بعد از مدتها یه دستی به سروروی این وبلاگ کشیدیم،برای یادآوری به خودم و ثبت در تاریخ، قیافه های قبلی وبلاگ رو هم می گذارم اینجا
دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰
سهشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰
از صبح، قبل از رفتن به مدرسه امروز کلی ماجرا داشتیم. جدول ضرب رو روی یک صفحه ی مخصوصی چاپ کردند، با جای ستاره، بچه ها باید از صبح در هر زنگ تفریحی معلمها رو پیدا کنند، بدن بهشون ازشون جدول ضرب بپرسند، براشون، ستاره بزنند، آقا مانی تا به حال این کار رو نکرده، هنوز هم صفحه اش خالیه،
می پرسم: این ماجرای جدول ضرب چیه صبحها، توضیح می ده و میگه صف داره، حوصله نداشتم برم،
می گم خوب حالا چه اشکالی داره تو ستاره نداشته باش،
می گه نه فلانی، سه تا از این صفحه ها تا حالا پرکرده،
می گم همه مثل اون هستند،
می گه نه ، بقیه چند تایی دارند،
می گم کسی هست که هیچی نداشته باشه،
میگه آره،
می گم چرا برای تو اینقدر مهمه، خوب از امروز شروع کن
می گه من خجالت می کشم بگم هیچی ستاره نگرفتم هنوز!
مکالمه بالا در میان گریه و هق هق انجام شده!!!
موضوع جدول ضرب نیست، برای اینکه، جدول ضرب رو بلده، حالا این ستاره هاهستند که اهمیت دارند، می گم خوب حالا می خوای چی کار کنی؟
می گه، میرم به هر کی پرسید می گم مال خودم رو گم کردم، این رو تازه گرفتم
می گم دروغ بدتره ، مسئله بیشتر می شه،
می گه اما من می گم که اولی رو گم کردم این دومیه
گفتم، من تایید نمی کنم که تو دروغ بگی، اما تصمیم خودته
از صبح حالم گرفته است، چرا یه برنامه می گذارند که اینقدر روی بچه ها فشار باشه برای چهار تا ستاره دروغ بگن؟
روزهای یکشنبه از این هفته می ره کلاس راگبی که خیلی دوست داره، فوتبال زیاد دوست نداره، می گه تو فوتبال مردم به هم فحش می دن، راگبی خوبه که هر کی فحش بده می ندازنش از زمین بیرون! یه همچه بچه ای دارم من!
می پرسم: این ماجرای جدول ضرب چیه صبحها، توضیح می ده و میگه صف داره، حوصله نداشتم برم،
می گم خوب حالا چه اشکالی داره تو ستاره نداشته باش،
می گه نه فلانی، سه تا از این صفحه ها تا حالا پرکرده،
می گم همه مثل اون هستند،
می گه نه ، بقیه چند تایی دارند،
می گم کسی هست که هیچی نداشته باشه،
میگه آره،
می گم چرا برای تو اینقدر مهمه، خوب از امروز شروع کن
می گه من خجالت می کشم بگم هیچی ستاره نگرفتم هنوز!
مکالمه بالا در میان گریه و هق هق انجام شده!!!
موضوع جدول ضرب نیست، برای اینکه، جدول ضرب رو بلده، حالا این ستاره هاهستند که اهمیت دارند، می گم خوب حالا می خوای چی کار کنی؟
می گه، میرم به هر کی پرسید می گم مال خودم رو گم کردم، این رو تازه گرفتم
می گم دروغ بدتره ، مسئله بیشتر می شه،
می گه اما من می گم که اولی رو گم کردم این دومیه
گفتم، من تایید نمی کنم که تو دروغ بگی، اما تصمیم خودته
از صبح حالم گرفته است، چرا یه برنامه می گذارند که اینقدر روی بچه ها فشار باشه برای چهار تا ستاره دروغ بگن؟
روزهای یکشنبه از این هفته می ره کلاس راگبی که خیلی دوست داره، فوتبال زیاد دوست نداره، می گه تو فوتبال مردم به هم فحش می دن، راگبی خوبه که هر کی فحش بده می ندازنش از زمین بیرون! یه همچه بچه ای دارم من!
دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۰
یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۰
نه سال پیش ، یه همچه لحظاتی دل تو دلم نبود، الان هم نیست ، البته دلیلش متفاوته...
جیگرم خوابیده، فردا تولدشه، تولد نه سالگیش، هنوز کادو براش نگرفتم، امشب می گه کادوی من کو؟ می گم چی می خوای، می گه یک تفنگ نرف دیگه، نپرسید چیه، کلا اعصاب ندارم از علاقه این بچه به این همه تفنگ و جنگ واینا ... یادش به خیر وقتی کوچکتر بود براش تفنگ نمی خریدم که به صلح علاقه مند بشه. البته این ها همه در حد بازیه، در واقعیت مانی آرومترین بچه دنیاست، با هیچ کس دعوا نمی کنه، حداکثر در صورتی که از طرف ناراحت بشه، بغض می کنه.
