دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۳

مانی با کلمات تازه ای که می گوید ما را شگفت زده می کند .کم کم منظورش را به فارسی یا هلندی می رساند.موقعی که می خواهد با او بازی کنیم دستمان را می کشد و می گوید ماما زیتن! که به زبان هلندی همان بشین خودمان است. هر چه را که بخواهد به دست ما بدهد می گوید :آشوبلیف ! که یعنی بفرمایین.
سینا را بابا سینا صذا می کند ولی گفتن اسم من برایش سخت است.
دیروز که لباسش را عوض می کردم انگشتش در آستین بلوز گیر کرد و من متوجه نشده بودم.با اعتراض گفت :مامان انگشت! بعد هم مجبور شدم انگشت مورد نظر را ماچ کنم .بلا فاصله اضافه کرد: مامان ناخن!
چند روز پیش بعد از بیدار کردن پدرش لباس ها و عینک و ساعتش را هم دانه دانه بدون آنکه ما به او گوشزد کنیم به سینا داد.ما که مجذوب شده بودیم قربان صذقه اش می رفتیم که دسنش را به صورت سینا مالید و گفت بابا ریش ! وبه او یاد آوری کرد که اگر می خواهد صورت مانی را ببوسد نباید ریش داشته باشد!
اول تا سوم اکتبر در شهری که ما زندگی می کنیم جشن بزرگی برپاست و برای بچه ها همه شهر، شهر بازی است.مانی در آن روزها حسابی کیف کرد.هر چه بازی ها خطرناکتر بودند بیشتر دوست داشت.از میان ده ها بازی مخصوص سن خودش به اسب (پونی)سواری و بازی دیگری علاقه نشان داد که من و سینا تا پایان چرخش آن چشم ها را بسته بودیم!
مهربان است و بی دلیل وبا دلیل ادم را می بوسد .اگر به دلیلی غصه دار باشیم زود درک می کند و با محبت خالصانه اش غم را از یادمان می برد.
مانی کم کم بزرگ می شود و در کارهای خانه کمک می کند . سردماغ که باشد اسباب بازی هایش را جمع می کند و چرخ خرید را هم تا بازارچه می کشد واگر سرحال نبود می گوید :مامان بالا! که منظورش بغل است.
دوستی دارم که دختر چهار ساله اش پرنا هم بازی مانی است.چند روز پیش که سوار دو چرخه بودیم ،بی مقدمه شروع کرد به صدا زدن : مرنا، مرنا! گفتم: مامان پرنا اینجا نیست.با انگشتش به یک آگهی خیابانی درباره بیمه اشاره کرد که عکس دختری با موهای بلند شبیه پرنا بود.
گهگاه در حضور میهمانان شیرین کاری های مضاعف می کند.مثل هفته پیش که کیوان و فرین اینجا بودند.از ما خواست که به موزیک گوش کند .یک cd الویس را گوش می کرد ،مقابل ضبط نشسته بود و در بحر آن رفته بود
ما می خندیدیم که بدون توجه به ما برای اینکه صدا را بهتر بشنود کمی آنرا بیشتر کرد!



مانی در حال فيلمبرداری با دوربين کيوان Posted by Hello

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳


Posted by Hello

امروز تولد مانی یا به قول خودش تبلد اوست، اما دست ودلم به نوشتن نمی رفت.
بابا جون کجایی امروز چهارشنبه است... گرچه مدتها بود که دلخوشی چهارشنبه ها هم حراممان شده بود و حتی تماس های تلفنی هم به ماهی یک حال واحوال محدود ، اما دلمان را راضی می کردیم که بزرگتر بزرگوارمان به مرحمت دل پر لطفش ما را می بخشد که این شمع کوچک را که پس از سالها خاموشی خورشید همسرش بدان دل خوش داشته، از او دور کرده ایم.
همیشه می گفت : کتابخانه ام از آن مانی است و این اواخر یک بار تلفنی گفت چه فایده وقتی او فارسی نمی داند و چنان غمی درصدا داشت که تا چند روز حال خوشی نداشتم.
در تمام سالهایی که اورا شناختم جز انسانیت و فضیلت از او سراغ ندارم ، مطمئنم هر که او را بشناسد با من هم عقیده است.
مانی دیروز با دیدن این عکس مدتها بدان خیره ماند و بعد برای اولین بار گفت : بابا سیی(به فتح سین)
متوجه وخامت اوضاع شده است و برخلاف گذشته که پیش از خواب چند دقیقه ای را به گریه می گذراند در شبهای اخیر بی گریه و سروصدا خوابیده.
گهگاه پدرش را دلداری می دهد، روی زانوی او می نشیند و ماچ های آبداری از لپش می کند و سینا هر بار به او می گوید: خوشحالم که تو هرگز این روزها را تجربه نمی کنی...
تولد دوسالگی مانی برای ما نشانی از مبارکی و جشن نداشت ، امیدوارم روزهای خوش آینده تلخی این روزها را زايل کند.


مانی با هديه تولدشPosted by Hello

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۳


مانی با داریوش که دو ماهی از او بزرگتره وخیلی هم جدی است! Posted by Hello

مانی در حال آب بازی، يا به قول خودش «آبازی». شايان ذکر است که او به همه نوع بازی، آب بازی می گه؛ اعم از آب بازی، تاب بازی و هر نوع بازی ديگه! Posted by Hello

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۳

پسره تازگی ها اگر حرفی بزنی که خوشش نیاید، یا اگر آواز بخونی وصدات دلنشین نباشد ، انگشتش را روی بینی خودش یا شما میگذارد و می گوید :هیسسسسسسسسسس
از وقتی هوا گرم شده به استخر میره وکلی بهش خوش میگذرد، عادت کرده که با تیوب هایی که به دستاش می پو شانم در آب بماند و بازی کند.
کلمات زیادی را به فارسی می گوید و کلمات نامفهوم زیادی را هم بلغور می کند که من نمیفهمم؛ شاید هلندی باشند.

جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۳


من نمی دونم به چی نگاه می کنه Posted by Hello

در رم، مانی با لباس تابستانیPosted by Hello

 
مانی در کافه هتل در راه خرید بستنی Posted by Hello

مانی گرمای سرزمین مادری را در رم حس کرد.  برای او که درماههای اخیر جز باران و باد چیزی ندیده بود گرمای رم شگفت بود.  به خاطر حضور مانی در رم اتحادیه بستنی فروشان ایتالیا طی بیانیه ای حالت فوق العاده اعلام کرد!  پسره روزی 6 تا بستنی می خورد.  روز اول که برایش از کافی شاپ هتل اولین بستنی را خریدم بعد از آنکه تمامش را خورد،  لیوان بستنی را به دست گرفت و به کافه برگشت بدون اینکه به ما چیزی بگوید،  بچه ظاهرا فکرکرده بود که اگر ظرف خالی را پس ببرد برایش پر می کنند!
از بستنی ماستی با طعم شاتوت بیش از بقیه خوشش آمد.
مانی این روزها خیلی حرف ها را تکرار می کند.چند روز بود به تقلید از من که به او می گفتم:  عاشقتم،  می گفت:  آگیشم!
یک روز در رم،  هر چه از او خواستم خودش راه برود راضی نشد بعد که بغلش کردم برای اینکه مزدم را داده باشد بی مقدمه چند ماچ آبدار از لپم کرد و گفت : نازی نازی ... آگیشم! گرچه میدانستم بلانسبت خرم می کند اما خیلی بهم چسبید.
 

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۳

مانی و سینا با هم رفتند به جوجو ها نون بدن .مانی با اصرار گفت:بابا نون...جوجو و قبل از اینکه سینا بتونه به خودش بجنبه دستش را گرفت و به طرف در برد.
امروز سالگرد تاسیس مهد کودک مانی بود و یک مهمونی کوچولوی قشنگ در مهد برپابود.والدین و بچه ها و مربی ها بودند و کلی به همه خوش گذشت.
وبلاگ نوشی و جوجه هایش را خواندم.سخت دلم گرفت.می دونم خیلی از شما خواننده نوشی هم هستید و حتما از ماجرا خبر دارید.می دانید، امروز پیش خودم فکر کردم واقعا این چیزی از جنایت کم نداردکه بچه ای را از مادرش جدا کنند. باید مادر باشید تا بدانید چه می گویم. اما علیه این جنایت ها کسی نامه وامضا جمع نمی کند برای همه جا افتاده و فکر می کنند خوب با قانون که نمی شود در افتاد .اما می شود.قانون تا وقتی مشروعیت دارد که جامعه آنرا اجرا کند.قانونی که اجرا نشود فاتحه اش خوانده است.به نظر من این مردها هستند که باید با اجرای این قانون مخالفت کنند.
اینجا در هلند و اغلب کشورهای پیشرفته دنیا زنان در مورد بچه هایشان تام الاختیارند.همه حقوق پدران در ایران اینجا مال مادرهاست ومادر قیم و کفیل فرزند خود است.امروز داشتم فکر می کردم آیا من روزی از این حق استفاده می کردم؟راستش را بخواهید اگر کسی واقعا بچه اش را دوست داشته باشد نمی تواند او را به زور از دیدن یکی از والدینش محروم کند.کاش روزی برسد که به جای این همه دادگاه در ایران ، اگر زن ومردی با هم توافق نداشتند بدون دعوا از هم جداشوند و حداقل به خاطر بچه هایشان با هم مدارا کنند،همانطور که در بسیاری از نقاط دنیا والدین ناسازگار به خاطر بچه هایشان حتی رفاقت خود را هم پس از جدایی حفظ می کنند.مشکل ما ایرانی ها فرهنگی است و سالها طول می کشد تا حل شود.

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳

من این روزها بدون مانی تقریبا به همه کارم می رسم. مانی را صبح ها به مهد می برم و عصر او را برمیگردانم. دیگرصبح ها حتی یک ذره بغض هم نمی کند. ظاهرا به او کلی خوش می گذرد.
کاهی مانی با بابا سینا تمرین حروف صدا دار می کند وبعد از سینا می گوید: ...ااا...اوووو...ایییی.گاهی هم سینا سعی می کند مانی را تشویق کند تا با دهان آهنگ ایا ایا او را بزند.مانی اجزا را درست می گوید و پشت سینا تکرار می کند...ایا...ایا ...اووو اما وقتی می خواهد آنها را پشت هم ردیف کند می گوید...ایاایاایا...
او اسم همه را می داند و وقتی اسمشان را می شنود نسبتی که با خودش دارند را تکرار می کند.مثلا وقتی می گوییم سعیده می گوید:عمه. اشیا متعلق به هرکس را می شناسد و با نشان دادنشان اسم صاحبشان را می گوید.
نقاشی های بامزه ای کشیده که گاهی آنها را به من می دهند تا با خودم به خانه بیاورم.برای روز پدر هم خود مانی به عنوان هدیه یک نقاشی برای بابا سینا کشیده بود.
هنوز گاهی نمی فهمم که چه می خواهد، می گوید: مامان مامان بیییییییا!(به کسر ب).بعد که می روم می گوید :اییینا اییینا....(به فتح ا)و انگشتش را به اطراف می چرخاند.شاید خودش هم نمی داند چه می خواهد.
وقتی برایش چیزی بخوانیم که تازه باشد وخوشش بیاید، با تکان دادن بدن و جنباندن سرش رو به پایین می خواهد که ادامه دهیم.
مربی اش می گوید،گاهی با حرکتی شبیه رقص روی پای خودش رنگ می گیرد و بچه های دیگر هم این کار را خیلی دوست دارند و به تقلید از او این کار را می کنند.

