شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

این پارسا کوچولو تازه به دنیا آمده. تجربیات جالب مامان وبابای پارسا خیلی به آنچه که من وسینا تجربه کردیم نزدیکه. پست آخر وبلاگ اونها درباره ختنه، منو یاد تلخترین خاطره مادرانه من درباره مانی می اندازه. فکر می کردم این خاطره فراموش بشه اما باید بگم هنوز هم یکی از تلخترین لحظاتی که در مورد مانی به یادم می آد. بچه خیلی درد کشید و اذیت شد.
مانی این روزها دوستهای زیادی پیدا کرده. به جز همکلاسی هاش ، یکی دوتا دوست ایرونی هم پیدا کرده که براش خیلی ارتباط با اونها جالبه. یک پسر به اسم سام که یک سال ازش بزرگتره. یه دختر به اسم یاسمین که حدود سه سال از اون بیشتر سن داره. ارتباط اینها باهم جالبه. دیشب برای اولین بار یاسمین ومامانش به خونه ما اومدن ومانی باید اسباب بازیهاش رو با یاسمین شریک می شد. اول کمی گریه کردو نمی خواست اسباب بازی هاش رو به یاسیمن بده. اما بعد که به اون یاد آوری کردم وقتی به خونه اونها رفته بود با اسباب بازی های یاسمین بازی کرده، او هم رضایت داد. یاسمین خیلی مهربونه ومثل همه دختربچه ها، طوری با مانی رفتار می کنه که انگار خیلی از اون بزرگتره. دیشب که با ماشین های مانی بازی می کرد واونا رو به هم میکوبیدند. مانی برگشت به من گفت : مامان یاسمین بُکشه ماشینم!
با سامی هم حسابی جور شد. یک کم هم با اون سر ماشین حرفشون شد اما درکل خیلی خوب با هم کنار اومدن.قراره مانی با سام روزهای زیادی رو بگذرونه چون مامان سام قبول کرده که از مانی هم در ساعتهایی که من نیستم نگهداری کنه. من خیلی از این بابت خوشحالم چون نگران بودم که چطور می تونم یه آدم مطمئن پیدا کنم. اما الان تا حدودی این نگرانیم برطرف شده.
فارسی حرف زدن مانی بهتر شده. دیروز از مربی مهد کودکش درباره اینکه در مهد آیا مشکلی از نظر زبان داره یانه سئوال کردم. مربی اش گفت که هیچ مشکلی نداره، به خوبی می فهمه وحرف می زنه و در خواندن شعرها همراهی می کنه. اگه مانی چند ماه دیگه با فارسی وانگلیسی به خوبی کنار بیاد من زبان فرانسه رو هم براش شروع می کنم. می گن بچه دراین سن هر چند تا زبان که بخواد میتونه به راحتی یاد بگیره.
الان هم مانی داره کارتون دورا رو تماشا می کنه. دی وی دی اون رو از کتابخونه محل گرفتم. خیلی کتابخونه خوبی است. مدرسه شون هم هر هفته یک کتاب به انتخاب خود مانی می ده که بیاریم خونه. برای مادر پدرها هم کتاب های آموزشی داره. یه کتاب درباره مشکلات خواب کودکان گرفتم. البته راهکارهایی که میده همونهایی که صدبار شنیدیم. بچه رو باید در طول روز با بازی خسته کرد وسرساعت اونرو به تخت برد، حتی اگه نمی خواد بخوابه. باید در تختش بمونه. اینا همه خوبه به شرط اینکه مامان مربوطه آدمی باشه که بچه ازش حساب ببره . من دارم کم کم ساعت خواب مانی رو درست می کنم.الان سه ساله که دارم کم کم این کار رو می کنم. بالاخره یه روزی درست می شه ناامید نشین!

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

نمی دونم تربیت کردن بچه از کی شروع میشه. می دونم که بعضی از کارهای ما بدون اینکه بدونیم بچه رو تربیت می کنه. مثلا همه می گن مانی بچه معاشرتی ومهربونیه. اون اینجوری تربیت شده یا این تو وجودشه؟ باید بگم احتمالا هردو. مانی از وقتی خیلی کوچک بود به مهد کودک رفته وبا بچه ها درتماس بوده پس معاشرتی شده. ماهم همیشه چون اون تنها بچه بوده زیاد بهش محبت کردیم. برای همین اون هم مهربون شده. اگه بهش بگم مامان آروم باش سرم درد می کنه. میاد سرم رو بوس می کنه وبرخلاف روال معمولش ساکت می شینه.

اما از وقتی که بزرگتر شده من دایم نگران تربیت کردن اون هستم. مثلا مانی گاهی حرف گوش نمی ده. ازخیابون که می خواهیم بگذریم دستش رو به دست من نمی ده. گاهی از مسواک کردن دندونهاش بدش میاد. هنوز دلش می خواد که من غذاش رو بدم. می دونم که از وقتی که کامل حرف بزنه هم باید مراقب باشم که درست صحبت کنه و حرفهای بدی رو که یاد می گیره تکرار نکنه.