دیروز برای اولین بار به کلاس زبان فارسی رفت، برای یاد گرفتن خوندن ونوشتن. هم کلاسی هاش اغلب آشنا هستند، بچه های دوستان که اونها هم به همون کلاس زبان فارسی می رن. مدرسه زبان فارسی کانون ایران، در همراسمیت لندن. دکتر رضا قاسمی مسئول این آموزشگاهه و چه مرد نازنینیه. مانی رو هیچ وقت بعد از هیچ کاری اینقدر هیجان زده ندیده بودم، به محض اینکه برگشتیم، برای باباش دو جمله رو روی کاغذ نوشت:
بابا آب داد
بابا نان داد
کلی غش و ضعف کردم براش. بعدش هم روی در ودیوار که فارسی نوشتن، ن، ب، آی با کلاه وبی کلاه رو تشخیص می داد که تبعا* دلم رو بیشتر برد. امیدوارم علاقه اش و پیشرفتش زیاد باشه، که زود فارسی یاد بگیره حداقل بتونه این وبلاگ رو بخونه.
پسر کوچولوی من کم کم بزرگ می شه، جلوی چشمم قد می کشه، دیروز بغل دستم واستاده می گه به زودی از من بلندتر می شه و من می دونم که زیاد طول نمی کشه، می دونم که حالا دیگه دلم می خواد همین قدی نگهش دارم، دنبال هر پسر بچه کوچولویی نگاهم می ره، دلم برای اون موقعهاش تنگ شده. دلم براش همیشه تنگه، هم برای الانش، هم برای قبلتر که کوچکتر بود.
پ-ن.* طبعا نه تبعا... به نظرم شخصا خودم هم باید به یک کلاس فارسی بروم.
دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۰
چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۰
امروز یک ایمیل گرفتم، از یک خانمی به اسم ش- ا در ایران، نوشته که با یکی از هم کلاسی های سابق من آشناست و از اون اسم من رو شنیده، بعد رفته بی بی سی رو دیده بعد اومده اینجا وبلاگ رو خونده، کلی تشویقم کرده ... خواستم بگم ممنونم خانم شین.
پریشب با سینا رفتیم، مدرسه برای گزارش مانی، این جلسات یه چیزی شبیه همون کارنامه های کذایی است که به ما می دادند، فرقش اینه که معلم بچه یک روز وقت می گذاره، دونه دونه با پدر مادرها راجع به بچه هاشون یک ربع ، بیست دقیقه حرف می زنه. من و سینا معمولا این جلسات رو از دست نمی دیم. معمولا یک برگه می دن که ساعتی که می تونین بیاین رو انتخاب کنید، ما هم معمولا آخرین ساعت ممکن رو انتخاب می کنیم، این دفعه هم حدود هشت ونیم شب رسیدیم. یکی از دلایلی که ما هیچ وقت این جلسات رو ازدست نمی دیم، اینه که هیچ وقت نشده بریم وچیزی بشنویم که نگرانمون کنه:)
مانی مثل همیشه، در مدرسه تازه هم جزو بهترینهای کلاسه ، یک سیستم نمره دادن دارن، که ظاهرا بچه ها وقتی از مدرسه ابتدایی خارج می شن، باید نمره 4a داشته باشند. در کلاس سوم که مانی هست، باید نمره اش حدود 2 باشه، مانی در خواندن نمره اش از الانه 4 هست، در علوم و ریاضی هم 3a ، در همه بالای 3 بود و معلش می گه نمونه است. هیچ چیزی نیست که معلمش میسیز اسمیت نگرانش باشه اما ما گفتیم که مانی خوش خط نیست.( که البته طبیعی هم هست، چون نه من نه سینا، خوش خط نیستیم) معلمش می گه خوش خطی نمره زیادی نداره وکلا تاثیری در نمره نگارش اون نمی گذاره.
مثل همیشه مانی علاقه منده به خبرهای روز، با اصرار از من می خواد اجازه بدم بیشینه بامن خبر ببینه. بعضی اوقات خبرها رو بهتر از من می دونه، مثلا همین دوسه روز پیش، یه هواپیمای جنگی تو لیبی سقوط کرد، گفتم این هواپیمای قذافی رو زدن، می گه نه، این هواپیمای مخالفان است، اشتباه زدن... خلاصه معلوم شد اون درست می گه ....
