سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱

حالا ماني وقتي با خودش تنهاست، به زير گريه نمي‌زند، بلكه صداهاي نامفهومي مثل صداي گربه از خودش در مي‌آورد و اين كار دقايق زيادي طول مي‌كشد.
صداها اينطوري هستند: اي..اي...ايييي...آغوم...ايييي...ايييي بعضي وقت‌ها هم يك جمله مي‌سازد. آقاني قاقوني قاني!
دستانش را تقريبا تا مچ توي دهانش مي‌برد و لباس و پتو و عروسك و... هم در امان نيستند. هرچه دم دستش باشد تا جايي كه بتواند به دهانش مي‌برد تا اينكه بعضي وقت‌ها حالش به هم مي‌خورد.
چند شب پيش كه مهمان بوديم، ماني براي اولين بار غريبي و ترس را به نمايش گذاشت. در ساعت اول ورودمان كه هنوز جمعيت كم بود، او تنها با تعجب به اطراف نگاه مي‌كرد، گهگاه هم مي‌خنديد. تا اينكه من ماني را پس از شير دادن از اتاق بيرون آوردم. عليرضا ماني را بغل كرد و روي دست نگه داشت و با صداي بلند شروع كرد به قربان‌صدقه، صداي خنده‌ها هم از اطراف بلند شد كه ماني ناگهان بغض كرد و زير گريه زد. گريه‌اي كه تمامي نداشت. آرام مي‌شد و باز بغض مي‌كرد. قريب يك ساعت وضع بر همين منوال بود تا اينكه ماني تازه آرام شد. با ديدن رنگ‌هاي روشن و نور زياد اتاق، گل از گلش شكفت و لبش به خنده باز شد.
شب بعد هم ، ديگري مهمان بوديم؛ ليلا و شاهرخ هم با دارا، پسرشان كه پنج ماهي از ماني بزرگتر است آمدند. ديدار اوليه ماني و دارا خيلي جالب بود. دارا كه بزرگتر است و بهتر از اوضاع سر در مي‌آورد فقط با تعجب و دهان باز به ماني نگاه مي‌كرد. شايد هم مي‌گفت: اين ديگه چيه كه قد منه!
ماني هم با خنده به او نگاه مي‌كرد. دستانشان را به هم داديم. دست هم را گرفتند و بعد دارا زير گريه زد، احتمالا او آنقدر بزرگ شده كه معناي حسادت و ... را هم بفهمد.
دارا از بچه‌هايي است كه من خيلي دوستش دارم. هم به خاطر نمك و جذابيتي كه دارد و هم به خاطر چيزهايي كه نمي‌دانم چيست، اما به هر‌حال دارا براي من خيلي دوست‌داشتني است.
حالا ديگر ماني خوابش مي‌آيد و دارد گريه مي‌كند. فعلا باي!

