چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

احساس گناه، جزء لاینفک مادر شدن است. هرکار می کنی بخشی از تو گناهکاراست که به اندازه کافی به او نرسیده ای. اگر گیج باشی وقتی یادت بیاید که قرار ملاقات با معلم بچه ات را فراموش کرده ای، آه از نهادت برمی آید... صبحها زودتر بیدار می شوی که به کارهایت برسی و بتوانی خودت به مدرسه برسانیش، اما کافی نیست، شب که می آیی، معمولا در رختخواب است، در تختش می خزی، که کمی ببوئیش، ببوسیش و آرام در گوشش بگویی دوستت دارم. باز هم حس گناه هست، چرا من نیستم که از مدرسه برش دارم، چرا من نیستم که به حرفهایش گوش کنم ، چرا همیشه دیر می رسم؟

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰



بعد از مدتها یه دستی به سروروی این وبلاگ کشیدیم،برای یادآوری به خودم و ثبت در تاریخ، قیافه های قبلی وبلاگ رو هم می گذارم اینجا

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

از صبح، قبل از رفتن به مدرسه امروز کلی ماجرا داشتیم. جدول ضرب رو روی یک صفحه ی مخصوصی چاپ کردند، با جای ستاره، بچه ها باید از صبح در هر زنگ تفریحی معلمها رو پیدا کنند، بدن بهشون ازشون جدول ضرب بپرسند، براشون، ستاره بزنند، آقا مانی تا به حال این کار رو نکرده، هنوز هم صفحه اش خالیه،
می پرسم: این ماجرای جدول ضرب چیه صبحها، توضیح می ده و میگه صف داره، حوصله نداشتم برم،
می گم خوب حالا چه اشکالی داره تو ستاره نداشته باش،
می گه نه فلانی، سه تا از این صفحه ها تا حالا پرکرده،
می گم همه مثل اون هستند،
می گه نه ، بقیه چند تایی دارند،
می گم کسی هست که هیچی نداشته باشه،
میگه آره،
می گم چرا برای تو اینقدر مهمه، خوب از امروز شروع کن
می گه من خجالت می کشم بگم هیچی ستاره نگرفتم هنوز!
مکالمه بالا در میان گریه و هق هق انجام شده!!!

موضوع جدول ضرب نیست، برای اینکه، جدول ضرب رو بلده، حالا این ستاره هاهستند که اهمیت دارند، می گم خوب حالا می خوای چی کار کنی؟
می گه، میرم به هر کی پرسید می گم مال خودم رو گم کردم، این رو تازه گرفتم
می گم دروغ بدتره ، مسئله بیشتر می شه،
می گه اما من می گم که اولی رو گم کردم این دومیه
گفتم، من تایید نمی کنم که تو دروغ بگی، اما تصمیم خودته

از صبح حالم گرفته است، چرا یه برنامه می گذارند که اینقدر روی بچه ها فشار باشه برای چهار تا ستاره دروغ بگن؟

روزهای یکشنبه از این هفته می ره کلاس راگبی که خیلی دوست داره، فوتبال زیاد دوست نداره، می گه تو فوتبال مردم به هم فحش می دن، راگبی خوبه که هر کی فحش بده می ندازنش از زمین بیرون! یه همچه بچه ای دارم من!

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۰

نه سال پیش ، یه همچه لحظاتی دل تو دلم نبود، الان هم نیست ، البته دلیلش متفاوته...
جیگرم خوابیده، فردا تولدشه، تولد نه سالگیش، هنوز کادو براش نگرفتم، امشب می گه کادوی من کو؟ می گم چی می خوای، می گه یک تفنگ نرف دیگه، نپرسید چیه، کلا اعصاب ندارم از علاقه این بچه به این همه تفنگ و جنگ واینا ... یادش به خیر وقتی کوچکتر بود براش تفنگ نمی خریدم که به صلح علاقه مند بشه. البته این ها همه در حد بازیه، در واقعیت مانی آرومترین بچه دنیاست، با هیچ کس دعوا نمی کنه، حداکثر در صورتی که از طرف ناراحت بشه، بغض می کنه.

دیروز برای اولین بار به کلاس زبان فارسی رفت، برای یاد گرفتن خوندن ونوشتن. هم کلاسی هاش اغلب آشنا هستند، بچه های دوستان که اونها هم به همون کلاس زبان فارسی می رن. مدرسه زبان فارسی کانون ایران، در همراسمیت لندن. دکتر رضا قاسمی مسئول این آموزشگاهه و چه مرد نازنینیه. مانی رو هیچ وقت بعد از هیچ کاری اینقدر هیجان زده ندیده بودم، به محض اینکه برگشتیم، برای باباش دو جمله رو روی کاغذ نوشت:
بابا آب داد
بابا نان داد
کلی غش و ضعف کردم براش. بعدش هم روی در ودیوار که فارسی نوشتن، ن، ب، آی با کلاه وبی کلاه رو تشخیص می داد که تبعا* دلم رو بیشتر برد. امیدوارم علاقه اش و پیشرفتش زیاد باشه، که زود فارسی یاد بگیره حداقل بتونه این وبلاگ رو بخونه.

پسر کوچولوی من کم کم بزرگ می شه، جلوی چشمم قد می کشه، دیروز بغل دستم واستاده می گه به زودی از من بلندتر می شه و من می دونم که زیاد طول نمی کشه، می دونم که حالا دیگه دلم می خواد همین قدی نگهش دارم، دنبال هر پسر بچه کوچولویی نگاهم می ره، دلم برای اون موقعهاش تنگ شده. دلم براش همیشه تنگه، هم برای الانش، هم برای قبلتر که کوچکتر بود.
پ-ن.* طبعا نه تبعا... به نظرم شخصا خودم هم باید به یک کلاس فارسی بروم.

چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۰




امروز یک ایمیل گرفتم، از یک خانمی به اسم ش- ا در ایران، نوشته که با یکی از هم کلاسی های سابق من آشناست و از اون اسم من رو شنیده، بعد رفته بی بی سی رو دیده بعد اومده اینجا وبلاگ رو خونده، کلی تشویقم کرده ... خواستم بگم ممنونم خانم شین.

پریشب با سینا رفتیم، مدرسه برای گزارش مانی، این جلسات یه چیزی شبیه همون کارنامه های کذایی است که به ما می دادند، فرقش اینه که معلم بچه یک روز وقت می گذاره، دونه دونه با پدر مادرها راجع به بچه هاشون یک ربع ، بیست دقیقه حرف می زنه. من و سینا معمولا این جلسات رو از دست نمی دیم. معمولا یک برگه می دن که ساعتی که می تونین بیاین رو انتخاب کنید، ما هم معمولا آخرین ساعت ممکن رو انتخاب می کنیم، این دفعه هم حدود هشت ونیم شب رسیدیم. یکی از دلایلی که ما هیچ وقت این جلسات رو ازدست نمی دیم، اینه که هیچ وقت نشده بریم وچیزی بشنویم که نگرانمون کنه:)

مانی مثل همیشه، در مدرسه تازه هم جزو بهترینهای کلاسه ، یک سیستم نمره دادن دارن، که ظاهرا بچه ها وقتی از مدرسه ابتدایی خارج می شن، باید نمره 4a داشته باشند. در کلاس سوم که مانی هست، باید نمره اش حدود 2 باشه، مانی در خواندن نمره اش از الانه 4 هست، در علوم و ریاضی هم 3a ، در همه بالای 3 بود و معلش می گه نمونه است. هیچ چیزی نیست که معلمش میسیز اسمیت نگرانش باشه اما ما گفتیم که مانی خوش خط نیست.( که البته طبیعی هم هست، چون نه من نه سینا، خوش خط نیستیم) معلمش می گه خوش خطی نمره زیادی نداره وکلا تاثیری در نمره نگارش اون نمی گذاره.

مثل همیشه مانی علاقه منده به خبرهای روز، با اصرار از من می خواد اجازه بدم بیشینه بامن خبر ببینه. بعضی اوقات خبرها رو بهتر از من می دونه، مثلا همین دوسه روز پیش، یه هواپیمای جنگی تو لیبی سقوط کرد، گفتم این هواپیمای قذافی رو زدن، می گه نه، این هواپیمای مخالفان است، اشتباه زدن... خلاصه معلوم شد اون درست می گه ....

چند وقت پیش که در مصر شلوغ بود، روزهای اول بود هنوز، روزهایی که پلیس مردم رو به شدت می زد و مردم تو خیابون بودند و درگیری بود. با مانی رفتیم سوپر مارکت، تو سوپر مارکت، تلویزیونهای بزرگ گذاشتند که شبکه اسکای داشت خیابونهای قاهره رو نشون میداد، من واستادم نگاه کردم، یک کم بغض کردم، خیابونها یه جورایی شبیه تهران بود، دلشوره داشتم، مانی هم نگران من شد، مواظب من بود که دیگه چشمم به بقیه تلویزیون ها نیفته، بعد هم گفت ، چقدر اینجا تلویزیون داره... بعد هم گفت کیسه رو بده من بیارم، خلاصه خیلی مواظب من بود، تو اتوبوس، من که خیلی تحت تاثیر محبتش قرار گرفته بودم ، ماچش کردم... برگشته می گه:

"فکر نکن، یه مشت مصری اونجا دارن انقلاب می کنن تو می تونی منو تو اتوبوس ماچ کنی "!!

ماچ تو اتوبوس ممنوعه، می تونم ماچش کنم اما نه تو خیابون، تو مدرسه یا جایی که کسی ببینه، تو خونه می شه، خودش هم میاد ماچم می کنه، اما ماچ تو خیابون، باعث آبروریزیه برای شازده:)

روز عید ، معمولا نمی فرستمش مدرسه، برای اینکه خوشحال بشه و به عید نوروز احترام بگذاره:))) شیوه ابداعی منه برای اینکه به سنتها پایبند بشه. شب قبلش هم بیدار موندیم با دوستامون و چند تا بچه دیگه هم بودن، خوب صبحش مانی خوابش می اومد. من زنگ زدم به مدرسه گفتم نمی اد. هر سال همین کار رو می کنم. بعد هم به خانم دفتر دار که احتمالا خیلی هم درجریان سنتهای ایرانی ما نیست می گم هپی نوروز که هوای کار خودشو بکنه، یه موقع جرات نکنه بچه رو بردارین بیارین وقتی خوابش پرید...

اوپر تازه ما، اسمش هست لین، از سوئد اومده، مانی خیلی دوستش داره. روز عید که خودم باید می رفتم سرکار، لین مانی رو برد موزه بریتانیا و بخش ایران رو نشونش داد. همون جایی که بچه ها امسال برنامه نوروزی بی بی سی رو ضبط کردند. لین می گفت مانی خیلی خوشش اومد و افتخار می کنه به ریشه های ایرانی اش . البته این بار اول نبود که رفت اونجا اما فکر کنم این دفعه بهتر متوجه می شد تا دفعه قبل که کوچولوتر بود.