چند وقت پیش که در مصر شلوغ بود، روزهای اول بود هنوز، روزهایی که پلیس مردم رو به شدت می زد و مردم تو خیابون بودند و درگیری بود. با مانی رفتیم سوپر مارکت، تو سوپر مارکت، تلویزیونهای بزرگ گذاشتند که شبکه اسکای داشت خیابونهای قاهره رو نشون میداد، من واستادم نگاه کردم، یک کم بغض کردم، خیابونها یه جورایی شبیه تهران بود، دلشوره داشتم، مانی هم نگران من شد، مواظب من بود که دیگه چشمم به بقیه تلویزیون ها نیفته، بعد هم گفت ، چقدر اینجا تلویزیون داره... بعد هم گفت کیسه رو بده من بیارم، خلاصه خیلی مواظب من بود، تو اتوبوس، من که خیلی تحت تاثیر محبتش قرار گرفته بودم ، ماچش کردم... برگشته می گه:
"فکر نکن، یه مشت مصری اونجا دارن انقلاب می کنن تو می تونی منو تو اتوبوس ماچ کنی "!!
ماچ تو اتوبوس ممنوعه، می تونم ماچش کنم اما نه تو خیابون، تو مدرسه یا جایی که کسی ببینه، تو خونه می شه، خودش هم میاد ماچم می کنه، اما ماچ تو خیابون، باعث آبروریزیه برای شازده:)
روز عید ، معمولا نمی فرستمش مدرسه، برای اینکه خوشحال بشه و به عید نوروز احترام بگذاره:))) شیوه ابداعی منه برای اینکه به سنتها پایبند بشه. شب قبلش هم بیدار موندیم با دوستامون و چند تا بچه دیگه هم بودن، خوب صبحش مانی خوابش می اومد. من زنگ زدم به مدرسه گفتم نمی اد. هر سال همین کار رو می کنم. بعد هم به خانم دفتر دار که احتمالا خیلی هم درجریان سنتهای ایرانی ما نیست می گم هپی نوروز که هوای کار خودشو بکنه، یه موقع جرات نکنه بچه رو بردارین بیارین وقتی خوابش پرید...
اوپر تازه ما، اسمش هست لین، از سوئد اومده، مانی خیلی دوستش داره. روز عید که خودم باید می رفتم سرکار، لین مانی رو برد موزه بریتانیا و بخش ایران رو نشونش داد. همون جایی که بچه ها امسال برنامه نوروزی بی بی سی رو ضبط کردند. لین می گفت مانی خیلی خوشش اومد و افتخار می کنه به ریشه های ایرانی اش . البته این بار اول نبود که رفت اونجا اما فکر کنم این دفعه بهتر متوجه می شد تا دفعه قبل که کوچولوتر بود.
یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹
پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹
حداقل به خاطر من ومانی هم که شده این گوگل باید یه فکری به حال ترجمه هاش بکنه. مانی خیلی علاقه داره که شبها موقع خواب داستانهایی از بچگی اش رو براش بگم، که خوب من هم کلا زیاد ذهنم یاری نمی ده، امروز هوس کردم از روی وبلاگ براش بخونم یا ترجمه کنم، خودش پیشنهاد کرد که با گوگل ترنسلیت این کار رو بکنیم، چشمتون روز بد نبینه،
یک جمله این بود که مانی در چند روز گذشته خیلی کیف کرد. شده بود که
Money those days were bag
خلاصه اسباب انبساط خاطره خوندن این وبلاگ بیشتر از خودش ، ترجمه اش.
مدرسه مانی رو باز دارم عوض می کنم، خودم هم عذاب وجدان دارم که بچه رو دایم آلاخون ووالاخون کنم( خدا خودش رحم کنه، گوگل ترنسلیشن هنگ کرد!)
مدرسه ای که این یه ماهه گذشته میرفت، در سایت وزارت آموزش وپرورش بریتانیا، آفستد، مدرسه عالی و نمونه است. خوب طبیعتا من هم بسیار خوشحال شدم وقتی شهرداری این مدرسه رو به مانی داد، اما متاسفانه مشکل وقتی شروع شد که مدرسه رو دیدم. 98 درصد بچه های مدرسه از خانه های اطراف میان که متعلق به شهرداری است ودر اختیار پناهندگان سومالیایی وسودانی. که البته من به هیچ عنوان با هیچ کدوم از این ها مشکلی نداشتم، مسئله اینه که مدرسه در کل، مدرسه اسلامی شده. برای عید فطر تعطیل بود، بعدش هم در اولین نامه ای که از مدرسه اومد، عید رو مدیر مسلمان مدرسه به همه تبریک گفت. به شدت یاد وخاطره مدارس رو در خاک پاک ایران برام زنده کرد. از این گذشته مانی شروع کرد که ما اینو نمی خوریم مسلمونیم ، اونو نمی خوریم مسلمونیم، چرا نماز نمی خونیم ما که مسلمونیم، که دیگه یه کم ترسیدیم از بحران هویت و هویت اسلامی واین حرفها. برای همین پام رو کردم توی یک کفش که نمی خوام بچه ام به اینجا بره.
