بخوابه. در اكثر مواقع هم اينطوريه. اما يك‌بار در روز، حوالي ساعت 5/1 - 2 بعدازظهر، وقتي ماني شيرش رو مي‌خوره و من او رو بلند مي‌كنم تا بادگلو بزنه، همانطور ايستاده خوابش مي‌بره. صورتش رو به صورتم مي‌چسبونم و اون مدهوش مي‌شه. من هم او را در آغوشم نگه مي‌دارم، سرش رو روي قلبم مي‌گذارم و كوچولوي من...واي خدا مي‌دونه چه لذتي داره، فقط يك مادر مي‌تونه يك همچين تجربه شيريني رو درك كنه.
ماني تنها موجودي در دنياست كه بيش از همه به من وابسته است، همانطور كه حالا من به اون وابستگي دارم.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

ماني الان خوابيده. تازگي‌ها يك روش احمقانه اما كارآمد پيدا كردم براي اينكه ماني پستونكش رو از دهنش بيرون نندازه. هروقت پستونكش رو از دهنش بيرون مي‌اندازه، از خواب مي‌پره. يه شمد نازك داره، اون رو چند لا مي‌كنم و روي پستونك قرار مي‌دم. باعث مي‌شه پستونك سرجاي خودش بمونه و ماني خوابش ببره، اما به محض اينكه خوابش برد. اون رو برمي‌دارم، چون ماني عادت داره زياد تقلا كنه و سرش رو زير اون شمد مي‌بره. پسر كوچولوي من حالا روزها، گهگاه با صداي خنده بلند من رو غافلگير مي‌كنه. صداهاش رو ضبط كردم و مي خوام تو وبلاگ بذارم اما باباي تنبلش كه قراره كار تبديل اون رو انجام بده دائم بهونه مياره.
نمي‌دونم قبلا راجع به لباس‌هاي ماني گفتم يا نه؟ ولي بايد بگم ديروز لباس‌هايي كه در روزهاي اول مي‌پوشيد رو جمع كردم چون حالا ديگه هيچكدوم بهش نمي‌خوره. قبلا نوشتم كه براي ماني چند دست لباس از بهار خريديم اما همه برايش كوچك بود و چند بار آن‌ها را عوض كرديم. راستش حالا به اين نتيجه رسيده‌ام كه سرهمي‌هاي پادار ايراني اغلب غيراستاندارد است و پاي بچه‌ها در آنها ناراحت مي‌شود. يك مارك خوب، كه اغلب لباس‌هايش صادراتي است، مارك دولو است اما اين لباس‌ها هم فقط به درد لباس زير نوزاد مي‌خورد. يعني بايد زيرپوش‌هاي سرهمي‌هاي بدون پا و شورتي آن را خريد. بقيه‌اش به درد نمي‌خورند.
راستي رنگ چشم ماني هنوز سورمه‌اي و طوسي است. اغلب شنيده بوديم كه رنگ چشم نوزادان تا چهل روزگي مشخص مي‌شود. اطرافيان مي‌گويند، چشم او روشن خواهد بود. نمي‌دانم رنگ چشمش شبيه من (زيتوني) مي‌شود يا اينكه به پدربزرگ سينا مي‌رود و آبي خواهد شد. حالا بايد بمانيم و ببينيم!

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۱

سرماي بدي خوردم. هنوز گلودرد دست از سرم برنداشته. ماني هم با اينكه بهتره هنوز فرت فرت مي‌كنه و مثل پيرمردها تك‌سرفه مي‌زنه. شب پيش مازيار اسلامي و گلناز را به طور اتفاقي توي خيابون ديديم. چون جلوي در خونه‌مون بودن، به ديدن ماني اومدن. براي اونها جالب بود كه ماني در حالي كه فقط دوماهشه دائم با چشمانش به اطراف نگاه مي‌كنه و سعي داره دهانش باز و بسته كنه و حرف بزنه. شايد دليلش اين باشه كه من دائم با ماني حرف مي‌زنم. طوري كه سينا جديدا به خيلي از حرفهام بي‌توجهي مي‌كنه به بهانه اينكه «فكر مي‌كردم با ماني حرف مي‌زدي!»
وقتي ماني رو دمر مي‌خوابونيم و از پشت كف پاهاش رو با دست فشار مي‌ديم و نگه مي‌داريم، سينه خيز چند سانتي به جلو مي‌ره. و مطابق معمول وقتي نمي‌تونه به راحتي اينكار رو انجام بده شروع به گريه مي‌كنه. دو سه روزي هم هست كه گهگاه وقتي توي تختش خوابيده (البته وقتي پستونك در دهان نداره) يك جيغ كوتاه مي‌كشه كه احتمالا معني و مفهوم آن اين است كه : « به من توجه كنيد!»
فكر مي‌كنم، او كم كم داره اطرافيان رو به خوبي مي‌شناسه. احتمالا به زودي براي رفتن به سركار مصيبت خواهم داشت...
آخ آخ بچه‌ام! داره گريه مي‌كنه...

