دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

چند روز پیش مانی نشسته بود وداشت یک مجله رو نگاه می کرد. توی مجله یه عکس بود از یک آدم که تمام صورتش پر از ریش بود، یکی از این آگهی های تجاری. بعد برگشت به بابا سینا که ریشش بلند شده بود گفت: این تویی باب سینا، زشتی! سینا که جا خورده بود گفت: مانی اگه من ریشم رو بزنم خوشگل می شم، مانی یه نگاهی بهش انداخت و گفت ، نه ! من خوخلم، مامان فرناز خوخله، تو خوخل نیستی! سینای بیچاره، چند بار دیگه به بهانه های مختلف درچند روز اینو از مانی پرسید و مانی باز هم همون جواب رو داد، فقط یه بار که سینا حسابی مظلوم شد ومانی دلش سوخت با نگاهی که معلوم بود فقط از سر دلسوزی حاضر شده اینو بگه، برگشت گفت: تو هم خوخلی! خلاصه سینا دیشب مو وریشش رو حسابی کوتاه کرد تا مانی ببینه که بابا سینای بیچاره واقعا خوشگله!حداقل مامان فرناز نظرش اینه!

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

دو سه شب پیش عکسهای نوزادی مانی که از روی وبلاگم پریده بود را از روی نت پیدا کردم. نمی تونم بگم چقدر خوشحال شدم. چون فکر می کردم دیگه اون عکسها رو از دست دادم. اصل عکسها هم در کیس کامپیوتری است که الان دیگه نمی دونیم کجاست. این عکسها با مشکلی که سرور سایت من پیدا کرده بود، پریدند. اون موقع ها آدرس سایت هنوز mamomani.com بود. پیش از اونکه این انجمن مردهای عمانی پیدا بشن و هر چی منو مانی هست رو بگیرن وقیمت من ومانی من رو هم اونقدر ببرن بالا که من دیگه نتونم بخرمش . بعد از اینکه دامینم رو از دست دادم، متوجه شدم که دوباره به دست آوردنش چندان ساده نیست.

می خواستم عکسها رو دوباره اینجا بگذارم اما نشد. به زودی ترتیب کار رو می دم وعکسها رو به سایت بر می گردونم.

کار رو شروع کردم. این کار همون چیزی است که همه عمرم آرزوی اون رو داشتم. کار کردن در یک جای با اسم ورسم که خود کار هم همه اون کششی رو که من دنبالشم رو داره. باز جوون شدم. انگار به اوایل کارم برگشتم.

یکی از دوستانم مانی رو در روزهایی که من کار می کنم نگه می داره. خیلی از این بابت خوشحالم، چون پیدا کردن یک بیبی سیتر مطمئن برام خیلی مهم بود. دوستم یه پسر چهار ساله خیلی ماه داره به اسم سام، مانی وسامی خیلی خوب با هم کنار اومدن و با هم خوب بازی می کنن. البته گاهی هم خدمتی به هم می کنن اما در مجموع خیلی به هم علاقه مند شده اند.

مانی روزها دوساعت ونیم به مدرسه میره و به نظرم از اونجا هم حسابی لذت میبره. خیلی حرفهارو از وقتی با سامی حرف میزنه هم به فارسی هم به انگلیسی بهتر می گه. اونها عادت کردن که حتی اشتباهات هم روهم تکرار کنن. مثلا مانی به آب پرتغال می گه ابوگولا، حالا سامی هم می گه ابو گولا. یا سام به هیولا می گه، هوادوده، حالا مانی هم که تاحالا هم بلد بود بگه مانستر، هم بلد بود بگه دایناسور وهم بلد بود بگه بیست و غیره، می گه هوادوده!

دیشب که می خواستم بخوابونمش می گفت،نه مامان ، الان نه، صبح بخوابم! یا اینکه می گه، این .... هست نیست، هر چیزی رو که می خواد بگه نیست یه هست هم بهش می چسبونه.

رنگها، شمارش و کوچک وبزرگی چیزها را تشخیص می ده و می تونه بگه. هفته گذشته روب وسلما اینجا بودن و مانی حسابی خوش گذروند. اونها براش یه لگوی خیلی بزرگ که قطار وریلش وهزارتا دم ودستگاه دیگه داره رو کادو آوردند که مانی از بازی با اون لذت می بره. کم کم حسابی معنای مالکیت رو می فهمه. روزهای اول با سامی سر بعضی از وسایلش دعواش می شد و می گفت این مال منه. اما داره یاد می گیره که باید اسباب بازی هاش رو شریک بشه.

شب هالوین تبدیل شده به یه کدو حلوایی خوشگل نارنجی! خیلی هم از بازی در زمین گل آلود نزدیک خونمون که اونجا آتش بازی ترتیب داده بودند لذت برد.

الان ساعت پنج صبح به وقت لندن، من هنوز خوابم نبرده. دو ساعت پیش با خاموش کردن پلی استیشن و تلویزیون، سینا رو به زور به رخت خواب فرستادم اما خودم هنوز خوابم نبرده.