چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹


حداقل به خاطر من ومانی هم که شده این گوگل باید یه فکری به حال ترجمه هاش بکنه. مانی خیلی علاقه داره که شبها موقع خواب داستانهایی از بچگی اش رو براش بگم، که خوب من هم کلا زیاد ذهنم یاری نمی ده، امروز هوس کردم از روی وبلاگ براش بخونم یا ترجمه کنم، خودش پیشنهاد کرد که با گوگل ترنسلیت این کار رو بکنیم، چشمتون روز بد نبینه،
یک جمله این بود که مانی در چند روز گذشته خیلی کیف کرد. شده بود که
Money those days were bag
خلاصه اسباب انبساط خاطره خوندن این وبلاگ بیشتر از خودش ، ترجمه اش.
مدرسه مانی رو باز دارم عوض می کنم، خودم هم عذاب وجدان دارم که بچه رو دایم آلاخون ووالاخون کنم( خدا خودش رحم کنه، گوگل ترنسلیشن هنگ کرد!)
مدرسه ای که این یه ماهه گذشته میرفت، در سایت وزارت آموزش وپرورش بریتانیا، آفستد، مدرسه عالی و نمونه است. خوب طبیعتا من هم بسیار خوشحال شدم وقتی شهرداری این مدرسه رو به مانی داد، اما متاسفانه مشکل وقتی شروع شد که مدرسه رو دیدم. 98 درصد بچه های مدرسه از خانه های اطراف میان که متعلق به شهرداری است ودر اختیار پناهندگان سومالیایی وسودانی. که البته من به هیچ عنوان با هیچ کدوم از این ها مشکلی نداشتم، مسئله اینه که مدرسه در کل، مدرسه اسلامی شده. برای عید فطر تعطیل بود، بعدش هم در اولین نامه ای که از مدرسه اومد، عید رو مدیر مسلمان مدرسه به همه تبریک گفت. به شدت یاد وخاطره مدارس رو در خاک پاک ایران برام زنده کرد. از این گذشته مانی شروع کرد که ما اینو نمی خوریم مسلمونیم ، اونو نمی خوریم مسلمونیم، چرا نماز نمی خونیم ما که مسلمونیم، که دیگه یه کم ترسیدیم از بحران هویت و هویت اسلامی واین حرفها. برای همین پام رو کردم توی یک کفش که نمی خوام بچه ام به اینجا بره.
البته غیر از اینها به نظرم این گزارشهای آفستد هم چندان منطبق برواقعیت نیست، چون مانی می گفت خیلی از بچه ها در کلاس سوم حتی انگلیسی بلد نیستند، خوب طبیعی هم هست احتمالا تازه اومدن، اما این نشون می ده که سطح مدرسه نمی تونه خیلی بالا باشه. با کمی تحقیق متوجه شدم، این گزارشها بیشتر براساس نظرخواهی از والدین بچه هاست و خوب طبیعی هم هست که پدران ومادران مهاجر در سالهای اولیه حضورشون در یک کشور دیگه ای، که گرفتن پناهندگی ازش، براشون خیلی مهم بوده، از مدرسه ای که بچشون میره هم راضیترن نسبت به پدر ومادرانی که توقع بیشتری از مدرسه دارند.
جالب اینجاست مدرسه دیگه ای که بالاخره به مانی جا داده، مدرسه ای است،متعلق به کلیسای انگلیکن. البته من بلافاصله بعد از اینکه جا دادند، بهشون اطلاع دادم که خانواده ما کلا به هیچ کلیسایی رفت وآمد ندارند. گمون نکنم خیلی خوششون بیاد اما شهرداری می گه ، بنا به قوانین مجبورن بچه هایی که دین وایمون مشخصی ندارند رو هم بپذیرند و اجباری نیست که بچه ها در کلاس شعائر مذهبی شرکت کنند. اگه غیر از این باشه این بار درش میارم می ذارمش این مدرسه ژاپنیه پشت خونمون! خلاص
مسئله این نیست که من نمی خوام بچه ام مذهبی بار بیاد، من دلم نمی خواد مانی در اون شرایطی بزرگ بشه که من بزرگ شدم، بیزارم از هر پروپاگاندایی به نفع هر مذهبی.


--
Farnaz Ghazizadeh

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

باورم نمی شه ، امشب مانی برای اولین بار، خونه یکی از دوستان مدرسه اش مونده. اوون، همون که قبلا هم اینجا راجع بهش نوشتم. اریک وجنت ، بابا ومامان اوون دعوت کردن شب خونشون شام خوردیم و از قبل گفته بودن که مانی بمونه. موقع رفتن انقدر هیجان زده بود که نزدیک بود کامپیوتر سینا رو که هنوز نشسته بود پاش خاموش کنه. وقتی رسیدیم دم خونه اونها جای پارک پیدا نمی کردیم شدیدا عصبی شده بود.

با اوون وبرادرش ایسا، کلی بهش خوش می گذره... بگذریم با اینکه من مطمئنم بهش خوش می گذره، اما یه جایی توی عمق وجودم ، می خواره، نمی دونم چرا... حس اینکه الان تو اتاق بغل نیست... عجیبه.


یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

پسره با این قدش کنارم راه میره، یه دفعه تعجب می کنم، قدش تا سرشونه های منه تقریبا... باورم نمی شه. شوخی هاش شوخی های آدم بزرگاست. چند ماهی هست که از بوسه کوتاه صبحها محرومم، بوسه ای که موقع پیاده شدن از ماشین به لپم می زدوبلافاصله هم جای بوس منو پاک می کرد وغر می زد که " لیپ ستیک داری..." حالا دیگه از اون بوسه ها خبری نیست. جلو جلو راه میره، برمی گرده و می گه برو من خودم میرم...

