پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴

مانی و باباش نشسته اند روبروی تلویزیون و سیمپسون تماشا می کنند! آقا پسرم خیلی بزرگ شده، نه!
کم کم کاملا به فارسی حرف می زند. اگر بنا باشد با کسی هلندی حرف بزند هم می بینم که بلبل زبانی می کند. اما حالا بایدانگلیسی یاد بگیرد. این روزها گاهی با هم به پارک نزدیک به خانه مان در شمال لندن می رویم. مانی سعی می کند با بچه های مردم حرف بزند. اینجا بیشتر مادران با بچه هایشان به زبان مادری خود سخن می گویند. بیشتر لهستانی یا اوکراینی هستند. هندی ها هم هستند که با بچه هایشان هندی یا انگلیسی با لهجه وحشتناک هندی صحبت می کنند. اینجا چندان عرب نشین نیست اماایرانی ها آنقدر هستند که گاهی فکر کنیم در تهران راه می رویم. چند روز پیش آگهی بیمه ای را دیدیم که عکس یک پیکان بود! باورتان نمی شود من وسینا کلی حال کردیم وسینا از آن عکس گرفت!
خلاصه، مانی سعی می کند با بچه ها حرف بزندو به هلندی برای آنان چیزهایی بلغور می کند که بچه های بنده خدا مبهوت می مانند. اگر فارسی بگوید شاید چندتایی بفهمند اماهلندی، بعید است. البته اینجا ایرانی ها اگر ایرانی را در اطراف بشناسند، شروع می کنند با لهجه تابلو با بچه هایشان انگلیسی حرف زدن. اما من فقط با مانی فارسی حرف می زنم مگر در شرایطی که بخواهم همزمان با بچه های دیگر هم حرفی زده باشم.
مانی شروع می کند به بچه بیچاره ای که سر راهش است به هلندی می گوید: کوپیه تی؟ که یک تعارف هلندی برای چای است. بچه دارد هاج و واج نگاهش می کند که او شروع می کند در فضا آنرا آماده کردن واز قوری فرضی چای را در فنجان فرضی می ریزد و بعد آنرا به دست کودک حیران می دهد. بچه بر می گردد به من نگاهی می کند، احتمالا پیش خودش فکر می کنداینها دیگر از کجا آمده اند. اما مانی به روی مبارک نمی آورد و بازی بعدی را شروع می کند و بعد از چند دقیقه به بچه بعدی آیشیه تعارف می کند که بستنی هلندی است! مانی بیچاره!
چند روز پیش مدارکش را برای ثبت نام در مدرسه بردم که اکتبر شروع می شود. تقاضای ساعت های اضافه برایش کرده ایم که شاید موافقت شود.
هر روز کلی یاد روب وسلما می کند. گاهی هم با بدقلقی گریه می کند. اگر به آنها تلفن کنیم بیشتر وقت را مانی حرف می زند و ظاهرا آنان هم راضی ترند که با مانی حرف بزنند.
روزهای آخر در هلند بچه احساس خوبی نداشت. خانه را خالی می کردیم و او نگران بود. پانی دختر دوستم آمد و او را در زمین بازی روبروی خانه به گردش برد و ساعتی با او بازی کرد تاحالش بهتر شد.در مهد کودک هم برایش جشن گرفتند. عکس هایش را به زودی اینجا می گذارم.
الان برگشته از من می پرسد: چه کار بکنی فرناز! به می کنی می گوید بکنی و به نمی تونم می گوید نیومده!
مانی تنهاست. این طرف ها کسی از خواننده های وبلاگ ما نیست که بچه ای به سن و سال مانی داشته باشد؟
مانی دیگر پوشک نمی بندد و اعلام حالت اضطراری را هم یاد گرفته. دو سه هفته ای بود که پوشک نمی بست اما حدود یک هفته است که اعلام خطر نیز می کند.
غذایش خیلی کم شده و حالا تنها 14 کیلوست. اما شماره پایش 26 است!
چند دقیقه پیش با مدادش روی زمین خط خطی کرد که من باعجله پاکش کردم. بعد خودش یک طرح دیگر را که سابقا روی دیوار کشیده بود و ماندیده بودیم را نشان داد و گفت: ماما تمیس بوکون!