البته غیر از اینها به نظرم این گزارشهای آفستد هم چندان منطبق برواقعیت نیست، چون مانی می گفت خیلی از بچه ها در کلاس سوم حتی انگلیسی بلد نیستند، خوب طبیعی هم هست احتمالا تازه اومدن، اما این نشون می ده که سطح مدرسه نمی تونه خیلی بالا باشه. با کمی تحقیق متوجه شدم، این گزارشها بیشتر براساس نظرخواهی از والدین بچه هاست و خوب طبیعی هم هست که پدران ومادران مهاجر در سالهای اولیه حضورشون در یک کشور دیگه ای، که گرفتن پناهندگی ازش، براشون خیلی مهم بوده، از مدرسه ای که بچشون میره هم راضیترن نسبت به پدر ومادرانی که توقع بیشتری از مدرسه دارند.
جالب اینجاست مدرسه دیگه ای که بالاخره به مانی جا داده، مدرسه ای است،متعلق به کلیسای انگلیکن. البته من بلافاصله بعد از اینکه جا دادند، بهشون اطلاع دادم که خانواده ما کلا به هیچ کلیسایی رفت وآمد ندارند. گمون نکنم خیلی خوششون بیاد اما شهرداری می گه ، بنا به قوانین مجبورن بچه هایی که دین وایمون مشخصی ندارند رو هم بپذیرند و اجباری نیست که بچه ها در کلاس شعائر مذهبی شرکت کنند. اگه غیر از این باشه این بار درش میارم می ذارمش این مدرسه ژاپنیه پشت خونمون! خلاص
مسئله این نیست که من نمی خوام بچه ام مذهبی بار بیاد، من دلم نمی خواد مانی در اون شرایطی بزرگ بشه که من بزرگ شدم، بیزارم از هر پروپاگاندایی به نفع هر مذهبی.
--
Farnaz Ghazizadeh
مدرسه مانی رو باز دارم عوض می کنم، خودم هم عذاب وجدان دارم که بچه رو دایم آلاخون ووالاخون کنم( خدا خودش رحم کنه، گوگل ترنسلیشن هنگ کرد!)
مدرسه ای که این یه ماهه گذشته میرفت، در سایت وزارت آموزش وپرورش بریتانیا، آفستد، مدرسه عالی و نمونه است. خوب طبیعتا من هم بسیار خوشحال شدم وقتی شهرداری این مدرسه رو به مانی داد، اما متاسفانه مشکل وقتی شروع شد که مدرسه رو دیدم. 98 درصد بچه های مدرسه از خانه های اطراف میان که متعلق به شهرداری است ودر اختیار پناهندگان سومالیایی وسودانی. که البته من به هیچ عنوان با هیچ کدوم از این ها مشکلی نداشتم، مسئله اینه که مدرسه در کل، مدرسه اسلامی شده. برای عید فطر تعطیل بود، بعدش هم در اولین نامه ای که از مدرسه اومد، عید رو مدیر مسلمان مدرسه به همه تبریک گفت. به شدت یاد وخاطره مدارس رو در خاک پاک ایران برام زنده کرد. از این گذشته مانی شروع کرد که ما اینو نمی خوریم مسلمونیم ، اونو نمی خوریم مسلمونیم، چرا نماز نمی خونیم ما که مسلمونیم، که دیگه یه کم ترسیدیم از بحران هویت و هویت اسلامی واین حرفها. برای همین پام رو کردم توی یک کفش که نمی خوام بچه ام به اینجا بره.
البته غیر از اینها به نظرم این گزارشهای آفستد هم چندان منطبق برواقعیت نیست، چون مانی می گفت خیلی از بچه ها در کلاس سوم حتی انگلیسی بلد نیستند، خوب طبیعی هم هست احتمالا تازه اومدن، اما این نشون می ده که سطح مدرسه نمی تونه خیلی بالا باشه. با کمی تحقیق متوجه شدم، این گزارشها بیشتر براساس نظرخواهی از والدین بچه هاست و خوب طبیعی هم هست که پدران ومادران مهاجر در سالهای اولیه حضورشون در یک کشور دیگه ای، که گرفتن پناهندگی ازش، براشون خیلی مهم بوده، از مدرسه ای که بچشون میره هم راضیترن نسبت به پدر ومادرانی که توقع بیشتری از مدرسه دارند.
جالب اینجاست مدرسه دیگه ای که بالاخره به مانی جا داده، مدرسه ای است،متعلق به کلیسای انگلیکن. البته من بلافاصله بعد از اینکه جا دادند، بهشون اطلاع دادم که خانواده ما کلا به هیچ کلیسایی رفت وآمد ندارند. گمون نکنم خیلی خوششون بیاد اما شهرداری می گه ، بنا به قوانین مجبورن بچه هایی که دین وایمون مشخصی ندارند رو هم بپذیرند و اجباری نیست که بچه ها در کلاس شعائر مذهبی شرکت کنند. اگه غیر از این باشه این بار درش میارم می ذارمش این مدرسه ژاپنیه پشت خونمون! خلاص
مسئله این نیست که من نمی خوام بچه ام مذهبی بار بیاد، من دلم نمی خواد مانی در اون شرایطی بزرگ بشه که من بزرگ شدم، بیزارم از هر پروپاگاندایی به نفع هر مذهبی.
