دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵

مانی الان نشسته و داره با عمه سوسو بازی می کنه. دو هفته ای رفتیم به هلند. اونجا کلی خوش گذشت بهش برای اینکه دایم با روب وسلما بازی می کرد.

بعد هم که بابا سینا از ترکیه اومده و براش یه مستر پوتیتو به همراه تشکیلات مربوطه رو آورده و اون مشغول بازی است. البته، سبیل مستر پوتیتو میره رو کله اش ، دماغش رو تو گوشش و ....

مانی دیگه به هر دو زبون فارسی و انگلیسی به خوبی حرف میزنه و در زمان لزوم سوییچ می کنه.

امسال مدرسه نمی ره برای اینکه 12 سپتامبر چهار سالش می شه واینجا، اول سپتامبر مثل اول مهر خودمون حساب میشه. من از این بابت ناراحت نیستم برای اینکه فکر میکنم هر چه بزرگتر به مدرسه بره اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کنه و به نفعشه.

امروز باید ببرمش برای معاینات پزشکی، ازمون خواستن که ببریمش. بطور معمول بچه ها باید چک بشن. راستش البته من فکر می کنم توایران ازاین نظرهای بهداشتی اوضاع بهتر بود.

از همه مهمتر اینکه ، امروز مامان فروز و بابا علی میان و مانی برای اولین بار بعداز حدود سه سال اونا رو می بینه.

از چند روز پیش شروع کرده بود ازمن می پرسید، مامان تو بابا داری؟ مامان تو مامان داری؟ آخرین سئوالش هم این بود که مامان من برادر دارم؟
خلاصه من همه رو براش توضیح دادم ودرمورد سئوال آخر هم بهش گفتم، مامان وبابا خیلی زیاد به تو علاقه دارن اما هیچ بچه دیگه ای نمی خوان بنابراین تو باید بدون خواهر وبرادر سعی کنی خوش بگذرونی:)