شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

باورم نمی شه ، امشب مانی برای اولین بار، خونه یکی از دوستان مدرسه اش مونده. اوون، همون که قبلا هم اینجا راجع بهش نوشتم. اریک وجنت ، بابا ومامان اوون دعوت کردن شب خونشون شام خوردیم و از قبل گفته بودن که مانی بمونه. موقع رفتن انقدر هیجان زده بود که نزدیک بود کامپیوتر سینا رو که هنوز نشسته بود پاش خاموش کنه. وقتی رسیدیم دم خونه اونها جای پارک پیدا نمی کردیم شدیدا عصبی شده بود.

با اوون وبرادرش ایسا، کلی بهش خوش می گذره... بگذریم با اینکه من مطمئنم بهش خوش می گذره، اما یه جایی توی عمق وجودم ، می خواره، نمی دونم چرا... حس اینکه الان تو اتاق بغل نیست... عجیبه.


یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

پسره با این قدش کنارم راه میره، یه دفعه تعجب می کنم، قدش تا سرشونه های منه تقریبا... باورم نمی شه. شوخی هاش شوخی های آدم بزرگاست. چند ماهی هست که از بوسه کوتاه صبحها محرومم، بوسه ای که موقع پیاده شدن از ماشین به لپم می زدوبلافاصله هم جای بوس منو پاک می کرد وغر می زد که " لیپ ستیک داری..." حالا دیگه از اون بوسه ها خبری نیست. جلو جلو راه میره، برمی گرده و می گه برو من خودم میرم...

اما هر روز صبح تا بیدار میشه، میاد توی تخت من، می لغزه تو بغلم و تمام صورتم رو غرق بوسه می کنه، بعد خودش رو می ندازه وسط، میره تو بغل باباش... همه این ماجرا پنج تا ده دقیقه بیشتر نیست اما هر روز، قبل از هرکاری ، قبل از جیش صبح، حتما میاد...

یه چیزی اختراع کرده اسمش رو گذاشته سوپریم کیس، ماچه به همراه چلوندن و قلقلک... گاه گداری هم کارمون به سوپریم کیس ختم میشه.

می گه سامر(summer) تنها دختریه تو کلاس که نمی خوام باهاش دعوا کنم، خوشحال شدم گفتم لابد خوشش اومده ازدختره، می گم چرا، می گه خیلی چاقه، یه مشت بزنه پخش زمین میشم،می گه:
!look this face doesn't need rearranging

کلا دعوا نمی کنه. یکی دو روز پیش از مدرسه که می اومدیم، یکی از بچه های کلاس که جثه کوچکتری داشت دنبالش می کرد،بیشتر حالت شوخی داشت. تا یه جا اون مانی رو انداخت زمین رو چمن ها، انتظار داشتم پاشه گریه کنه، اما درست مثل آدم بزرگها پاشد خودش رو تکون داد، گفت به هیکلش نگاه نکن، زورش خیلی زیاده... دهنم باز مونده بود.