--
Farnaz Ghazizadeh
شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹
باورم نمی شه ، امشب مانی برای اولین بار، خونه یکی از دوستان مدرسه اش مونده. اوون، همون که قبلا هم اینجا راجع بهش نوشتم. اریک وجنت ، بابا ومامان اوون دعوت کردن شب خونشون شام خوردیم و از قبل گفته بودن که مانی بمونه. موقع رفتن انقدر هیجان زده بود که نزدیک بود کامپیوتر سینا رو که هنوز نشسته بود پاش خاموش کنه. وقتی رسیدیم دم خونه اونها جای پارک پیدا نمی کردیم شدیدا عصبی شده بود.
با اوون وبرادرش ایسا، کلی بهش خوش می گذره... بگذریم با اینکه من مطمئنم بهش خوش می گذره، اما یه جایی توی عمق وجودم ، می خواره، نمی دونم چرا... حس اینکه الان تو اتاق بغل نیست... عجیبه.
یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸
پسره با این قدش کنارم راه میره، یه دفعه تعجب می کنم، قدش تا سرشونه های منه تقریبا... باورم نمی شه. شوخی هاش شوخی های آدم بزرگاست. چند ماهی هست که از بوسه کوتاه صبحها محرومم، بوسه ای که موقع پیاده شدن از ماشین به لپم می زدوبلافاصله هم جای بوس منو پاک می کرد وغر می زد که " لیپ ستیک داری..." حالا دیگه از اون بوسه ها خبری نیست. جلو جلو راه میره، برمی گرده و می گه برو من خودم میرم...
اما هر روز صبح تا بیدار میشه، میاد توی تخت من، می لغزه تو بغلم و تمام صورتم رو غرق بوسه می کنه، بعد خودش رو می ندازه وسط، میره تو بغل باباش... همه این ماجرا پنج تا ده دقیقه بیشتر نیست اما هر روز، قبل از هرکاری ، قبل از جیش صبح، حتما میاد...
یه چیزی اختراع کرده اسمش رو گذاشته سوپریم کیس، ماچه به همراه چلوندن و قلقلک... گاه گداری هم کارمون به سوپریم کیس ختم میشه.
می گه سامر(summer) تنها دختریه تو کلاس که نمی خوام باهاش دعوا کنم، خوشحال شدم گفتم لابد خوشش اومده ازدختره، می گم چرا، می گه خیلی چاقه، یه مشت بزنه پخش زمین میشم،می گه:
کلا دعوا نمی کنه. یکی دو روز پیش از مدرسه که می اومدیم، یکی از بچه های کلاس که جثه کوچکتری داشت دنبالش می کرد،بیشتر حالت شوخی داشت. تا یه جا اون مانی رو انداخت زمین رو چمن ها، انتظار داشتم پاشه گریه کنه، اما درست مثل آدم بزرگها پاشد خودش رو تکون داد، گفت به هیکلش نگاه نکن، زورش خیلی زیاده... دهنم باز مونده بود.
اما هر روز صبح تا بیدار میشه، میاد توی تخت من، می لغزه تو بغلم و تمام صورتم رو غرق بوسه می کنه، بعد خودش رو می ندازه وسط، میره تو بغل باباش... همه این ماجرا پنج تا ده دقیقه بیشتر نیست اما هر روز، قبل از هرکاری ، قبل از جیش صبح، حتما میاد...
یه چیزی اختراع کرده اسمش رو گذاشته سوپریم کیس، ماچه به همراه چلوندن و قلقلک... گاه گداری هم کارمون به سوپریم کیس ختم میشه.
می گه سامر(summer) تنها دختریه تو کلاس که نمی خوام باهاش دعوا کنم، خوشحال شدم گفتم لابد خوشش اومده ازدختره، می گم چرا، می گه خیلی چاقه، یه مشت بزنه پخش زمین میشم،می گه:
!look this face doesn't need rearranging
یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸
دیروز، ساعت هفت ونیم صبح روز شنبه، مانی اومد توی تخت من، سئوال اول این بود که ازکی جنگ افغانستان شروع شد، بعد رفت واومد، پرسید چرا شروع شد، تا کی قراره طول بکشه، چند تا سرباز امریکایی وانگلیسی اونجا مردن و درنهایت بعد از چند دقیقه اومد گفت: کوههای تورا بورا کجاست!!! رهبر القاعده اونجا چی کار می کنه؟
خلاصه من تنها مادر دنیام که کله سحر باید سئوالات اینطوری رو جواب بدم:)
دلیلش اینه که آقا مانی اخبار تلویزیون رو تماشا می کنه، روزنامه می خونه والان یک کتابی می خونه درباره جنگ افغانستان!!!
از چند هفته پیش مانی شده free reader به این معنی که می تونه هرچی رو بخواد بخونه.
