چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۰




امروز یک ایمیل گرفتم، از یک خانمی به اسم ش- ا در ایران، نوشته که با یکی از هم کلاسی های سابق من آشناست و از اون اسم من رو شنیده، بعد رفته بی بی سی رو دیده بعد اومده اینجا وبلاگ رو خونده، کلی تشویقم کرده ... خواستم بگم ممنونم خانم شین.

پریشب با سینا رفتیم، مدرسه برای گزارش مانی، این جلسات یه چیزی شبیه همون کارنامه های کذایی است که به ما می دادند، فرقش اینه که معلم بچه یک روز وقت می گذاره، دونه دونه با پدر مادرها راجع به بچه هاشون یک ربع ، بیست دقیقه حرف می زنه. من و سینا معمولا این جلسات رو از دست نمی دیم. معمولا یک برگه می دن که ساعتی که می تونین بیاین رو انتخاب کنید، ما هم معمولا آخرین ساعت ممکن رو انتخاب می کنیم، این دفعه هم حدود هشت ونیم شب رسیدیم. یکی از دلایلی که ما هیچ وقت این جلسات رو ازدست نمی دیم، اینه که هیچ وقت نشده بریم وچیزی بشنویم که نگرانمون کنه:)

مانی مثل همیشه، در مدرسه تازه هم جزو بهترینهای کلاسه ، یک سیستم نمره دادن دارن، که ظاهرا بچه ها وقتی از مدرسه ابتدایی خارج می شن، باید نمره 4a داشته باشند. در کلاس سوم که مانی هست، باید نمره اش حدود 2 باشه، مانی در خواندن نمره اش از الانه 4 هست، در علوم و ریاضی هم 3a ، در همه بالای 3 بود و معلش می گه نمونه است. هیچ چیزی نیست که معلمش میسیز اسمیت نگرانش باشه اما ما گفتیم که مانی خوش خط نیست.( که البته طبیعی هم هست، چون نه من نه سینا، خوش خط نیستیم) معلمش می گه خوش خطی نمره زیادی نداره وکلا تاثیری در نمره نگارش اون نمی گذاره.

مثل همیشه مانی علاقه منده به خبرهای روز، با اصرار از من می خواد اجازه بدم بیشینه بامن خبر ببینه. بعضی اوقات خبرها رو بهتر از من می دونه، مثلا همین دوسه روز پیش، یه هواپیمای جنگی تو لیبی سقوط کرد، گفتم این هواپیمای قذافی رو زدن، می گه نه، این هواپیمای مخالفان است، اشتباه زدن... خلاصه معلوم شد اون درست می گه ....

چند وقت پیش که در مصر شلوغ بود، روزهای اول بود هنوز، روزهایی که پلیس مردم رو به شدت می زد و مردم تو خیابون بودند و درگیری بود. با مانی رفتیم سوپر مارکت، تو سوپر مارکت، تلویزیونهای بزرگ گذاشتند که شبکه اسکای داشت خیابونهای قاهره رو نشون میداد، من واستادم نگاه کردم، یک کم بغض کردم، خیابونها یه جورایی شبیه تهران بود، دلشوره داشتم، مانی هم نگران من شد، مواظب من بود که دیگه چشمم به بقیه تلویزیون ها نیفته، بعد هم گفت ، چقدر اینجا تلویزیون داره... بعد هم گفت کیسه رو بده من بیارم، خلاصه خیلی مواظب من بود، تو اتوبوس، من که خیلی تحت تاثیر محبتش قرار گرفته بودم ، ماچش کردم... برگشته می گه:

"فکر نکن، یه مشت مصری اونجا دارن انقلاب می کنن تو می تونی منو تو اتوبوس ماچ کنی "!!

ماچ تو اتوبوس ممنوعه، می تونم ماچش کنم اما نه تو خیابون، تو مدرسه یا جایی که کسی ببینه، تو خونه می شه، خودش هم میاد ماچم می کنه، اما ماچ تو خیابون، باعث آبروریزیه برای شازده:)

روز عید ، معمولا نمی فرستمش مدرسه، برای اینکه خوشحال بشه و به عید نوروز احترام بگذاره:))) شیوه ابداعی منه برای اینکه به سنتها پایبند بشه. شب قبلش هم بیدار موندیم با دوستامون و چند تا بچه دیگه هم بودن، خوب صبحش مانی خوابش می اومد. من زنگ زدم به مدرسه گفتم نمی اد. هر سال همین کار رو می کنم. بعد هم به خانم دفتر دار که احتمالا خیلی هم درجریان سنتهای ایرانی ما نیست می گم هپی نوروز که هوای کار خودشو بکنه، یه موقع جرات نکنه بچه رو بردارین بیارین وقتی خوابش پرید...

اوپر تازه ما، اسمش هست لین، از سوئد اومده، مانی خیلی دوستش داره. روز عید که خودم باید می رفتم سرکار، لین مانی رو برد موزه بریتانیا و بخش ایران رو نشونش داد. همون جایی که بچه ها امسال برنامه نوروزی بی بی سی رو ضبط کردند. لین می گفت مانی خیلی خوشش اومد و افتخار می کنه به ریشه های ایرانی اش . البته این بار اول نبود که رفت اونجا اما فکر کنم این دفعه بهتر متوجه می شد تا دفعه قبل که کوچولوتر بود.