اما هر روز صبح تا بیدار میشه، میاد توی تخت من، می لغزه تو بغلم و تمام صورتم رو غرق بوسه می کنه، بعد خودش رو می ندازه وسط، میره تو بغل باباش... همه این ماجرا پنج تا ده دقیقه بیشتر نیست اما هر روز، قبل از هرکاری ، قبل از جیش صبح، حتما میاد...

یه چیزی اختراع کرده اسمش رو گذاشته سوپریم کیس، ماچه به همراه چلوندن و قلقلک... گاه گداری هم کارمون به سوپریم کیس ختم میشه.

می گه سامر(summer) تنها دختریه تو کلاس که نمی خوام باهاش دعوا کنم، خوشحال شدم گفتم لابد خوشش اومده ازدختره، می گم چرا، می گه خیلی چاقه، یه مشت بزنه پخش زمین میشم،می گه:
!look this face doesn't need rearranging

کلا دعوا نمی کنه. یکی دو روز پیش از مدرسه که می اومدیم، یکی از بچه های کلاس که جثه کوچکتری داشت دنبالش می کرد،بیشتر حالت شوخی داشت. تا یه جا اون مانی رو انداخت زمین رو چمن ها، انتظار داشتم پاشه گریه کنه، اما درست مثل آدم بزرگها پاشد خودش رو تکون داد، گفت به هیکلش نگاه نکن، زورش خیلی زیاده... دهنم باز مونده بود.

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

دیروز، ساعت هفت ونیم صبح روز شنبه، مانی اومد توی تخت من، سئوال اول این بود که ازکی جنگ افغانستان شروع شد، بعد رفت واومد، پرسید چرا شروع شد، تا کی قراره طول بکشه، چند تا سرباز امریکایی وانگلیسی اونجا مردن و درنهایت بعد از چند دقیقه اومد گفت: کوههای تورا بورا کجاست!!! رهبر القاعده اونجا چی کار می کنه؟

خلاصه من تنها مادر دنیام که کله سحر باید سئوالات اینطوری رو جواب بدم:)

دلیلش اینه که آقا مانی اخبار تلویزیون رو تماشا می کنه، روزنامه می خونه والان یک کتابی می خونه درباره جنگ افغانستان!!!

از چند هفته پیش مانی شده free reader به این معنی که می تونه هرچی رو بخواد بخونه.

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

این هفته که مانی رو از کلاس دراما در کتابخونه برمی گردوندم، گفتم باید با جورجا حرف بزنم که یادش نره کتابها رو سروقت بر گردونه. کلا مانی از اینکه من با پرستارهاش حرف بزنم خیلی خوشش نمی اد، می ترسه دعواشون کنم.

بعد شروع کرد به گریه، با حالتی خیلی محزون گریه می کرد، بهش گفتم مامان باهاش حرف نمی زنم چرا گریه می کنی، گفت نه من برای اون گریه نمی کنم، برای یه چیز دیگه گریه می کنم که نمی تونم به تو بگم.

جا خوردم،از ترس مردم، گفتم : مامان تو همه چی رو می تونی به من بگی...هرچی که باشه من کمکت می کنم. ( مثل اینکه حالا مثلا 18 سالشه با دوست دخترش به هم زده...) اما فکرم هزار راه رفت تو اون دو دقیقه، گفت: تو نمی فهمی...

گفتم تو مدرسه چیزی شده؟ تو خونه؟ گفت نه، تو منو درک نمی کنی که من مهمترین مرد زندگی ام رو از دست دادم. مات نگاهش کردم، گفتم کی ؟ گفت: دایی نصرت.... ( مرگ دایی نصرت، روزی اتفاق افتاد که ما رفته بودیم ببنیمش و فکر می کنم ناگهانی بودنش و گریه من، تاثیر بدی روی مانی گذاشت ، اما اینکه دایی نصرت مهمترین مرد زندگیش باشه، خیلی عجیب بود.)

بهش گفتم، عزیزم، مهمترین مرد زندگی هر کسی فکرمی کنم پدرش باشه، مطمئنم که برای من یا پدر تو همینطوریه. مهمترین مرد زندگی تو هم بابا سیناست. گفت : شوخی می کنی... اون که همیشه خوابه!!! بنده خدا سینا. البته بعد که اومدیم خونه اینو براش تعریف کردم کلی خندیدیم و بعد مانی رو بوسید، اما اگه من بودم کلی ناراحت می شدم.

خلاصه مانی یه دل سیر برای دایی نصرت دوباره از ته دل و با حزن زیاد گریه کرد. یاد خودم و مرگ عمه ام افتادم ، نه سالم بود وقتی عمه شوکت فوت شد، تا سالها مرگش رو باور نمی کردم وهر وقت دلم می گرفت، به یادش گریه می کردم. فکر کنم دایی نصرت برای مانی در حکم عمه منه.

البته وقتی مانی برای دایی نصرت گریه می کرد، من هم نمی تونستم گریه نکنم. خدا رحمت کنه این مرد رو که من تا پنج سال پیش نمی شناختمش و فقط به شکل یه دسته گلی میدیدمش که سر سفره عقدم سعیده به اسم او گذاشته بود، بعد که باهاش آشنا شدم، متوجه شدم از این سبد گل هم گل تر بود.