یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

سینا هنوز هم مانی رو به شیوه وقتی که نوزاد بود با بغل زدن بچه وخواندن سرود آفتابکاران کوهستان می خوابونه. دیشب که شب کار بودم داشته همین کار رو می کرده و میرسه به بندی که می گه ، "یه جنگل ستاره داره". مانی درمیاد که" بابا سینا! جنگل که ستاره نداره، انیمال( حیوون ) داره، تری( درخت ) داره !" بعد هم با قیافه حق به جانبی که که همیشه موقع تصحیح غلط های ما می گیره بهش گفته:" ماه ستاره داره بابا سینا!"


تازگی ها بعد از رفتن همه مهمونها، مانی زیادی ابراز ناراحتی می کنه از انیکه هیچ کس رو نداره و گاه وبیگاه برای مظلوم نمایی، اینرو می گه. مثلا وقتی من می خوام برم سرکار می گه تو بری من دیگه مامان ندارم و از این قبیل حرفها. چند روز پیش هم که بهش گفتیم برو بازی کن، برگشت با همون حالت گفت،" من مانستر ندارم بزنمش !"


با تلفن هیچوقت میونه خوبی نداشته اما تازگی ها، بعد از برگشتن مامانم به تهران، اون بیچاره رو ساعتها ، پای تلفن نگه می داره که براش قصه بگه. نوع قصه رو هم انتخاب می کنه، همیشه باید بت من واسپایدر من باشه و قصه های معمول رو دوست نداره.