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱

ديروز جلسه زنان بلاگر برگزار شده بود. متاسفم كه نتوانستم در آن شركت كنم. با تمام تلاشي كه جهت حفظ حضورم در اجتماعات مختلف مي‌كنم، اين روزها در بسياري از قرارها نمي‌توانم حاضر شوم.
سرماخوردگي هنوز من و ماني هر دو را اذيت مي‌كند و من مجبورم اوقات بيشتري را با او بگذرانم.
ماني ساعاتي كه من نيستم خيلي مظلوم مي‌شود، از چند ساعت قبل از رفتنم دائم سعي مي‌كنم به گونه‌اي غيبتم را جبران كنم، او اغلب بغض مي‌كند و گريه مظلومانه‌اي سرمي‌دهد كه دل همه را مي‌سوزاند. چشمانش كم كم خيلي شيطان شده، با دقت و اشتياق به همه طرف نگاه مي‌كند. به طرف صداهايي كه مي‌شناسد برمي‌گردد و مي‌خندد وبيشتر از همه به صداي من حساسيت دارد.
يكي از دوستانمان (سام فرزانه) كتابي را ديروز به ماني هديه داد كه بسيار شيرين است. كتاب، مامان بيا جيش دارم، شعري از شكوه قاسم‌نيا است. بخشي از شعر كه خيلي بامزه است را برايتان نقل مي‌كنم:
مامان بيا جيش دارم
فوريه خيلي كارم
لگن بيار زود برام
تا خيس نشه شلوارم
×××
پر شده باز اين لگن
بايد كه خاليش كنم
تا اينكه دفعه بعد
دوباره توش جيش كنم!
خدايا! كي ميشه ماني به سني برسد كه حرف مرا بفهمد و با من حرف بزند. همين الان كه گهگاه صداهاي نامفهومي را با جيغ و ادا و اطوار از خودش خارج مي‌كند، آب از لب و لوچه‌مان راه مي‌افتد. خب! هركس مي‌خواهد، بگويد نديد بديد هستم، آره بابا هستم، قربون شكل پسر دردونه‌ام برم!...

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

ماني سرما خورده، امروز او را به مطب دكتر مدرس فتحي بردم. ظاهرا تب ندارد و سرماخوردگي او يك مورد معمولي است. اما به هر حال از پنجشنبه شب ناآرام است. در حال حاضر 10 قطره استامينوفن خورده ولي هنوز خوابش سنگين نشده است.
راستي ماني پنج كيلو و 900 گرم شده است. ظرف 20 روز 700 گرم وزن اضافه كرده. دفعه گذشته پنج كيلو و 200 گرم بود و دفعه قبل از آن، سه و 850. قد او هم 59 سانتي‌متر شده است.
نمي‌دانم كداميك از آشنايانم درباره من و وبلاگم به منشي دكتر گفته بود كه او تا مرا ديد، گفت: شنيدم دكتر را بردي روي اينترنت!
.

