یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۰

نه سال پیش ، یه همچه لحظاتی دل تو دلم نبود، الان هم نیست ، البته دلیلش متفاوته...
جیگرم خوابیده، فردا تولدشه، تولد نه سالگیش، هنوز کادو براش نگرفتم، امشب می گه کادوی من کو؟ می گم چی می خوای، می گه یک تفنگ نرف دیگه، نپرسید چیه، کلا اعصاب ندارم از علاقه این بچه به این همه تفنگ و جنگ واینا ... یادش به خیر وقتی کوچکتر بود براش تفنگ نمی خریدم که به صلح علاقه مند بشه. البته این ها همه در حد بازیه، در واقعیت مانی آرومترین بچه دنیاست، با هیچ کس دعوا نمی کنه، حداکثر در صورتی که از طرف ناراحت بشه، بغض می کنه.

دیروز برای اولین بار به کلاس زبان فارسی رفت، برای یاد گرفتن خوندن ونوشتن. هم کلاسی هاش اغلب آشنا هستند، بچه های دوستان که اونها هم به همون کلاس زبان فارسی می رن. مدرسه زبان فارسی کانون ایران، در همراسمیت لندن. دکتر رضا قاسمی مسئول این آموزشگاهه و چه مرد نازنینیه. مانی رو هیچ وقت بعد از هیچ کاری اینقدر هیجان زده ندیده بودم، به محض اینکه برگشتیم، برای باباش دو جمله رو روی کاغذ نوشت:
بابا آب داد
بابا نان داد
کلی غش و ضعف کردم براش. بعدش هم روی در ودیوار که فارسی نوشتن، ن، ب، آی با کلاه وبی کلاه رو تشخیص می داد که تبعا* دلم رو بیشتر برد. امیدوارم علاقه اش و پیشرفتش زیاد باشه، که زود فارسی یاد بگیره حداقل بتونه این وبلاگ رو بخونه.

پسر کوچولوی من کم کم بزرگ می شه، جلوی چشمم قد می کشه، دیروز بغل دستم واستاده می گه به زودی از من بلندتر می شه و من می دونم که زیاد طول نمی کشه، می دونم که حالا دیگه دلم می خواد همین قدی نگهش دارم، دنبال هر پسر بچه کوچولویی نگاهم می ره، دلم برای اون موقعهاش تنگ شده. دلم براش همیشه تنگه، هم برای الانش، هم برای قبلتر که کوچکتر بود.
پ-ن.* طبعا نه تبعا... به نظرم شخصا خودم هم باید به یک کلاس فارسی بروم.