خلاصه من تنها مادر دنیام که کله سحر باید سئوالات اینطوری رو جواب بدم:)
دلیلش اینه که آقا مانی اخبار تلویزیون رو تماشا می کنه، روزنامه می خونه والان یک کتابی می خونه درباره جنگ افغانستان!!!
از چند هفته پیش مانی شده free reader به این معنی که می تونه هرچی رو بخواد بخونه.
پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸
این هفته که مانی رو از کلاس دراما در کتابخونه برمی گردوندم، گفتم باید با جورجا حرف بزنم که یادش نره کتابها رو سروقت بر گردونه. کلا مانی از اینکه من با پرستارهاش حرف بزنم خیلی خوشش نمی اد، می ترسه دعواشون کنم.
بعد شروع کرد به گریه، با حالتی خیلی محزون گریه می کرد، بهش گفتم مامان باهاش حرف نمی زنم چرا گریه می کنی، گفت نه من برای اون گریه نمی کنم، برای یه چیز دیگه گریه می کنم که نمی تونم به تو بگم.
جا خوردم،از ترس مردم، گفتم : مامان تو همه چی رو می تونی به من بگی...هرچی که باشه من کمکت می کنم. ( مثل اینکه حالا مثلا 18 سالشه با دوست دخترش به هم زده...) اما فکرم هزار راه رفت تو اون دو دقیقه، گفت: تو نمی فهمی...
گفتم تو مدرسه چیزی شده؟ تو خونه؟ گفت نه، تو منو درک نمی کنی که من مهمترین مرد زندگی ام رو از دست دادم. مات نگاهش کردم، گفتم کی ؟ گفت: دایی نصرت.... ( مرگ دایی نصرت، روزی اتفاق افتاد که ما رفته بودیم ببنیمش و فکر می کنم ناگهانی بودنش و گریه من، تاثیر بدی روی مانی گذاشت ، اما اینکه دایی نصرت مهمترین مرد زندگیش باشه، خیلی عجیب بود.)
بهش گفتم، عزیزم، مهمترین مرد زندگی هر کسی فکرمی کنم پدرش باشه، مطمئنم که برای من یا پدر تو همینطوریه. مهمترین مرد زندگی تو هم بابا سیناست. گفت : شوخی می کنی... اون که همیشه خوابه!!! بنده خدا سینا. البته بعد که اومدیم خونه اینو براش تعریف کردم کلی خندیدیم و بعد مانی رو بوسید، اما اگه من بودم کلی ناراحت می شدم.
خلاصه مانی یه دل سیر برای دایی نصرت دوباره از ته دل و با حزن زیاد گریه کرد. یاد خودم و مرگ عمه ام افتادم ، نه سالم بود وقتی عمه شوکت فوت شد، تا سالها مرگش رو باور نمی کردم وهر وقت دلم می گرفت، به یادش گریه می کردم. فکر کنم دایی نصرت برای مانی در حکم عمه منه.
البته وقتی مانی برای دایی نصرت گریه می کرد، من هم نمی تونستم گریه نکنم. خدا رحمت کنه این مرد رو که من تا پنج سال پیش نمی شناختمش و فقط به شکل یه دسته گلی میدیدمش که سر سفره عقدم سعیده به اسم او گذاشته بود، بعد که باهاش آشنا شدم، متوجه شدم از این سبد گل هم گل تر بود.
بعد شروع کرد به گریه، با حالتی خیلی محزون گریه می کرد، بهش گفتم مامان باهاش حرف نمی زنم چرا گریه می کنی، گفت نه من برای اون گریه نمی کنم، برای یه چیز دیگه گریه می کنم که نمی تونم به تو بگم.
جا خوردم،از ترس مردم، گفتم : مامان تو همه چی رو می تونی به من بگی...هرچی که باشه من کمکت می کنم. ( مثل اینکه حالا مثلا 18 سالشه با دوست دخترش به هم زده...) اما فکرم هزار راه رفت تو اون دو دقیقه، گفت: تو نمی فهمی...
گفتم تو مدرسه چیزی شده؟ تو خونه؟ گفت نه، تو منو درک نمی کنی که من مهمترین مرد زندگی ام رو از دست دادم. مات نگاهش کردم، گفتم کی ؟ گفت: دایی نصرت.... ( مرگ دایی نصرت، روزی اتفاق افتاد که ما رفته بودیم ببنیمش و فکر می کنم ناگهانی بودنش و گریه من، تاثیر بدی روی مانی گذاشت ، اما اینکه دایی نصرت مهمترین مرد زندگیش باشه، خیلی عجیب بود.)
بهش گفتم، عزیزم، مهمترین مرد زندگی هر کسی فکرمی کنم پدرش باشه، مطمئنم که برای من یا پدر تو همینطوریه. مهمترین مرد زندگی تو هم بابا سیناست. گفت : شوخی می کنی... اون که همیشه خوابه!!! بنده خدا سینا. البته بعد که اومدیم خونه اینو براش تعریف کردم کلی خندیدیم و بعد مانی رو بوسید، اما اگه من بودم کلی ناراحت می شدم.