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

مانی از رفتن عمه خیلی ناراحت شد. مثل اینکه ماجرا را فهمیده بود، از یکی دو روز جلوتر مدام عمه را بغل می کرد. وقت رفتن او هم گریه ای سرداد که دل سنگ را کباب می کرد .اما حالا بهتر است. گاهی فیلش یادی از هندوستان می کند و ما هم با شیوه "ااااااااا جوجو پرید کجا رفت...."منسوب به دایی فرشید او را از صرافت می اندازیم.
از وقتی به مهد می رود آرامتر شده و حال بهتری دارد. چند کلمه هلندی هم بلغور می کند:لکر...(یعنی خوشمزه) و یا ...(یعنی بله) و...
چند شب پیش سینا را روی پایش خوابانده بود .به من و عمه گفت :هیسسسسسسس! و انگشت سبابه کوچولویش را روی بینی اش گذاشت .تا سینا بتواند بی سروصدا بخوابد.ما که ساکت شدیم و دید که صدایمان در نمی آید.سینا را صدازد و گفت : بابا هیسسسسسس!
موهای مانی حسابی بلند شده و او را با مزه تر کرده است.روز ها وقتی از مهد کودک برمی گردد یک هپلی کامل است.وقتی به مهد می روم تا او را به خانه بیاورم کمی ساکت می ایستم تا مرا نبیند و من بتوانم بازی اش را تماشا کنم .بعد که مرامی بیند هر چه در دست دارد را رها می کند و به طرف من می آید و صورتم را غرق بوسه می کند.




سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳




لايدن، 29 مه 2004 Posted by Hello

با مانی در پارک حفاظت شده حيوانات. آقا مانی به طاووس ها نان می دهد!

یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳

امروز من و عمه سعیده از دست مانی کم مانده که گریه کنیم. مانی از صبح ساعت 8 تا حالا بیدار است و با وجود خستگی نمی خوابد.
دیشب برای اولین بار از زمان خروج از ایران، من و سینا با هم و بدون مانی برای شام دعوت شدیم و به لاهه رفتیم. وقتی بر گشتیم عمه در حال بیهوشی بود از دست مانی.
این دو نمونه را گفتم تا برایتان تعریف کنم روزی که عمه برای دیدن ما به هلند آمد، گفت:این بچه خیلی هم بچه آرومی است و بیخود شما می گویید که شیطونه!دیشب که تلفنی با تهران حرف می زد می گفت :بابا این بچه به زمین و زمان بند نیست!!
خلاصه عمه بیچاره در این یک هفته کلی خوش گذرانده(البته این چیزی است که خودش می گوید ما که باور نمی کنیم.)
دو روز پیش دست جمعی به خرید رفتیم و مانی و عمه با هم به یک فروشگاه کفش رفتند. چند دقیقه بعد عمه با رنگ پریده آمد و گفت :مانی تمام کفش ها را روی زمین ریخت و صاحب مغازه تقریبا عمه و مانی را از مغازه بیرون کرده بود.
یک سوال تازه کسی می داند راه حل مبارزه با جیغ چیست؟
البته مانی از این هفته به مهد کودک می رود و من وخودش زندگی بهتری خواهیم داشت.
پسر من خیلی هم بچه بدی نیست. دیروز که با هم به سوپر رفتیم بسته دستمال را برای مامان تا دم دوچرخه آورد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳

مانی امشب بد خواب شده بود. داشت بیهوش می شد از خواب ولی خوابش نمی برد، مدام پایش را از لای میله های تخت بیرون می آورد و جلوی دهان من می گذاشت تا ببوسمش. به محض اینکه بوسیدن را قطع می کردم آنرا تکان می داد و بوسه می فرستاد یعنی ادامه بده!!! تا اینکه خوشبختانه بالاخره بعد ازدو ساعت خوابید.

خبرهای خوب: اول اینکه برایش مهد کودک پیدا کردیم و امروز به آنجا رفتیم تا محل مهد راببینیم.یک جای بسیار بزرگ که نه تنها در قیاس با خانه های غربيلی اینجا که حتی در قیاس با خانه ها و محل های مهد کودک در تهران که اغلب خانه هستند هم بسیار بزرگ است. فکر می کنم اساسا برای مهد ساخته شده و پر نور است . در این فضا مطمئنا در ایران و خیلی جاهای دیگر دنیا 500 بچه را می شود به راحتی نگهداری کرد اما در اینجا تنها 70 بچه نگهداری می شوند که 15 مربی هم مراقب آنها هستند.بی خود نیست اینقدر لیستهای انتظار بلند هستند.مانی خیلی آنجا را پسندید و من خیلی خوشحالم.

اینجا هوا حسابی گرم شده و مانی با استین کوتاه و شلوارک خیلی خوش تیپ می شه.اما جاهای خاراندن پوستش که زخم هایی است که دایم به خودش می زند بیرون می افتد. کسی برای رفع خارش پوستش راه حلی دارد؟

هر جا گوشی تلفن می بیند بر میدارد وشروع به صحبت می کند.بابا شلوار د د ....یا ماما عزیزم.....بعد هم گوشی را به ما می سپرد تا ادامه بدهیم و یک دوری می زند دوباره می آید آنرا پس می گیرد و دوباره از اول.

