یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳

امروز من و عمه سعیده از دست مانی کم مانده که گریه کنیم. مانی از صبح ساعت 8 تا حالا بیدار است و با وجود خستگی نمی خوابد.
دیشب برای اولین بار از زمان خروج از ایران، من و سینا با هم و بدون مانی برای شام دعوت شدیم و به لاهه رفتیم. وقتی بر گشتیم عمه در حال بیهوشی بود از دست مانی.
این دو نمونه را گفتم تا برایتان تعریف کنم روزی که عمه برای دیدن ما به هلند آمد، گفت:این بچه خیلی هم بچه آرومی است و بیخود شما می گویید که شیطونه!دیشب که تلفنی با تهران حرف می زد می گفت :بابا این بچه به زمین و زمان بند نیست!!
خلاصه عمه بیچاره در این یک هفته کلی خوش گذرانده(البته این چیزی است که خودش می گوید ما که باور نمی کنیم.)
دو روز پیش دست جمعی به خرید رفتیم و مانی و عمه با هم به یک فروشگاه کفش رفتند. چند دقیقه بعد عمه با رنگ پریده آمد و گفت :مانی تمام کفش ها را روی زمین ریخت و صاحب مغازه تقریبا عمه و مانی را از مغازه بیرون کرده بود.
یک سوال تازه کسی می داند راه حل مبارزه با جیغ چیست؟
البته مانی از این هفته به مهد کودک می رود و من وخودش زندگی بهتری خواهیم داشت.
پسر من خیلی هم بچه بدی نیست. دیروز که با هم به سوپر رفتیم بسته دستمال را برای مامان تا دم دوچرخه آورد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳

مانی امشب بد خواب شده بود. داشت بیهوش می شد از خواب ولی خوابش نمی برد، مدام پایش را از لای میله های تخت بیرون می آورد و جلوی دهان من می گذاشت تا ببوسمش. به محض اینکه بوسیدن را قطع می کردم آنرا تکان می داد و بوسه می فرستاد یعنی ادامه بده!!! تا اینکه خوشبختانه بالاخره بعد ازدو ساعت خوابید.

خبرهای خوب: اول اینکه برایش مهد کودک پیدا کردیم و امروز به آنجا رفتیم تا محل مهد راببینیم.یک جای بسیار بزرگ که نه تنها در قیاس با خانه های غربيلی اینجا که حتی در قیاس با خانه ها و محل های مهد کودک در تهران که اغلب خانه هستند هم بسیار بزرگ است. فکر می کنم اساسا برای مهد ساخته شده و پر نور است . در این فضا مطمئنا در ایران و خیلی جاهای دیگر دنیا 500 بچه را می شود به راحتی نگهداری کرد اما در اینجا تنها 70 بچه نگهداری می شوند که 15 مربی هم مراقب آنها هستند.بی خود نیست اینقدر لیستهای انتظار بلند هستند.مانی خیلی آنجا را پسندید و من خیلی خوشحالم.

اینجا هوا حسابی گرم شده و مانی با استین کوتاه و شلوارک خیلی خوش تیپ می شه.اما جاهای خاراندن پوستش که زخم هایی است که دایم به خودش می زند بیرون می افتد. کسی برای رفع خارش پوستش راه حلی دارد؟

هر جا گوشی تلفن می بیند بر میدارد وشروع به صحبت می کند.بابا شلوار د د ....یا ماما عزیزم.....بعد هم گوشی را به ما می سپرد تا ادامه بدهیم و یک دوری می زند دوباره می آید آنرا پس می گیرد و دوباره از اول.

دیروز یک خطر حسابی از سرش گذشت. قدش دیگر کم کم بلند می شود و دستش به جاهایی می رسد که انتظار نداریم. چند روز پیش از روی میز شکلات بلند می کرد که لیوان خالی دمر شد و داشت می افتاد او با بدنش آنرا نگه داشته بود و جیغ می زد که کسی به دادش برسد...بگذریم. دیروز ناگهان دیدم رنگش قرمز شده و سرفه های عجیبی می کند، به پشتش زدم بهتر نشد.رنگش هر لحظه قرمز تر میشد که دمرش کردم و محکم به پشتش کوبیدم که حلقه سینا از دهانش بیرون افتاد.تا چند ساعت بعد با اینکه او سرحال و سالم بود از ترس تب کرده بودم و سر درد داشتم.برای چندمین بار به خودم یادآوری کردم که توانایی های اورا دست کم نگیرم و همه چیز را در حداکثر فاصله از او قرار دهم.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

دیروز اینجا و فکر می کنم در همه اروپا و امریکا روز مادر بود.روز مادر را به همه مامان ها بویژه به مامان خودم تبریک می گم.
مانی امشب زود خوابیده ،بعضی شبها بویژه وقتی خسته باشه از این ساعت که حدود 5/8 است ؛ می خوابد تا صبح.
مانی امروز اسم خودش را گفت .قبلا به جای مانی می گفت :منم!
امروز که آمدم وبلاگ بنویسم ،متوجه شدم که blogger خیلی عوض شده وgooglize شده و کلی حال کردم.این پست کوتاه را فقط برای این نوشتم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۳

مانی دیروز اسم من وسینا را گفت:سینا و ناناز! اغلب چیزهایی را که به او می گوییم تکرار می کند.دست و پا وشکمش را با اسمشان یاد گرفته و نشانشان می دهد و اسمشان را می گوید.گا هی هم در میان کارهای دیگر می آید و دست و پایش را با اسم به من نشان می دهد،لابد برای اینکه من اسمشان را فراموش نکنم.
نزدیک خانه یک زمین بازی پیدا کرده ام که جای خیلی خوبی است و مانی را اغلب روزها برای بازی به آنجا می برم. تاب،سرسره والاکلنگ هایی که اینجا هست با شکل های رایج که من قبلا می شناختم فرق دارند و در عین سادگی زیباتر و راحتتر هستند.زیر همه آنها هم نوعی پلاستیک شبیه زیر اندازهای ماشین هست که در صورت افتادن بچه، ضربه را می گیرد.اما مهمتر از همه اینها یک محوطه کوچک پر از ماسه و وسایل شن بازی است که مانی وبیشتر بچه های دیگر از آن خیلی لذت می برند .مانی دایم با یک بیلچه شن ها را به هوا می ریزد و کلی شن روی سرش و لباسهایش به خانه می آورد.روزهای اول سعی می کرد اسباب بازی بچه های دیگر را بگیرد اما حالا بهتر شده و کم کم فهمیده که اینجا همه با هم شریکند.من هم وارد بازی او با بچه ها نمی شوم تا خودش بتواند راه برقراری ارتباط را کشف کند.
راستی شلوار و جوراب و کفش را هم می گوید.