سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳

من این روزها بدون مانی تقریبا به همه کارم می رسم. مانی را صبح ها به مهد می برم و عصر او را برمیگردانم. دیگرصبح ها حتی یک ذره بغض هم نمی کند. ظاهرا به او کلی خوش می گذرد.
کاهی مانی با بابا سینا تمرین حروف صدا دار می کند وبعد از سینا می گوید: ...ااا...اوووو...ایییی.گاهی هم سینا سعی می کند مانی را تشویق کند تا با دهان آهنگ ایا ایا او را بزند.مانی اجزا را درست می گوید و پشت سینا تکرار می کند...ایا...ایا ...اووو اما وقتی می خواهد آنها را پشت هم ردیف کند می گوید...ایاایاایا...
او اسم همه را می داند و وقتی اسمشان را می شنود نسبتی که با خودش دارند را تکرار می کند.مثلا وقتی می گوییم سعیده می گوید:عمه. اشیا متعلق به هرکس را می شناسد و با نشان دادنشان اسم صاحبشان را می گوید.
نقاشی های بامزه ای کشیده که گاهی آنها را به من می دهند تا با خودم به خانه بیاورم.برای روز پدر هم خود مانی به عنوان هدیه یک نقاشی برای بابا سینا کشیده بود.
هنوز گاهی نمی فهمم که چه می خواهد، می گوید: مامان مامان بیییییییا!(به کسر ب).بعد که می روم می گوید :اییینا اییینا....(به فتح ا)و انگشتش را به اطراف می چرخاند.شاید خودش هم نمی داند چه می خواهد.
وقتی برایش چیزی بخوانیم که تازه باشد وخوشش بیاید، با تکان دادن بدن و جنباندن سرش رو به پایین می خواهد که ادامه دهیم.
مربی اش می گوید،گاهی با حرکتی شبیه رقص روی پای خودش رنگ می گیرد و بچه های دیگر هم این کار را خیلی دوست دارند و به تقلید از او این کار را می کنند.

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳

مانی از رفتن عمه خیلی ناراحت شد. مثل اینکه ماجرا را فهمیده بود، از یکی دو روز جلوتر مدام عمه را بغل می کرد. وقت رفتن او هم گریه ای سرداد که دل سنگ را کباب می کرد .اما حالا بهتر است. گاهی فیلش یادی از هندوستان می کند و ما هم با شیوه "ااااااااا جوجو پرید کجا رفت...."منسوب به دایی فرشید او را از صرافت می اندازیم.
از وقتی به مهد می رود آرامتر شده و حال بهتری دارد. چند کلمه هلندی هم بلغور می کند:لکر...(یعنی خوشمزه) و یا ...(یعنی بله) و...
چند شب پیش سینا را روی پایش خوابانده بود .به من و عمه گفت :هیسسسسسسس! و انگشت سبابه کوچولویش را روی بینی اش گذاشت .تا سینا بتواند بی سروصدا بخوابد.ما که ساکت شدیم و دید که صدایمان در نمی آید.سینا را صدازد و گفت : بابا هیسسسسسس!
موهای مانی حسابی بلند شده و او را با مزه تر کرده است.روز ها وقتی از مهد کودک برمی گردد یک هپلی کامل است.وقتی به مهد می روم تا او را به خانه بیاورم کمی ساکت می ایستم تا مرا نبیند و من بتوانم بازی اش را تماشا کنم .بعد که مرامی بیند هر چه در دست دارد را رها می کند و به طرف من می آید و صورتم را غرق بوسه می کند.




سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳




لايدن، 29 مه 2004 Posted by Hello

با مانی در پارک حفاظت شده حيوانات. آقا مانی به طاووس ها نان می دهد!