یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

دیروز، ساعت هفت ونیم صبح روز شنبه، مانی اومد توی تخت من، سئوال اول این بود که ازکی جنگ افغانستان شروع شد، بعد رفت واومد، پرسید چرا شروع شد، تا کی قراره طول بکشه، چند تا سرباز امریکایی وانگلیسی اونجا مردن و درنهایت بعد از چند دقیقه اومد گفت: کوههای تورا بورا کجاست!!! رهبر القاعده اونجا چی کار می کنه؟

خلاصه من تنها مادر دنیام که کله سحر باید سئوالات اینطوری رو جواب بدم:)

دلیلش اینه که آقا مانی اخبار تلویزیون رو تماشا می کنه، روزنامه می خونه والان یک کتابی می خونه درباره جنگ افغانستان!!!

از چند هفته پیش مانی شده free reader به این معنی که می تونه هرچی رو بخواد بخونه.

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

این هفته که مانی رو از کلاس دراما در کتابخونه برمی گردوندم، گفتم باید با جورجا حرف بزنم که یادش نره کتابها رو سروقت بر گردونه. کلا مانی از اینکه من با پرستارهاش حرف بزنم خیلی خوشش نمی اد، می ترسه دعواشون کنم.

بعد شروع کرد به گریه، با حالتی خیلی محزون گریه می کرد، بهش گفتم مامان باهاش حرف نمی زنم چرا گریه می کنی، گفت نه من برای اون گریه نمی کنم، برای یه چیز دیگه گریه می کنم که نمی تونم به تو بگم.

جا خوردم،از ترس مردم، گفتم : مامان تو همه چی رو می تونی به من بگی...هرچی که باشه من کمکت می کنم. ( مثل اینکه حالا مثلا 18 سالشه با دوست دخترش به هم زده...) اما فکرم هزار راه رفت تو اون دو دقیقه، گفت: تو نمی فهمی...

گفتم تو مدرسه چیزی شده؟ تو خونه؟ گفت نه، تو منو درک نمی کنی که من مهمترین مرد زندگی ام رو از دست دادم. مات نگاهش کردم، گفتم کی ؟ گفت: دایی نصرت.... ( مرگ دایی نصرت، روزی اتفاق افتاد که ما رفته بودیم ببنیمش و فکر می کنم ناگهانی بودنش و گریه من، تاثیر بدی روی مانی گذاشت ، اما اینکه دایی نصرت مهمترین مرد زندگیش باشه، خیلی عجیب بود.)

بهش گفتم، عزیزم، مهمترین مرد زندگی هر کسی فکرمی کنم پدرش باشه، مطمئنم که برای من یا پدر تو همینطوریه. مهمترین مرد زندگی تو هم بابا سیناست. گفت : شوخی می کنی... اون که همیشه خوابه!!! بنده خدا سینا. البته بعد که اومدیم خونه اینو براش تعریف کردم کلی خندیدیم و بعد مانی رو بوسید، اما اگه من بودم کلی ناراحت می شدم.

خلاصه مانی یه دل سیر برای دایی نصرت دوباره از ته دل و با حزن زیاد گریه کرد. یاد خودم و مرگ عمه ام افتادم ، نه سالم بود وقتی عمه شوکت فوت شد، تا سالها مرگش رو باور نمی کردم وهر وقت دلم می گرفت، به یادش گریه می کردم. فکر کنم دایی نصرت برای مانی در حکم عمه منه.

البته وقتی مانی برای دایی نصرت گریه می کرد، من هم نمی تونستم گریه نکنم. خدا رحمت کنه این مرد رو که من تا پنج سال پیش نمی شناختمش و فقط به شکل یه دسته گلی میدیدمش که سر سفره عقدم سعیده به اسم او گذاشته بود، بعد که باهاش آشنا شدم، متوجه شدم از این سبد گل هم گل تر بود.