پنجشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۶

پریشب سعیده رو از فرودگاه آوردم ، مانی که دلش براش تنگ شده بود، دم در پرید تو بغلش، بعد همینطور که تو بغل سعیده بود یواشکی به من می گه: مامان حسودی نکنی من رفتم تو بغل عمه!!!!
دندون مانی دیشب افتاد، اولین دندونی که درآورده بود، پریشب لق شد و دیشب افتاد. حس عجیبی دارم، انگار وارد یه مرحله تازه از زندگیش شده. عاشق کبابه اما پریشب سر میز شام گفت من دیگه کباب نمی خورم، من که گفتم : " نه نمی شه باید بخوری." زد زیر گریه که دندونم داره میاد بیرون، نمی تونم. بمیرم براش، دندون لق شده اش خیلی بامزه بود. تا اینکه دیشب من هنوز به خونه نرسیده بودم که عمه سوسو زنگ زدو گفت دندونش افتاد.

حالا قراره امشب بذارش زیر بالشش باید برم یه چیزی براش بخرم.
دیشب رفتم خونه تقریبا خواب بود، خواستم بوسش کنم، پرید و شروع کرد برام از همه جا تعریف کردن، اینکه تو مدرسه به یه پسری که اون ودوستاش رو اذیت می کنه می گن ، چاق بوگندو" stinky fat" تا اینکه خواسته به معلمش بگه که دندونش افتاده اما اون سرش شلوغ بوده ونشنیده:)

از مدرسه اش خیلی راضی نیستم ، دارم سعی می کنم که عوضش کنم.