در ایران تعدادی کتاب داشتم. کتابهای آموزش رفتار با کودک. اما اینجا چنین کتابهایی دم دستم نیست. بیشتر از برنامه های تلویزیونی در این باره استفاده می کنم. یه برنامه ای هست که یه ننی،اورژانسی میره وبچه های مردم رو تربیت می کنه. راهکارهایی می ده که جالبه. درمورد کتاب خیلی مهمه که چه کتابی رو می خونید وچه روشی رو انتخاب می کنید. اینجا، بچها یه سایت راه انداختند که کتابهای مربوط به والدین رو معرفی می کنند.

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴


این لامای بیچاره هر روز اونجا احتمالا با بچه هایی مثل مانی طرفه که یقه اش رو می گیرند وگردنش رو می کشند. سرنوشت تلخی برای یک لامای گردن دراز. Posted by Picasa

هنوز هم ماسه بازی یکی از کارهای مورد علاقه مانی است وهرجایی که ماسه ببینه میره میپره وسط اون. Posted by Picasa

من نمی دونم مانی اینجا چرا این قیافه رو گرفته، از عمه سوسو می پرسم برای شما هم می گم بعدا. Posted by Picasa

مانی سوار این پونی شده که خیلی بامزه است. Posted by Picasa

مانی جلوی این آینه که شکل آدم رو عوض می کنه ایستاده واز قیافه خودش تعجب کرده. Posted by Picasa

 Posted by Picasa

 Posted by Picasa

در این چند تا عکس مانی رو در وسایل مختلفی می بنید که در پارک سوار شده.مانی با عمه سوسو به پارک رفته بود که خیلی به مانی خوش گذشت. موقعی که اومدن بیرون مانی خوابش برده و در اون منطقه دیگه تاکسی هم نبوده. عمه سوسوی بیچاره مانی را در یک راه طولانی بغل کرده بود.  Posted by Picasa

مانی ادای این ربوت رو در میاره. میگه "ایک روبوتم". همه اینها رو هم به سبک شکسته روبوتها میگه. Posted by Picasa

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

جلوی تلویزیون می ایستد، انگشتش راروی صفحه می چرخاند و چیزی را نشان می دهد که معلوم نیست کدامیک از هزارویک شی رنگینی است که تلویزیون ننشان می دهد. " مامان اینو اینو اینو اینو اینو می خوادم، اینو اینو اینو....."
این هم کار هر روز ما شده بود. از سفر که برگشتیم بچه فکر کرد، همیشه کویت است وهرچه بخواهد می خریم.چند باری گفت، من هم هربار فرستادمش سراغ بابا سیناو به خیر گذشت.
دور وبرش را نگاه می کند وبرخی از چیزهایی که به نظرش لازم می آید را گوشزد می کند.مام! نداییم، بییم بخییم.( مامان نداریم بریم بخریم).
شب دندانهایش را با مسواک خودکارش که شکل ماشین آتش نشانی است مسواک می زند.
از پنج شنبه پیش دبستانی را شروع کرده. روز اول من امتحان داشتم وسینا با او به مدرسه رفت. ظاهرا روزاول باید پدرومادرها در کنار بچه ها باشند. تا چند روز بعد هم باید در اتاق اولیا بمانند تا اگر بچه ای دلتنگی کرد، برود پیش پدریا مادرش. در مورد مانی روز اول خانم مربی به سینا گفته بود: فکر می کنم او توجهی به شما ندارد می توانید بروید به اتاق اولیا تا ساعت سه صدایتان کنم اورا ببرید. سینا به آن اتاق رفته ونشسته است منتظر که صدایش کنند. برنامه این است که از ساعت سه تا سه ونیم که تعطیل می شوند، برایشان قصه می خوانند اما تازه واردها از قصه خوانی معافند چون ممکن است حوصله نکنند. بالاخره سینا می بیند صدایش نکردند، به کلاس می رود ، آقا مانی را می بیند که یک بالش زیر دستش گذاشته، دستانش را هم زیر چانه زده و دارد قصه گوش می دهد. خانم معلم به سینا می گوید: ما تاحالا یه همچنین بچه ای ندیده بودیم که روز اول اینطور با بچه ها بجوشد.
نتیجه این شد که روز دوم که من با مانی رفتم وقرار بود در مدرسه بمانم، معلمشان گفت، لزومی ندارد چون او خیلی راحت با اینجا کنار آمده. به مانی گفتم مامان من میروم عصر می آیم تو را می برم. او هم مرا بوسید وبه دو رفت دنبال بازی. عصر که برای بازگرداندنش رفتم، حاضر نبود از مدرسه بیاید. می گفت: نه مامان مدرسه می خوادم!