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

از همه كساني كه اين وبلاگ را پيگيري مي‌كنند به خاطر وقفه‌هايي كه پيش مي‌آيد عذر مي‌خواهم. همه‌اش هم تقصير من نيست. وقتي كه من فرصت نوشتن دارم سايتم داون است، و در مواقع ديگر هم معمولا آنقدر كار پيش مي‌آيد كه فرصت وبلاگ‌نويسي ندارم. از همه بدتر هم اين سيناست كه براي استفاده از كامپيوتر هيچ وقتي به من نمي‌دهد! همين الان هم مثل طلبكارها بالاي سرم ايستاده.
ديروز، ماني واكسن زده بود. تب شديدي داشت و تا صبح چندين بار بيدار شد. فقط بايد او را بغل مي‌گرفتم تا در آغوشم بخوابد. به محض اينكه او را در جايش مي‌خواباندم بيدار مي‌شد و گريه را از سر مي‌گرفت. حالا كم كم خنده‌ها و گريه‌هاي ماني هدفدار مي‌شود.
امروز موقع تعويض پوشك، شايد به خاطر اينكه پايش درد مي‌كرد، جيغ و داد راه انداخت. آنقدر جيغ زد كه اعصاب من هم خورد شد و با صداي بلند گفتم: «اه! ماني بسه!» باورتان نمي‌شود، پاك از اين گفته پشيمان شدم. ماني چند لحظه ساكت شد، به من نگاه كرد و چنان گريه بلند و هق‌هقي سر داد كه به غلط كردن افتادم. حالا هرچه او را نوازش مي‌كردم اين گريه بند نمي‌آمد. نمي‌توانم بگويم چقدر پشيمان شدم. از چشمان ماني كوچولو اشك مي‌آمد. خلاصه با هزار بدبختي او را آرام كردم. موقع شيرخوردن بازهم به من نگاه نمي‌كرد و بغض داشت و هر چند لحظه يك بار، يادآوري مي‌كرد كه هنوز دلخور است. ماني كم كم ياد گرفته كه به بغل كساني كه دوست دارد تمايل نشان دهد. مثلا وقتي تازه از سر كار مي‌آيم و با دستان باز به سمتش مي‌روم، دست و پا مي‌زند و دستش را دراز مي‌كند. البته هنوز يادنگرفته كه به طرف من خم بشود. همينطور وقتي در آغوش من است و ديگران مي‌خواهند او را بغل كنند، رويش را بر مي‌گرداند و سرش را به سينه‌ام مي‌چسباند.
داروي تمپرا كه به جاي استامينوفن به او مي‌دهم علاوه بر طعم خوبي كه دارد، اثر بهتري هم مي‌گذارد. اما وقتي آن را از دكتر گرفتم در مورد دوزش و اينكه چه مقدار بايد به بچه بخورانم نپرسيده بودم. اولين بار كه مي‌خواستم از آن استفاده كنم روي بسته دارو را خواندم. نوشته شده بود: براي سن كمتر از 2 با دستور پزشك و بر اساس وزن و براي سن بين دو تا سه دو واحد هشت ميلي و بالاتر از سه، سه واحد هشت ميلي. من هم كه فكر كردم اين ارقام به ماه اشاره دارد. هشت ميل از دارو را به ماني دادم. تازه بعد از آن بود كه فكر كردم، ممكن است اين ارقام نشانه سال‌ها باشد. ( كه همينطور هم بود). داشتم قالب تهي مي‌كردم. فورا به موبايل مژگان، دستيار دكتر مدرس فتحي زنگ زدم و او خيالم را راحت كرد كه اشكالي ندارد. اما فهميدم كه دوز واقعي ماني چهار ميل است. خوشبختانه يكي از امتيازات كلينيك دكتر مدرس فتحي همين مژگان خانم است كه تقريبا تمام‌وقت به سئوالات مادران و پدران جواب مي‌دهد. واقعا هم بيش از يك متخصص تازه‌كار اطفال مي‌توان روي او حساب كرد.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

ماني الان پيش سيناست.حالا سينا كم كم ياد ميگيرد كه گاهي ماني را نگه دارد.
امروز تولد من است.اما عصر وقت دكتر دارم.صبح هم كلي كار بانكي داشتم كه همراه خودم ماني را هم بردم.يكي از لبلس هاي سيسموني‌اش را تازه كشف كردم. يك سرهمي تايلندي بسيار راحت است .دست ها و پاهايش را كاملا مي پوشاند و كلاه هم دارد.از دو طرف تا زير گردن زيپ مي خورد. اين سرهمي را روي لباسش پوشاندم وخيلي به گرم نگه داشتنش كمك كرد.
اميدوارم به من نخنديد ولي از صبح ماني دل درد داشت و تازه راحت شد و من از اين بابت خيلي خوشحالم .بگذار خودتان مادر شويد آنوقت مي فهميد من چه مي گويم.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱

ديروز ماني را براي چكاپ به كلينيك دكتر مدرس فتحي بردم. وزن او شش كيلو و 600 گرم بود. يعني ظرف سه هفته هفتصد گرم سنگين‌تر شده كه رشد خوبي است.
براي ماني استامينوفني با طعم خوب خريدم كه خارجي است و حدود 6 هزار تومان قيمت دارد، اما مي‌ارزد. براي اينكه استامينوفن‌هاي موجود در بازار بسيار تلخ است و ماني براي خوردنش بايد عذاب زيادي مي‌كشيد.
موقع معاينه، ماني دائم به اطرافش و به شكل‌هاي عروسكي كه بالاي سرش چسبيده بود نگاه مي‌كرد. براي دكتر و همكارانش هم جالب بود. معتقد بودند ماني، بچه هوشياري است.
دكتر گفت با پستونك موافق نيست و من دارم سعي مي‌كنم كه ماني را ترك بدهم.
آقا پسرم، ديشب از وقتي حمام كرد، تا صبح راحت خوابيد.