پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

مانی نشسته با تن تب دار و تلویزیون تماشامی کنه. نمی دونم چطور شده که تب کرده. الان با یه مجله وسایل خونه اومده می گه: مامان بیا صندلی بخر!
مانی روی چشمش یه جوش زده خیلی وقت پیش. هرچه که دکتر بردم، می گن چیزی نیست خودش میره اما هنوز خوب نشده. این دفعه دکتر اینجا یه پماد داد، جوشه داشت خوب می شد، حالا سرما خورده چشماش باد کرده اون ماجرای قدیمی قی چشماش هم عود کرده.

چند شب پیش رفتیم خونه دایی سینا. تو خونشون یه سگ گنده داشتند. مهربون بود اما دوتای مانی قد داشت. ازدر که رسیدیم پرید با زبونش یه لیس گنده به صورت مانی زدوچند تا پارس خوشحالی هم کرد که مانی رو حسابی ترسوند وجیغش رو در اورد. بعد تا آخر شب سگه باید بیرون میموند مانی هم حداکثر فاصله رو با اون حفظ میکرد. بعد هم دایم میگفت: نه نموخوام، هاپو لیس بکنه من!!!نه هاپو ماخ نیت لیس بوکنی من!( ماخ نیت هلندی است ویعنی اجازه نیست)آخر شب دیگه باسگه دوست شد، البته با حفظ فاصله. بهش میگفت: سیت هاپو، سیت!
دیروز سینا برای دومین بار در هفته گذشته مانی را به آکواریوم لندن برد. چون خودش زیاد خوشش اومده مانی رو هم هی میبره! مانی دیده کوسه هه خوابه، برگشته بهش گفته، هی شارک ویک آپ! بعد هم در اومده به باباش گفته شارک نیست، فیشه! خدا آخر و عاقبت ما رو با این قاطی حرف زدن مانی به خیر کنه.

یه متنی اینجا درباره مانی پیامبر نوشته، که ازش خوشم اومد به جز آخرش. از وقتی مانی به دنیا اومده نسبت به مانی پیامبرهم احساس مادرانه دارم، دلم نمی خواست آخرش اینجوری بشه!

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴


مانی با کیف شکل سگش که خاله نگین از تهران براش آورده. سگه از او نژادهایی که صورتش کمی به سمت پایین کشیده است و چشمهای مغموم داره. مانی تا دیدش به من گفت مامان هاپو گریه بوکنه؟ Posted by Picasa

این هلی کوپتر رو هم عمه سعیده برای مانی فرستاده که خیلی خوشگله و مانی کلی با اون حال کرده. Posted by Picasa