خلاصه مانی یه دل سیر برای دایی نصرت دوباره از ته دل و با حزن زیاد گریه کرد. یاد خودم و مرگ عمه ام افتادم ، نه سالم بود وقتی عمه شوکت فوت شد، تا سالها مرگش رو باور نمی کردم وهر وقت دلم می گرفت، به یادش گریه می کردم. فکر کنم دایی نصرت برای مانی در حکم عمه منه.
البته وقتی مانی برای دایی نصرت گریه می کرد، من هم نمی تونستم گریه نکنم. خدا رحمت کنه این مرد رو که من تا پنج سال پیش نمی شناختمش و فقط به شکل یه دسته گلی میدیدمش که سر سفره عقدم سعیده به اسم او گذاشته بود، بعد که باهاش آشنا شدم، متوجه شدم از این سبد گل هم گل تر بود.
پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

یه دوست قدیمی عکسهایی از مانی رو برام فرستاده. مانی چند ماهه بوده. خیلی لذت بردم از تماشای این عکسها، که حدود سی تایی می شن، جالبتر از همه واکنش مانی به دیدن این عکسها بود. اول که اونها رودید، گفت این بیبی کیه؟ من نگفتم کیه، فقط عکسها رو نشونش دادم، منو شناخت و پرسید این بیبی کیه تو بغلش کردی و همه اینها رو هم بایک حالت شک و ترس می گفت انگار من اجازه ندارم هیچ بچه دیگه ای رو بغل کنم. بعد که فهمید خودشه کلی خندید.
بامزه تر از همه این عکسی بود که بالا گذاشتم، اینو که دید، گفت :"من چرا مبل رو گازمی گیرم، یادمه وقتی که سه سالم بود، به مبل مشت می زدم، فکر کنم من با مبل یه مشکلی دارم!!! "بعد هم خودش میزنه زیر خنده.... خدایا، انگار این بچه یه دفعه بزرگ شده، آدم دلش می خواد برگرده عقب تا دوباره اون گلوله پنبه شیرین رو بغل کنه، اما دلش می خواد این شیرین زبون رو هم داشته باشه.
سینا رفته مدرسه ، گزارش نیم فصل اول رو گرفته، معلمش مثل همیشه، می گه مانی بهترین بچه کلاسه، خوش اخلاقه و با همه کنار میاد. همه بچه ها دوستش دارن. خوندن و حسابش از استاندارد خیلی بالاتره. اطلاعات عمومی اش خیلی زیاده، چیزی نیست که درموردش نتونه حرف بزنه. ( اینو به باباش رفته) بعد هم داستان می نویسه داستانهایی که معلمش می گه بی نظیرن . تنها اشکالشون اینه که خطش درشته وهنوز خیلی ریزو ظریف نمی نویسه. خوب بچه حق داره، من وسینا هیچ کدوممون خوش خط نیستیم.
دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸
شنبه تولد هفت سالگی مانی بود. تولد مانی رو تو یه بار گرفتیم که باربکیو داشت وبرنامه های ویژه برای بچه ها. کادوی مانی هم یک لگوی استاروارز بود، از بزرگترین هاش.
سورن هم پیش ما بود وبه مانی کلی خوش گذشت. جورجا،پرستار تازه مانی یک دختر ایتالیایی که خیلی دلنشینه.
مانی سه شنبه پیش برای اولین بار یک دندونش رو کشید ، حالا هشت تا دندون تازه در آورده.
بچه کلی از من تشکر کرد برای جشن تولدش . گرچه خیلی راحت نبود برای من که سی تا بچه رو تو یه جای بی درو پیکر کنترل کنم اما ظاهرا به مانی بد نگذشت.
شب هم با خانواده اوون دوست صمیمی مانی رفتیم شام.
مامان اوون ، تعریف می کرد که او وبرادر کوچکترش آیسا، ( احتمالا همون عیسی) درباره این صحبت می کردند که هر کدوم می خوان با کی عروسی کنن. اوون گفته می خواد با مانی عروسی کنه، مامانش گفته تونمی تونی با مانی عروسی کنی، اون پسره، گفته چرا نمی تونم ، اگه گی بشم می تونم!!!
مانی کلاسهای مختلفی می ره، از دراما و تنیس گرفته تا کاراته و شنا. اما حالا قراره که یک کلاس دیگه هم اضافه بشه، رقص خیابونی و تئاتر موزیکال که خودش پیشنهاد کرده. بچه رقاص شد رفت پی کارش.
سورن هم پیش ما بود وبه مانی کلی خوش گذشت. جورجا،پرستار تازه مانی یک دختر ایتالیایی که خیلی دلنشینه.
مانی سه شنبه پیش برای اولین بار یک دندونش رو کشید ، حالا هشت تا دندون تازه در آورده.