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۱

صبح امروز براي اولين بار ماني را به تنهايي حمام كردم. كوچولوي من از آب خيلي خوشش مي‌آيد، اما بعد از آنكه از زير آب خارج مي‌شود چندان خوشحال نيست.
كمبود خواب كم كم دارد اذيتم مي‌كند، هميشه ساعت‌هايي كه من مي‌خواهم بخوابم ماني بيدار است و ساعاتي كه او مي‌خوابد من يا كار دارم يا خوابم نمي‌برد. اين روزها پس از سال‌ها كه از دوره تحصيلم مي‌گذرد، دوباره حسرت خواب را تجربه مي‌كنم و بارها شده كه در حالت نشسته خوابم برده است.
عصر امروز ماني آنقدر بي‌تابي كرد و از دل‌درد ناليد كه مجبور شدم به او استامينوفن بدهم. نمي‌دانم چرا با مشكل مزاجي مواجه شده. اما پس از خوردن آن چند ساعتي را راحت خوابيد. حالا دوباره نق‌نق را شروع كرده. شما هم دعا كنيد امشب را خوب بخوابد بلكه من هم فيض ببرم و كمي بخوابم.

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

امشب مادرم ماني را به خانه خودشان برده بود و من و سينا از روزنامه به آنجا رفتيم. وقتي رسيديم آلبوم‌هاي نوزادي خودم را ورق زدم. نتيجه جالب است، به اتفاق آرا، ماني بسيار به من شباهت دارد! به زودي حتما اين عكس‌ها را اسكن مي‌كنم و در اين جا مي‌گذارم تا شما هم قضاوت كنيد.
ماني كوچولو دل پدربزرگ‌هايش را به شدت برده است. پدر من كه بلافاصله پس از تولد ماني به يك سفر 40 روزه رفته بود، از روزي كه برگشته هر روز به ديدن ماني مي‌آيد و معتقد است اين شيرين‌ترين بچه‌اي است كه تا حالا ديده!
كساني كه پدر سينا را مي‌شناسند مي‌دانند آقاي سعيد مطلبي بسيار جدي است. اما در برخورد با ماني موضوع فرق مي‌كند. پدر سينا چنان با ماني حرف مي‌زند و قربان‌صدقه‌اش مي‌رود كه ما ( من و سينا و سعيده خواهر سينا) دهانمان از تعجب باز مي‌ماند.
خوش به حال ماني كوچولو!

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۱

نوزاد كوچك من حالا خيلي دوست‌داشتني‌تر شده. دوره گريه‌ها و بي‌تابي‌هايش تمام شد و با خنده‌هايش زندگي‌مان را شيرين مي‌كند. صبح‌ها از ساعت شش و نيم، هفت كه بيدار مي‌شود خنده‌هاي شبيه قهقهه تحويل فرناز خانم خواب‌آلود مي‌دهد. آرزو مي‌كردم وقتي من سرحالم او اينگونه باشد. البته حالا ماني در ساعات ديگر روز هم وقتي بيدار است، بيشتر مي‌خندد و با خودش حرف مي‌زند. از دل‌دردهاي وحشتناك خبري نيست و كوچولوي من دارد راحت مي‌شود. چشم ماني هم با دو روز استفاده از قطره سولفاستاميد كاملا خوب شده و مدت‌هاست كه او با هر دو چشم مي‌بيند!
ماني را بعضي ساعات داخل تخت مي‌گذارم و عروسك‌هاي گردان بالاي سرش را كه موزيكال هم هست كوك مي‌كنم. مدت زيادي با آنها سرگرم مي‌شود و به آنها نگاه مي‌كند. اجسام قرمز و نوراني بسيار توجه او را جلب مي‌كنند.
معمولا هرروز او را در چند لايه پتو مي‌پيچم بطوريكه فقط صورتش پيداست و آن‌وقت او را در فضاي آزاد قرار مي‌دهم. جالب است كه در اين حالت بلافاصله مي‌خوابد و خواب طولاني و آرامي هم دارد.
از چهارشنبه (اول آبان) من به سر كارم برگشته‌ام، البته تنها سه يا چهار ساعت در روز است و در اين فاصله مادرم و خواهرم از ماني نگهداري مي‌كنند. او را حمام مي‌برند و شيري كه من در شيشه ريخته‌ام به او مي‌خورانند، او هم مي‌خوابد و اين خواب معمولا چهار پنج ساعتي طول مي‌كشد.
راستي سه شنبه گذشته واكسن فلج، هپاتيت و سه‌گانه ماني را هم زديم. يك روزي را درد كشيد. اما زود خوب شد. نوبت بعدي واكسن 22 آذر است.