دیروز یک خطر حسابی از سرش گذشت. قدش دیگر کم کم بلند می شود و دستش به جاهایی می رسد که انتظار نداریم. چند روز پیش از روی میز شکلات بلند می کرد که لیوان خالی دمر شد و داشت می افتاد او با بدنش آنرا نگه داشته بود و جیغ می زد که کسی به دادش برسد...بگذریم. دیروز ناگهان دیدم رنگش قرمز شده و سرفه های عجیبی می کند، به پشتش زدم بهتر نشد.رنگش هر لحظه قرمز تر میشد که دمرش کردم و محکم به پشتش کوبیدم که حلقه سینا از دهانش بیرون افتاد.تا چند ساعت بعد با اینکه او سرحال و سالم بود از ترس تب کرده بودم و سر درد داشتم.برای چندمین بار به خودم یادآوری کردم که توانایی های اورا دست کم نگیرم و همه چیز را در حداکثر فاصله از او قرار دهم.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

دیروز اینجا و فکر می کنم در همه اروپا و امریکا روز مادر بود.روز مادر را به همه مامان ها بویژه به مامان خودم تبریک می گم.
مانی امشب زود خوابیده ،بعضی شبها بویژه وقتی خسته باشه از این ساعت که حدود 5/8 است ؛ می خوابد تا صبح.
مانی امروز اسم خودش را گفت .قبلا به جای مانی می گفت :منم!
امروز که آمدم وبلاگ بنویسم ،متوجه شدم که blogger خیلی عوض شده وgooglize شده و کلی حال کردم.این پست کوتاه را فقط برای این نوشتم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۳

مانی دیروز اسم من وسینا را گفت:سینا و ناناز! اغلب چیزهایی را که به او می گوییم تکرار می کند.دست و پا وشکمش را با اسمشان یاد گرفته و نشانشان می دهد و اسمشان را می گوید.گا هی هم در میان کارهای دیگر می آید و دست و پایش را با اسم به من نشان می دهد،لابد برای اینکه من اسمشان را فراموش نکنم.
نزدیک خانه یک زمین بازی پیدا کرده ام که جای خیلی خوبی است و مانی را اغلب روزها برای بازی به آنجا می برم. تاب،سرسره والاکلنگ هایی که اینجا هست با شکل های رایج که من قبلا می شناختم فرق دارند و در عین سادگی زیباتر و راحتتر هستند.زیر همه آنها هم نوعی پلاستیک شبیه زیر اندازهای ماشین هست که در صورت افتادن بچه، ضربه را می گیرد.اما مهمتر از همه اینها یک محوطه کوچک پر از ماسه و وسایل شن بازی است که مانی وبیشتر بچه های دیگر از آن خیلی لذت می برند .مانی دایم با یک بیلچه شن ها را به هوا می ریزد و کلی شن روی سرش و لباسهایش به خانه می آورد.روزهای اول سعی می کرد اسباب بازی بچه های دیگر را بگیرد اما حالا بهتر شده و کم کم فهمیده که اینجا همه با هم شریکند.من هم وارد بازی او با بچه ها نمی شوم تا خودش بتواند راه برقراری ارتباط را کشف کند.
راستی شلوار و جوراب و کفش را هم می گوید.

یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۳

مانی تازگی کمتر جیغ می کشد .تا یکی دو روز قبل بیشتر جیغ می زد.اما حالا حرف ها را بیشتر گوش می کند و هر کار داشته باشد،با حوصله بیشتری به ما حالی می کند.دیروز اینجا هوا خیلی خوب بود و سه تایی به گردش رفته بودیم .مانی یکباره دست مرا کشید مرا به جلوی کالسکه اش کشاند و نشانم داد که کفشش در آمده و پابرهنه شده است.کفش چند متر عقبتر افتاده بود و ما متوجه نشده بودیم.
امشب هم مهمان بودیم .او خواب آلود شده بود.دست مرا کشید و با خود به طبقه پایین و جایی برد که کت های ما آنجا بود و کت ها را نشانم داد.
امروز بسته چیبس (پرینگل ) را که در دست داشت خالی کرد .من از دست او عصبانی شدم و شکایتش را به بابا سینا کردم .بابا سینا هم به او گفت:"برو به اتاقت و در را ببند!" او هم سرش را پایین انداخت و رفت داخل اتاق و بدون هیچ گریه ای در را بست.بعد از چند دقیقه که من و سینا یواشکی قربان صدقه اش رفتیم و خندیدیم ،سینا دوباره جدی به او گفت :"حالا می توانی بیایی بیرون!" مانی در را باز کرد و بدون توجه به ما با یک اسباب بازی بیرون آمد و به سمت تلویزیون رفت.
وقتی من اسم اعضای صورتش را می برم آنها را نشان می دهد گاهی هم آنها را قاطی می کند و جای همه چی فقط بینی اش را نشان می دهد که از پریشب یک کبودی کمرنگ روی آن نشسته است.
برای فامیل که از ایران زنگ می زنند بوس صدادار می فرستد.چند روز پیش داشتم بوس فرستادن و گرفتن را با او تمرین می کردم .وقتی یک بوسه اش را گرفتم مرا صدا کرد به طرف خود کشید؛ دستم را باز کرد و مثلا بوسه اش را برداشت و روی پیشخوان صندلی اش گذاشت.

جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳

مانی در هر فرصتی یک بلای حسابی سر خودش می آورد.روی صورتش چند زخم و چند جای کبودی هست. به خدا من مامان خوبیم و از او مواظبت می کنم . باید یک پسر بچه شیطون داشته باشین تا بفهمین چی می گم.
دیشب داشت مثل هر شب از سروکول من بالا می رفت یک دفعه بی مقدمه سرش را به میز مقابل کاناپه کوبید و خون از دو سوراخ بینی اش سرازیر شد.نمی دانید چقدر هول کردم.اما خدا را شکر خون زود بند آمد و دماغش هم آسیبی ندید.
پسر کوچولوی خوش تیپ من نه تنها برای خودش که این روزها برای من هم لباس انتخاب می کند .به یک صندل من علاقه پیدا کرده و وقتی من نشسته ام آنها را می آورد و با دمپایی که به پا دارم عوض می کند.
اگر از او بخواهیم در همه کارها کمک می کند .کمک کردنش بسیار دیدنی و با نمک است.دیروز از او خواستم که اسباب بازی هایش را جمع کند او با نهایت دقت آنها را جمع کرد و سر جایشان گذاشت.
برنامه های کودک را با اشتیاق تماشا می کند و با شخصیت های عروسکی یک برنامه که در پایان با تماشاچیان بای بای می کنند،داخ داخ می کند.(داخ داخ همان بای بای هلندی است)

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳

مانی حرف های بامزه ای می زند.تقریبا سعی می کند که هر چه می گوییم تکرار کند .امروز به عمو داور گفت :داور(دابر)
با زبان خیلی عجیبی با جدیت تمام حرف می زند.اگر به هلندی با او حرف بزنیم به او بر می خورد و فکر می کند دعوایش کرده ایم ،گریه می کند.البته اگر هلندی ها با او حرف بزنند ناراحت نمی شود!!!!!!
کتابهایش را می خواندو مضمونش را با همان زبان عجیب برای ما تعریف می کند و سرش را تکان می دهد تا از ما تایید بگیرد.
دیروزبرای عید پاک، اینجا نزدیک خانه ما یک مجموعه بازی نصب کرده بودند. بامانی به آنجا رفتیم و مانی برای اولین بار سوار یکی از بازی ها شد و حسابی لذت برد.بعد ما سوار یک بازی خفن شدیم .یک صندلی وحشتناک که تا سرحد مرگ آدم را تکان می داد و بالا و پایین میبرد.ما که جیغ می زدیم مانی در بغل سینا فریاد میزد و با گریه می گفت :مامانم...مامان من...
پی نوشت:اشتباه نشود سینا سوار نشده بود!

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳

Picture 103.jpg


من و مانی روزهای خوشی با هم داریم. من دوچرخه خریدم و پشت دوچرخه برای مانی یک صندلی بچه نصب کردیم. البته دوست ما غوپ(روب ) این کار را برای ما انجام داد. مانی روزها پشت من روی این صندلی می نشیند و با هم به گردش می رویم. مثلا امروز سوار بر دوچرخه به سیزده به در رفتیم (که با تاخیر در دومین یکشنبه سال نو برگزار می شود). مانی وقتی سرحال باشد روی دوچرخه آواز می خواند و وقتی خوابش بیاد می خوابد و خلاصه با دوچرخه خیلی راحت کنار آمده. امروز در فضای باز کلی به او خوش گذشت. با بچه ها بازی کرد و با آتش خودش را گرم کرد.
حرف زدن را به طور جدی شروع کرده یعنی هر چه بگوییم تکرار می کند. دیروز به تقلید ازمن می گفت :ای خدا جونم! دست و پا واعضای صورتش را می شناسد و اسمشان را که بشنود نشانشان می دهد.
دیشب سینا که می خواست او رابخواباند بهش گفت :چشماتو ببند! مانی هم با جفت دستهاش چشمهایش را گرفته بود که باز نشوند!
امروز شیشه ادوکلن سینا را دستش گرفته بود بدون اینکه باز کند روی درش دست می کشید و به صورتش می مالید درست مثل سینا. جالب اینه؛ موقعی این کارو می کرد که سینا خواب بود. یعنی این کار رو از قبل یاد گرفته بود. مشکل اینه که حالا ادکلن گم شده و نمی دانیم مانی آنرا کجا گذاشته!
امشب جایی مهمان بودیم و یک پسر 14 ماهه هلندی هم آنجا بود. پل هنوز راه نمی رود و مثل اغلب کودکان هم سن و هم وطنش لپ های قرمز و موهای نرم و کمی دارد که روی سر نرم و سفیدش را کمی پوشانده. مانی هم به شیوه خودش می خواست او را ببوسد یعنی او را می گرفت و لبش را به صورتش می چسباند. بچه بیچاره که خیلی هم خندان بود و به راحتی گریه نمی کرد با تعجب به مانی خیره میشد و بعد از خنده ریسه می رفت.
اینجا معضل بزرگی با نوازندگان دور گرد داریم و معمولا باید کلی پول خرد خرج آنها کنیم. چون مانی همین که یکی از آنها را ببیند می ایستد و با نوای ساز او (هرچه که می خواهد باشد) می رقصد و باعث خنده می شود.

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۳

مانی سال نو خواب بود.مثل بقیه ما که خواب ماندیم.هنوز هم از هیچ کس عیدی دریافت نکرده است.حیوونکی:(
امروز به همراه دوستم نیوشا او را به آمستردام بردیم .حسابی به او خوش گذشت در یک میدان پر از پرنده ،که در همه جای اروپا می شود مشابهش را پیدا کرد دنبال کبوتر ها می دویدو سروصدایی راه انداخته بود که پلیس های جدی آمستردام را هم به خنده واداشت.
امروز دو سانحه جدی را پشت سر گذاشت.صبح قبل از رفتن کنار چشمش به رک لباس خورد که خوشبختانه به خیر گذشت وعصر هم نا غافل سرش به میز خورد و گوشش کبود شد.در اتفاق دوم خیلی درد شدید بود و تا چند دقیقه گریه می کرد.دایم در خانه میدود و گاهی هم از این سوانح در انتظارش است.
شب ها او را در تخت می گذارم و برایش کتاب می خوانم .بیش از همه کتابها که اغلب هلندی هستند با تماشای تصاویر کتاب های" می می نی" سرگرم می شود که کار دوست خوبم حسین نیلچیان است.
مدت ها به تصاویر خیره می شود و با هیجان ازمن میخواهد متن کتاب که شعر های ناصر کشاورز هستند را بخوانم.
علاقه زیادی به خواندن آواز به زبانی دارد که شبیه زبان بومیان استرالیاست!

پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۲

پست قبلی را خود مانی نوشت او الان روی پای من نشسته و سعی می کند با زدن اسپیس حضورش را ثابت کند.
دیروز واکسن زد ،دو واکسن یادآور که باید در یک سال ونیمگی می زد .(باورتان می شود او 5/1ساله شده ؟).اینجا کلینیک های ویژه ای برای بجه ها هست که همه کارها را رایگان انجام میدهند.از سنجش قد ووزن گرفته تا زدن واکسن.در سالن انتظار هم به اندازه هر مهد کودکی اسباب بازی هست.مانی دیروز وقتی برهنه شده بود تا روی وزنه برود کمی تعجب کرده بود.با همه بجه ها که اغلب از او کوچکتر بودند خوش وبش می کرد و می خندید. وقتی واکسن را زد گریه کوتاهی در حد یک جیغ کوچک کرد.بعد هم به مارکت رفتیم .هوا به قدری گرم بود که لباس های زمستانی او را در آوردم و تنها یک بلوز وشلوار به تن داشت.خیلی خوش و راحت به نظر می رسید .برای خودش میخواند ومی رقصید و می خندید.تا اینکه به خانه رسیدیم از کالسکه اش که پیاده شد .شروع به گریه کرد.پاهای باد کرده اش را گرفته بود و می گفت درد !! نمی توانستم حتی به راحتی بغلش کنم چون از درد فریاد می کشید.تب هم شروع شد تا امروز هم همین بساط بود اما شکر خدا حالا خوب شده.
مانی هر روز راه تازه ای برای بیدار کردن سینا پیدا می کند.دو روز پیش ،یک قابلمه را با چکش اسباب بازی اش به اتاق آورد.به او گفتم این رو دیگه برای چی آوردی؟گفت بابا!وشروع کرد زدن روی قابلمه و در فواصل هم می گفت بابا.
این چکش را هفته پیش دوستمان سلما برایش به همراه یک جعبه ابزار چوبی خرید و مانی همان روز با فرو کردن آن به داخل ویدئو آنرا از کار انداخت .اگر مواظب نباشیم هر روز یک ضرر تازه می زند:)
اعدذاذلذد لتاتافغبتاغلقیثت4ث2صبقذاذثغفز ل ذذلرببا32ایبثیق بقغال

چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۲

مانی را امروز به گردش نسبتا طولانی بردم.پارکی که بسیار زیبا است و در معیارهای شهر کوچکی که درآن زندگی می کنیم (نه به معیار تهران بزرگ!)از ما دور است.به همراه سلما دوست هلندی مان با کالسکه رفتیم ودر داخل پارک مانی را پیاده کردیم .در پارک سگ های زیادی در حال بازی وجست وخیز بودند و بجه ها هم با آنها وپرنده ها بازی میکردند.مانی به 4 سگ نزدیک شد ؛صاحبشان چوبی را برداشت وپرتاب کرد تا سگ ها را به دنبال ان بفرستد.مانی به تقلید از او چوبها را بر میداشت و پرت می کرد اما آنها درست مقابل پای خودش به زمین می افتادند.وقتی صاحب سگ ها قصد رفتن کرد وسگ هایش به دنبالش دویدند مانی مسیر طولانی را به بدرقه آنان رفت و به زور توانستیم او را برگردانیم.خلاصه امروز کلی جای سنجد را خالی کردم.(سنجد سگ عمه سعیده است)
وقتی قرار است غذا بخورد روی صندلی می نشیند که قدمت ان به جنگ جهانی اول می رسد.این صندلی که دوست هلندی ما به او داده است ،به مادرش تعلق داشته و او هم از آن در بچگی استفاده می کرده .این دوست الان تقریبا 60 ساله است.خلاصه این صندلی بسیار با ارزش و نوعی آنتيک و يادگار است، اما مانی هیچوقت درست روی آن نمی نشیند و همیشه روی ان می ایستد . امروز در یک عملیات آکروباتیک از روی این صندلی خم شد واز روی میز که حدود 70 سانت آنطرفتر بود چیزی برداشت.من که از دور چشمم به این صحنه افتاد داشتم زهره ترک میشدم!حسابی شیطون شده و یک لحظه نباید از او غافل شد.

دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۲

Picture 064.jpg


روزها مانی را برای گردش بیرون می برم وباید دائم دنبال او بدوم چون از هر سو که بتواند می دود وسط خیابان یا سمت کانال و من به سختی او را کنترل می کنم که به داخل کانال نپرد.امروز کنار کانال ایستاد و به قویی که به سمت ما آمده بود تا غذا بگیرد،چیزهایی گفت.ضمن حرف زدن با قو سرش را هم تکان می داد و به او می گفت که از آب بیرون بیاید .بعد هم سرش را انداخت پایین ودرست خط وسط خیابان را گرفت ورفت.همیشه پس از مدتی پشیمان می شود و دوباره از مسیر رفته برمیگردد.اما هیچوقت راهی را که من پیشنهاد می کنم ؛ قبول ندارد.البته اغلب دست مرا می گیرد ولی دستی را که به او دورتر است.یعنی اگر سمت چپ من است دست راست واگر سمت راستم باشد دست چپ را می گیرد.
حالا دیگر روزها شیر نمی خورد.دوتایی روی کاناپه می نشینیم و او اغلب با دستان و لبان کوچکش مرا مورد لطف قرار می دهد .مرا می بوسد و ناز می کند . گاهی هم موهایم را به سختی می کشد وبا دستانش به سروصورتم می کوبد وقتی از هیچ راهی نمی توانم نجات پیدا کنم من هم موهایش را می گیرم و آرام می کشم همان درد اندک کافی است که مرا رها کند.چون می داند که شوخی بوده می خندد.اما اگر با دیدن قیافه من یا پدرش احساس کند که با او دعوا کرده ایم گریه ای سر می دهد که دل سنگ را کباب می کند.
دیروز رفته بود پدرش را بیدار کند(کاری که من به سختی از عهده اش بر می آیم ،اما او در آن متخصص است.)در میان کش و قوسی که با هم داشتند، دست سینا به صورتش خورد.گریه اش بعد از چند ثاتیه وقتی شروع شد که با تماشای قیافه ترسیده پدرش فکر کرد او را دعوا کرده است.بعد از اینکه من هم آمدم وهمراه سینا او را حسابی نوازش کردیم و متوجه شد دعوایی در کار نبوده شروع کرد به تعریف کردن ماجرا برای ماوهمراه آن برای تاثیر بیشتر گریه الکی را هم قاطی کرده بود.
امروز نامه ای از مدرسه آینده مانی به دست ما رسید که از پذیرش او خبر میداد.این مدرسه بهترین مدرسه شهر است که مادران حتی پیش از تولد کودکشان باید در آن ثبت نام کنند.اینجا بچه ها از 4 سالگی به مدرسه می روند .

یکشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۲

مانی امروز به مامانش کمک کرد که رخت ها را پهن کند.او لباس ها را از ماشين لباسشويی درمی آورد و به من می داد .با دستان کوچکش به سختی لباس ها را از ماشين بيرون می کشيد و با کلی نفس زدن به من می رساند.
ديشب خواب عجيبی ديدم.مانی را در یک خانه بزرگ قديمی شبيه خانه های قديم شمرون ، به کسی سپرده بودم که نمی دانم که بود .بعد از مدتی که برگشتم مرا نمی شناخت.با ناراحتی از خواب پريدم ومتوجه شدم ساعت شش ونيم صبح است و سينا دارد سعی می کند مانی را که از خواب بيدار شده بود بخواباند. از جا پريدم و مانی را در آغوش گرفتم تا خوابيد.
دو شب پيش ، ساعت 3 صبح بيدار شد و نمی خوابيد.در تخت خودش دراز کشيده بود وبه من نگاه می کرد.تا خوابش ميبرد و من می خواستم از اتاقش خارج شوم ،گريه را شروع می کرد.تا 5.5 همين بساط بود .با لا خره او را از تخت در آوردم.دستم را گرفت و به سالن آورد ديد خبری نيست.من هم که ديدم چاره ای ندارم از دستش فرار کردم ووقتی داشت به اتاق خواب ما سرک می کشيد رفتم روی کاناپه خوابيدم.وقتی مرا نديد، رفت وشکايت کنان پدرش را بيدار کرد.او هم به سادگی در خواب و بيداری گفت :بيا پيش بابا بخواب .باورتان نمی شود مانی رفت و خوابيد!!! بعد از چند دقيقه که صدايی نشنيدم بلند شدم و ديدم در کنار پدرش به خواب رفته.
عاشق کندن ليبل های روی انواع شيشه ها و کندن پوست پياز است .اين را اضافه کنيد به علاقه عجيبش به انواع جارو و زمين شور. دارم کم کم نگران آينده اش می شوم!

سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

هفته گذشته به بروکسل رفتیم ، جای شما خالی .شکر خدا مانی خیلی اذیت نشد وکلی در جوار دوستان خوش گذراند. اولین عموی عمرش را مشترکا به عمو وازریک و عمو داورش گفت.یک کلمه عچیبی در مایه "آبرجین یا آباجی "می گوید که نمی دانیم یعنی چه.شاید منظورش aubergine در زبان فرانسه باشد که یعنی بادمجان!!!!!!!
امروز با هم به پیاده روی رفتیم و از خواب بعداز ظهر آقامانی جلو گیری کردیم نتیجه بسیار خوبی داشت ،سریعتر وراحتتر از همیشه به خواب رفت.
دوشب است که پیش از خواب دندانهایش را مسواک می کند و بدون شیر خوردن می خوابد.پسرم آقا شده مامان قربونش بره

سه‌شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۲

پسره خوابه،تقریبا تمام پست های من با این جمله کلیدی شروع می شود:)
به هر حال الان خوابیده .هر روز بعد از گردش به خواب می رود.امروز در مرکز شهر کارنوال راه انداخته بود.یک هپی میل مک دونالد را در یک دست ویک پرچم در دست دیگرش گرفته بود وبه همه می خندید و دست تکان می داد !همه مردم هم ایستاده بودند و به او می خندیدند!باید حسابمون رو چک کنیم بعید نیست مک دونالد برای این تبلیغات به حسابمون ریخته باشه:)
دفعه قبل هم رفت توی یک مغازه بزرگ ومن گمش کردم داشتم کم کم نگران می شدم که سینا از بیرون مغازه آمد و مانی را از زیر دامن مانکن پشت ویترین درآورد.
وقتی به مرکز شهر می رویم و او را از کالسکه اش در می آوریم به هر جا وهر طرف که بخواهد می رودو نمی توانیم او را کنترل کنیم.
وقتی در تلویزیون مردم را در حال دست زدن ببیند دست می زند.امروز داشت دست می زد پرسیدم :مامان از کجا فهمیدی باید دست بزنی ؛تلویزیون را نشون داد و گفت:اونجا!

پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲

مانی دیروز سایه خودش را کشف کرده بود.باید میدیدین چطور با سایه خودش بازی می کرد.با اون حرف میزد.بعد به مانشونش میداد.
کم داره بازی کردن با لگو هایش را یاد می گیرد.اما دوست ندارد با آنها تنها بازی کند وترجیح می دهد در بازی با آنها با ما مشارکت کند.به طور جالبی تفاوت کنترل ها ی دستگاههای مختلف را تشخیص می دهد. کنترل تلویزیون را مقابل تلویزیون و کنترل ضبط را مقابل ضبط می گیرد و می گوید نانای!
در حال حاضر خوب غذا نمی خورد و خوب هم نمی خوابد یعنی ساعات خوابش قاطی شده شب ها تا دیر وقت بیدار است وروزها میخوابد.

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲



آنچه می بینید «آقا مانی»، تصویر کامل« شیطنت» است که بعد از یک خرابکاری دستگیر شده!

یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۲

الان بيش از هر وقت ديگري در زندگي احساس ناکارآمدي مي کنم . انگار بعد از تولد ماني هيچ کار مثبتي جز بچه‌داري و خانه‌داري نکرده ام.
در تهران اين موضوع نمود کمتري داشت چون من بلافاصله به محيط کارم برگشتم واز بعد از بارداري وتولد ماني هميشه کار کردم. شايد تنها کسي که مي داند راندمان کاري من کم شده خودم هستم چون دراين مدت به عنوان دبير سرويس کار کردم و تعداد اندکي گزارش نوشتم وبيشتر وقتم را به اديت مطالب ديگران مشغول بودم که کار بسيار بيهوده‌اي به حال خودم بود.
اينجا تازه دارم حس مي‌کنم چقدر دلم براي گزارش‌نويسي تنگ شده ومي بينم چقدر در اين مدت از قافله فعاليت اينترنتي عقب مانده ام وجز اين وبلاگ در اين دنياي مجازي هيچ نشاني از من نيست.اين سايت هم که هيچ ويژگي روزنامه نگارانه اي ندارد وهر مادر ديگري مي توانست نويسنده اين خاطرات باشد.
همين الان که اينها را مي‌نويسم ماني مدام بهانه گيري مي کند و ميخواهد از زير دستانم خودش را به آغوشم برساند. مريض است و از هميشه بي تاب تر.
مدام ماني با من است وبه سختي مي‌توانم زماني را براي خودم پيداکنم. اينجا هنوز برايش مهد کودک پيدا نکرده ام وهيچ کس را هم ندارم که ماني را به اوبسپارم. چندروز پيش که براي امتحان تعيين سطح زبان رفته بوديم، چشمتان روز بد نبيند مجبور شديم با ماني به کلاس برويم، راستش اصلا نمي دانستيم که قرار است امتحان بدهيم . اين امتحان يک جور امتحان هوش بود براي تشخيص ميزان قدرت زبان آموزي ما. ماني بلندترين جيغ هاي عمرش را مي کشيد وخانمي که امتحان مي گرفت بداخلاق ترين هلندي بود که به عمرم ديده ام. مدام يادآوري مي کرد که صداي بچه مزاحم کلاس هاست. با درخواست ما براي امتحان جداگانه هم موافقت نکرد و... خلاصه امتحان را بد دادم.
سينا توانست در دوره فشرده قبول شود ولي من در دوره عادي پذيرفته شدم.
از دست ماني ناراحت بودم ولي او بي تقصير است....

پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۲

ماني خوابيده ،دارم کم کم او را از شير مي‌گيرم. کار خيلي سختي است چون شير خوردن براي او ديگر تنها براي سير شدن نيست ، نوعي بازي است،براي جلب توجه ،براي گريز ازمخمصه ،براي خواب ،براي هر چيز ديگري به جز گرسنگي بهانه شير مي گيرد.
اينجا در مورد شيردهي خيلي با ايران فرق دارد ، اغلب حد اکثر تا ۹ ماه به بچه شير مي‌دهند ولي در ايران تا دو سالگي مادر در اختيار بچه است.
شيوه هاي تربيتي در اينجا وتهران بسيار متفاوت است.در تهران معمولا تا زماني که بخواهند و اغلب حتي بعد از پدرومادر بيدارند.اما اينجا هيچ بچه اي بعد از ساعت ۸ شب بيدار نيست .متاسفانه در ايران هيچوقت توصيه ها را جدي نگرفتم و حالا به مشکل برخوردم.
يادش به خير نگار سلطاني .ماني تنها چند ماه داشت و من او را در أغوشم راه مي برد م تا بخوابد.نگار مي گفت :خودت را بيچاره نکن ماني را در تختش بگذار تا خودش بخوابد ومن نگران از گريه ماني هيچوقت اينکار را نکردم و امروز بسيار پشيمانم چون حالا که بزرگ شده مجبورم گريه اش را تحمل کنم و منتظر بمانم تا پس از يک ساعت گريه وناله به خواب برود.
خلاصه اينجا خيلي راحتتر از ما در تهران بچه داري مي‌کنند.اغلب بچه هاي شير به شير دارند که در ايران ديگر چندان شايع نيست.
ماني کلمات تازه را خيلي سريع ياد ميگيرد مثلا امروز ناگهان شروع کرد و به تقليد از من گفت: عزيزم!!!!!!!!!وديروز به سينا گفت : بابا جونم...
تا کار بدي مي کند و مي فهمد که ناراحت شده ام فورا مرا ميبوسد.
از موقعي که به اينجا آمديم تا حالا کلي قد کشيده.