بچه کلی از من تشکر کرد برای جشن تولدش . گرچه خیلی راحت نبود برای من که سی تا بچه رو تو یه جای بی درو پیکر کنترل کنم اما ظاهرا به مانی بد نگذشت.
شب هم با خانواده اوون دوست صمیمی مانی رفتیم شام.
مامان اوون ، تعریف می کرد که او وبرادر کوچکترش آیسا، ( احتمالا همون عیسی) درباره این صحبت می کردند که هر کدوم می خوان با کی عروسی کنن. اوون گفته می خواد با مانی عروسی کنه، مامانش گفته تونمی تونی با مانی عروسی کنی، اون پسره، گفته چرا نمی تونم ، اگه گی بشم می تونم!!!
مانی کلاسهای مختلفی می ره، از دراما و تنیس گرفته تا کاراته و شنا. اما حالا قراره که یک کلاس دیگه هم اضافه بشه، رقص خیابونی و تئاتر موزیکال که خودش پیشنهاد کرده. بچه رقاص شد رفت پی کارش.
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷
پسره هر روز برام یه پیغام کوچولو می نویسه ، یا توی کمدم می گذاره، یا توی جیبم ، یا توی کیفم. می نویسه
Mumun, I love you fore ever:)غلطها عمدیه، همینطوری می نویسه. می شه باهاش راجع به مسایل مختلف حرف زد. باهاش جدی حرف می زنم، وقتی بحث جدیه، می فهمه و کلی جدی بحث می کنه. راجع به خدا خیلی حرف می زنه، چند روز پیش می گفت چند تا خدا هست، گفتم تا اونجایی که من می دونم یک دونه است اسمش جاهای مختلف فرق می کنه. ( ببخشید از اونایی که اینرو قبول ندارن، برای من خیلی سخت بود، در مورد ادیان چند خدایی یا اونایی که می گن خدا نیست، برای پسر شش ساله ام توضیح بدم) خلاصه گفتم اسمش فرق می کنه، به فارسی خداست، به انگلیسی " GOD" و خدای یهودیها ، اسمش یهوه است. آقا از اسم یهوه خوشش اومد وخندش گرفت. زد زیر خنده یک ربع می خندید، گفت خدای ژاپنی ها هم، ژیژوه است ، خدای چینی ها، چیچوه است:) عاشق چیدن قافیه ها کنارهمه، خیلی موزیک دوست داره و شعر می گه وداستان می سازه.
مدرسه اش رو از بعداز تعطیلات وسط ترم عوض کردم، از مدرسه تازه خیلی راضیم. مانی هم خیلی خوشحالتره، به خصوص که مدرسه تازه کراوات داره. روز اول ودوم، سینا کراواتش روبست، روز سوم گفت مامان بذار خودم بکنم، سه سوت، کراوات رو بست، نمی تونم بگم چه ذوقی کردم، کراوات بستن برای یه پسر مثل اینه که اولین بار ریشش رو بزنه، برای من حداقل اینطوریه.
این هفته هم برنامه ویژه کریسمس داشتن تو مدرسه، من وسینا هر دو مرخصی گرفتیم رفتیم ، اجراشون رو دیدیم، علاوه بر چند تا از سرودهای مشهور کریسمس انلگیسی، یه دونه هم فرانسه خوندن.
چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷
دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷
مانی می خونه و من بیشتر از اونچه که فکر کنید، هیجان زده هستم. روز پنج شنبه با معلمش از جلسه داشتم. هر چند وقت یک بار از این جلسات می ذارند که بهمون بگن پیشرفتشون چطوری بوده. نمی تونم تو هیچ نوشته ای توضیح بدم که چقدر احساس خوبی بهم دست دادوقتی معلمش گفت که مانی بهترین شاگرد کلاسه، خوش اخلاقه ومثل آدم بزرگها می شه باهاش حرف زد. اینکه بهتر از همه بچه های کلاس می خونه . کلاس اونها متشکله از دو گروه بچه های آمادگی و کلاس اولی ها، مانی درمیون بچه های آمادگیه اما معلمش تعجب کرده بود که مانی از بین 100 کلمه ای که بهش نشون دادن تونسته بود شصت و یکی رو بخونه که معلمش می گفت سابقه نداشته وبچه های دیگه کمتر از نصف این تعداد رو می تونن بخونن.
ننی که با مازندگی می کنه، دختری فرانسویه به اسم مایره، خیلی خوش اخلاق و خندونه و هر روز با مانی دو سه ساعت کاردستی و نوشتن کار میکنن. مانی خیلی دوستش داره وخیلی از این برنامه بریدن کاغذ و چسبوندنش و اینها لذت می بره.
شاید دارم زیاده روی می کنم ، شاید باز سوسکه به دیوار راه می ره و مادرش می گه قربون دست وپای بلوریش... اما مانی بی نقص ترین بچه ایه که من می تونستم بهش فکر کنم....
اشتراک در:
پستها (Atom)