یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۳

مانی تازگی کمتر جیغ می کشد .تا یکی دو روز قبل بیشتر جیغ می زد.اما حالا حرف ها را بیشتر گوش می کند و هر کار داشته باشد،با حوصله بیشتری به ما حالی می کند.دیروز اینجا هوا خیلی خوب بود و سه تایی به گردش رفته بودیم .مانی یکباره دست مرا کشید مرا به جلوی کالسکه اش کشاند و نشانم داد که کفشش در آمده و پابرهنه شده است.کفش چند متر عقبتر افتاده بود و ما متوجه نشده بودیم.
امشب هم مهمان بودیم .او خواب آلود شده بود.دست مرا کشید و با خود به طبقه پایین و جایی برد که کت های ما آنجا بود و کت ها را نشانم داد.
امروز بسته چیبس (پرینگل ) را که در دست داشت خالی کرد .من از دست او عصبانی شدم و شکایتش را به بابا سینا کردم .بابا سینا هم به او گفت:"برو به اتاقت و در را ببند!" او هم سرش را پایین انداخت و رفت داخل اتاق و بدون هیچ گریه ای در را بست.بعد از چند دقیقه که من و سینا یواشکی قربان صدقه اش رفتیم و خندیدیم ،سینا دوباره جدی به او گفت :"حالا می توانی بیایی بیرون!" مانی در را باز کرد و بدون توجه به ما با یک اسباب بازی بیرون آمد و به سمت تلویزیون رفت.
وقتی من اسم اعضای صورتش را می برم آنها را نشان می دهد گاهی هم آنها را قاطی می کند و جای همه چی فقط بینی اش را نشان می دهد که از پریشب یک کبودی کمرنگ روی آن نشسته است.
برای فامیل که از ایران زنگ می زنند بوس صدادار می فرستد.چند روز پیش داشتم بوس فرستادن و گرفتن را با او تمرین می کردم .وقتی یک بوسه اش را گرفتم مرا صدا کرد به طرف خود کشید؛ دستم را باز کرد و مثلا بوسه اش را برداشت و روی پیشخوان صندلی اش گذاشت.

جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳

مانی در هر فرصتی یک بلای حسابی سر خودش می آورد.روی صورتش چند زخم و چند جای کبودی هست. به خدا من مامان خوبیم و از او مواظبت می کنم . باید یک پسر بچه شیطون داشته باشین تا بفهمین چی می گم.
دیشب داشت مثل هر شب از سروکول من بالا می رفت یک دفعه بی مقدمه سرش را به میز مقابل کاناپه کوبید و خون از دو سوراخ بینی اش سرازیر شد.نمی دانید چقدر هول کردم.اما خدا را شکر خون زود بند آمد و دماغش هم آسیبی ندید.
پسر کوچولوی خوش تیپ من نه تنها برای خودش که این روزها برای من هم لباس انتخاب می کند .به یک صندل من علاقه پیدا کرده و وقتی من نشسته ام آنها را می آورد و با دمپایی که به پا دارم عوض می کند.
اگر از او بخواهیم در همه کارها کمک می کند .کمک کردنش بسیار دیدنی و با نمک است.دیروز از او خواستم که اسباب بازی هایش را جمع کند او با نهایت دقت آنها را جمع کرد و سر جایشان گذاشت.
برنامه های کودک را با اشتیاق تماشا می کند و با شخصیت های عروسکی یک برنامه که در پایان با تماشاچیان بای بای می کنند،داخ داخ می کند.(داخ داخ همان بای بای هلندی است)

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳

مانی حرف های بامزه ای می زند.تقریبا سعی می کند که هر چه می گوییم تکرار کند .امروز به عمو داور گفت :داور(دابر)
با زبان خیلی عجیبی با جدیت تمام حرف می زند.اگر به هلندی با او حرف بزنیم به او بر می خورد و فکر می کند دعوایش کرده ایم ،گریه می کند.البته اگر هلندی ها با او حرف بزنند ناراحت نمی شود!!!!!!
کتابهایش را می خواندو مضمونش را با همان زبان عجیب برای ما تعریف می کند و سرش را تکان می دهد تا از ما تایید بگیرد.
دیروزبرای عید پاک، اینجا نزدیک خانه ما یک مجموعه بازی نصب کرده بودند. بامانی به آنجا رفتیم و مانی برای اولین بار سوار یکی از بازی ها شد و حسابی لذت برد.بعد ما سوار یک بازی خفن شدیم .یک صندلی وحشتناک که تا سرحد مرگ آدم را تکان می داد و بالا و پایین میبرد.ما که جیغ می زدیم مانی در بغل سینا فریاد میزد و با گریه می گفت :مامانم...مامان من...
پی نوشت:اشتباه نشود سینا سوار نشده بود!

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳

Picture 103.jpg


من و مانی روزهای خوشی با هم داریم. من دوچرخه خریدم و پشت دوچرخه برای مانی یک صندلی بچه نصب کردیم. البته دوست ما غوپ(روب ) این کار را برای ما انجام داد. مانی روزها پشت من روی این صندلی می نشیند و با هم به گردش می رویم. مثلا امروز سوار بر دوچرخه به سیزده به در رفتیم (که با تاخیر در دومین یکشنبه سال نو برگزار می شود). مانی وقتی سرحال باشد روی دوچرخه آواز می خواند و وقتی خوابش بیاد می خوابد و خلاصه با دوچرخه خیلی راحت کنار آمده. امروز در فضای باز کلی به او خوش گذشت. با بچه ها بازی کرد و با آتش خودش را گرم کرد.
حرف زدن را به طور جدی شروع کرده یعنی هر چه بگوییم تکرار می کند. دیروز به تقلید ازمن می گفت :ای خدا جونم! دست و پا واعضای صورتش را می شناسد و اسمشان را که بشنود نشانشان می دهد.
دیشب سینا که می خواست او رابخواباند بهش گفت :چشماتو ببند! مانی هم با جفت دستهاش چشمهایش را گرفته بود که باز نشوند!
امروز شیشه ادوکلن سینا را دستش گرفته بود بدون اینکه باز کند روی درش دست می کشید و به صورتش می مالید درست مثل سینا. جالب اینه؛ موقعی این کارو می کرد که سینا خواب بود. یعنی این کار رو از قبل یاد گرفته بود. مشکل اینه که حالا ادکلن گم شده و نمی دانیم مانی آنرا کجا گذاشته!
امشب جایی مهمان بودیم و یک پسر 14 ماهه هلندی هم آنجا بود. پل هنوز راه نمی رود و مثل اغلب کودکان هم سن و هم وطنش لپ های قرمز و موهای نرم و کمی دارد که روی سر نرم و سفیدش را کمی پوشانده. مانی هم به شیوه خودش می خواست او را ببوسد یعنی او را می گرفت و لبش را به صورتش می چسباند. بچه بیچاره که خیلی هم خندان بود و به راحتی گریه نمی کرد با تعجب به مانی خیره میشد و بعد از خنده ریسه می رفت.
اینجا معضل بزرگی با نوازندگان دور گرد داریم و معمولا باید کلی پول خرد خرج آنها کنیم. چون مانی همین که یکی از آنها را ببیند می ایستد و با نوای ساز او (هرچه که می خواهد باشد) می رقصد و باعث خنده می شود.