یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳
امروز تولد مانی یا به قول خودش تبلد اوست، اما دست ودلم به نوشتن نمی رفت.
بابا جون کجایی امروز چهارشنبه است... گرچه مدتها بود که دلخوشی چهارشنبه ها هم حراممان شده بود و حتی تماس های تلفنی هم به ماهی یک حال واحوال محدود ، اما دلمان را راضی می کردیم که بزرگتر بزرگوارمان به مرحمت دل پر لطفش ما را می بخشد که این شمع کوچک را که پس از سالها خاموشی خورشید همسرش بدان دل خوش داشته، از او دور کرده ایم.
همیشه می گفت : کتابخانه ام از آن مانی است و این اواخر یک بار تلفنی گفت چه فایده وقتی او فارسی نمی داند و چنان غمی درصدا داشت که تا چند روز حال خوشی نداشتم.
در تمام سالهایی که اورا شناختم جز انسانیت و فضیلت از او سراغ ندارم ، مطمئنم هر که او را بشناسد با من هم عقیده است.
مانی دیروز با دیدن این عکس مدتها بدان خیره ماند و بعد برای اولین بار گفت : بابا سیی(به فتح سین)
متوجه وخامت اوضاع شده است و برخلاف گذشته که پیش از خواب چند دقیقه ای را به گریه می گذراند در شبهای اخیر بی گریه و سروصدا خوابیده.
گهگاه پدرش را دلداری می دهد، روی زانوی او می نشیند و ماچ های آبداری از لپش می کند و سینا هر بار به او می گوید: خوشحالم که تو هرگز این روزها را تجربه نمی کنی...
تولد دوسالگی مانی برای ما نشانی از مبارکی و جشن نداشت ، امیدوارم روزهای خوش آینده تلخی این روزها را زايل کند.
مانی با هديه تولدش
اشتراک در:
پستها (Atom)