سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۳

مانی سال نو خواب بود.مثل بقیه ما که خواب ماندیم.هنوز هم از هیچ کس عیدی دریافت نکرده است.حیوونکی:(
امروز به همراه دوستم نیوشا او را به آمستردام بردیم .حسابی به او خوش گذشت در یک میدان پر از پرنده ،که در همه جای اروپا می شود مشابهش را پیدا کرد دنبال کبوتر ها می دویدو سروصدایی راه انداخته بود که پلیس های جدی آمستردام را هم به خنده واداشت.
امروز دو سانحه جدی را پشت سر گذاشت.صبح قبل از رفتن کنار چشمش به رک لباس خورد که خوشبختانه به خیر گذشت وعصر هم نا غافل سرش به میز خورد و گوشش کبود شد.در اتفاق دوم خیلی درد شدید بود و تا چند دقیقه گریه می کرد.دایم در خانه میدود و گاهی هم از این سوانح در انتظارش است.
شب ها او را در تخت می گذارم و برایش کتاب می خوانم .بیش از همه کتابها که اغلب هلندی هستند با تماشای تصاویر کتاب های" می می نی" سرگرم می شود که کار دوست خوبم حسین نیلچیان است.
مدت ها به تصاویر خیره می شود و با هیجان ازمن میخواهد متن کتاب که شعر های ناصر کشاورز هستند را بخوانم.
علاقه زیادی به خواندن آواز به زبانی دارد که شبیه زبان بومیان استرالیاست!

پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۲

پست قبلی را خود مانی نوشت او الان روی پای من نشسته و سعی می کند با زدن اسپیس حضورش را ثابت کند.
دیروز واکسن زد ،دو واکسن یادآور که باید در یک سال ونیمگی می زد .(باورتان می شود او 5/1ساله شده ؟).اینجا کلینیک های ویژه ای برای بجه ها هست که همه کارها را رایگان انجام میدهند.از سنجش قد ووزن گرفته تا زدن واکسن.در سالن انتظار هم به اندازه هر مهد کودکی اسباب بازی هست.مانی دیروز وقتی برهنه شده بود تا روی وزنه برود کمی تعجب کرده بود.با همه بجه ها که اغلب از او کوچکتر بودند خوش وبش می کرد و می خندید. وقتی واکسن را زد گریه کوتاهی در حد یک جیغ کوچک کرد.بعد هم به مارکت رفتیم .هوا به قدری گرم بود که لباس های زمستانی او را در آوردم و تنها یک بلوز وشلوار به تن داشت.خیلی خوش و راحت به نظر می رسید .برای خودش میخواند ومی رقصید و می خندید.تا اینکه به خانه رسیدیم از کالسکه اش که پیاده شد .شروع به گریه کرد.پاهای باد کرده اش را گرفته بود و می گفت درد !! نمی توانستم حتی به راحتی بغلش کنم چون از درد فریاد می کشید.تب هم شروع شد تا امروز هم همین بساط بود اما شکر خدا حالا خوب شده.
مانی هر روز راه تازه ای برای بیدار کردن سینا پیدا می کند.دو روز پیش ،یک قابلمه را با چکش اسباب بازی اش به اتاق آورد.به او گفتم این رو دیگه برای چی آوردی؟گفت بابا!وشروع کرد زدن روی قابلمه و در فواصل هم می گفت بابا.
این چکش را هفته پیش دوستمان سلما برایش به همراه یک جعبه ابزار چوبی خرید و مانی همان روز با فرو کردن آن به داخل ویدئو آنرا از کار انداخت .اگر مواظب نباشیم هر روز یک ضرر تازه می زند:)
اعدذاذلذد لتاتافغبتاغلقیثت4ث2صبقذاذثغفز ل ذذلرببا32ایبثیق بقغال

چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۲

مانی را امروز به گردش نسبتا طولانی بردم.پارکی که بسیار زیبا است و در معیارهای شهر کوچکی که درآن زندگی می کنیم (نه به معیار تهران بزرگ!)از ما دور است.به همراه سلما دوست هلندی مان با کالسکه رفتیم ودر داخل پارک مانی را پیاده کردیم .در پارک سگ های زیادی در حال بازی وجست وخیز بودند و بجه ها هم با آنها وپرنده ها بازی میکردند.مانی به 4 سگ نزدیک شد ؛صاحبشان چوبی را برداشت وپرتاب کرد تا سگ ها را به دنبال ان بفرستد.مانی به تقلید از او چوبها را بر میداشت و پرت می کرد اما آنها درست مقابل پای خودش به زمین می افتادند.وقتی صاحب سگ ها قصد رفتن کرد وسگ هایش به دنبالش دویدند مانی مسیر طولانی را به بدرقه آنان رفت و به زور توانستیم او را برگردانیم.خلاصه امروز کلی جای سنجد را خالی کردم.(سنجد سگ عمه سعیده است)
وقتی قرار است غذا بخورد روی صندلی می نشیند که قدمت ان به جنگ جهانی اول می رسد.این صندلی که دوست هلندی ما به او داده است ،به مادرش تعلق داشته و او هم از آن در بچگی استفاده می کرده .این دوست الان تقریبا 60 ساله است.خلاصه این صندلی بسیار با ارزش و نوعی آنتيک و يادگار است، اما مانی هیچوقت درست روی آن نمی نشیند و همیشه روی ان می ایستد . امروز در یک عملیات آکروباتیک از روی این صندلی خم شد واز روی میز که حدود 70 سانت آنطرفتر بود چیزی برداشت.من که از دور چشمم به این صحنه افتاد داشتم زهره ترک میشدم!حسابی شیطون شده و یک لحظه نباید از او غافل شد.

دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۲

Picture 064.jpg


روزها مانی را برای گردش بیرون می برم وباید دائم دنبال او بدوم چون از هر سو که بتواند می دود وسط خیابان یا سمت کانال و من به سختی او را کنترل می کنم که به داخل کانال نپرد.امروز کنار کانال ایستاد و به قویی که به سمت ما آمده بود تا غذا بگیرد،چیزهایی گفت.ضمن حرف زدن با قو سرش را هم تکان می داد و به او می گفت که از آب بیرون بیاید .بعد هم سرش را انداخت پایین ودرست خط وسط خیابان را گرفت ورفت.همیشه پس از مدتی پشیمان می شود و دوباره از مسیر رفته برمیگردد.اما هیچوقت راهی را که من پیشنهاد می کنم ؛ قبول ندارد.البته اغلب دست مرا می گیرد ولی دستی را که به او دورتر است.یعنی اگر سمت چپ من است دست راست واگر سمت راستم باشد دست چپ را می گیرد.
حالا دیگر روزها شیر نمی خورد.دوتایی روی کاناپه می نشینیم و او اغلب با دستان و لبان کوچکش مرا مورد لطف قرار می دهد .مرا می بوسد و ناز می کند . گاهی هم موهایم را به سختی می کشد وبا دستانش به سروصورتم می کوبد وقتی از هیچ راهی نمی توانم نجات پیدا کنم من هم موهایش را می گیرم و آرام می کشم همان درد اندک کافی است که مرا رها کند.چون می داند که شوخی بوده می خندد.اما اگر با دیدن قیافه من یا پدرش احساس کند که با او دعوا کرده ایم گریه ای سر می دهد که دل سنگ را کباب می کند.
دیروز رفته بود پدرش را بیدار کند(کاری که من به سختی از عهده اش بر می آیم ،اما او در آن متخصص است.)در میان کش و قوسی که با هم داشتند، دست سینا به صورتش خورد.گریه اش بعد از چند ثاتیه وقتی شروع شد که با تماشای قیافه ترسیده پدرش فکر کرد او را دعوا کرده است.بعد از اینکه من هم آمدم وهمراه سینا او را حسابی نوازش کردیم و متوجه شد دعوایی در کار نبوده شروع کرد به تعریف کردن ماجرا برای ماوهمراه آن برای تاثیر بیشتر گریه الکی را هم قاطی کرده بود.
امروز نامه ای از مدرسه آینده مانی به دست ما رسید که از پذیرش او خبر میداد.این مدرسه بهترین مدرسه شهر است که مادران حتی پیش از تولد کودکشان باید در آن ثبت نام کنند.اینجا بچه ها از 4 سالگی به مدرسه می روند .