یکشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۲

مانی امروز به مامانش کمک کرد که رخت ها را پهن کند.او لباس ها را از ماشين لباسشويی درمی آورد و به من می داد .با دستان کوچکش به سختی لباس ها را از ماشين بيرون می کشيد و با کلی نفس زدن به من می رساند.
ديشب خواب عجيبی ديدم.مانی را در یک خانه بزرگ قديمی شبيه خانه های قديم شمرون ، به کسی سپرده بودم که نمی دانم که بود .بعد از مدتی که برگشتم مرا نمی شناخت.با ناراحتی از خواب پريدم ومتوجه شدم ساعت شش ونيم صبح است و سينا دارد سعی می کند مانی را که از خواب بيدار شده بود بخواباند. از جا پريدم و مانی را در آغوش گرفتم تا خوابيد.
دو شب پيش ، ساعت 3 صبح بيدار شد و نمی خوابيد.در تخت خودش دراز کشيده بود وبه من نگاه می کرد.تا خوابش ميبرد و من می خواستم از اتاقش خارج شوم ،گريه را شروع می کرد.تا 5.5 همين بساط بود .با لا خره او را از تخت در آوردم.دستم را گرفت و به سالن آورد ديد خبری نيست.من هم که ديدم چاره ای ندارم از دستش فرار کردم ووقتی داشت به اتاق خواب ما سرک می کشيد رفتم روی کاناپه خوابيدم.وقتی مرا نديد، رفت وشکايت کنان پدرش را بيدار کرد.او هم به سادگی در خواب و بيداری گفت :بيا پيش بابا بخواب .باورتان نمی شود مانی رفت و خوابيد!!! بعد از چند دقيقه که صدايی نشنيدم بلند شدم و ديدم در کنار پدرش به خواب رفته.
عاشق کندن ليبل های روی انواع شيشه ها و کندن پوست پياز است .اين را اضافه کنيد به علاقه عجيبش به انواع جارو و زمين شور. دارم کم کم نگران آينده اش می شوم!

سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

هفته گذشته به بروکسل رفتیم ، جای شما خالی .شکر خدا مانی خیلی اذیت نشد وکلی در جوار دوستان خوش گذراند. اولین عموی عمرش را مشترکا به عمو وازریک و عمو داورش گفت.یک کلمه عچیبی در مایه "آبرجین یا آباجی "می گوید که نمی دانیم یعنی چه.شاید منظورش aubergine در زبان فرانسه باشد که یعنی بادمجان!!!!!!!
امروز با هم به پیاده روی رفتیم و از خواب بعداز ظهر آقامانی جلو گیری کردیم نتیجه بسیار خوبی داشت ،سریعتر وراحتتر از همیشه به خواب رفت.
دوشب است که پیش از خواب دندانهایش را مسواک می کند و بدون شیر خوردن می خوابد.پسرم آقا شده مامان قربونش بره

سه‌شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۲

پسره خوابه،تقریبا تمام پست های من با این جمله کلیدی شروع می شود:)
به هر حال الان خوابیده .هر روز بعد از گردش به خواب می رود.امروز در مرکز شهر کارنوال راه انداخته بود.یک هپی میل مک دونالد را در یک دست ویک پرچم در دست دیگرش گرفته بود وبه همه می خندید و دست تکان می داد !همه مردم هم ایستاده بودند و به او می خندیدند!باید حسابمون رو چک کنیم بعید نیست مک دونالد برای این تبلیغات به حسابمون ریخته باشه:)
دفعه قبل هم رفت توی یک مغازه بزرگ ومن گمش کردم داشتم کم کم نگران می شدم که سینا از بیرون مغازه آمد و مانی را از زیر دامن مانکن پشت ویترین درآورد.
وقتی به مرکز شهر می رویم و او را از کالسکه اش در می آوریم به هر جا وهر طرف که بخواهد می رودو نمی توانیم او را کنترل کنیم.
وقتی در تلویزیون مردم را در حال دست زدن ببیند دست می زند.امروز داشت دست می زد پرسیدم :مامان از کجا فهمیدی باید دست بزنی ؛تلویزیون را نشون داد و گفت:اونجا!

پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲

مانی دیروز سایه خودش را کشف کرده بود.باید میدیدین چطور با سایه خودش بازی می کرد.با اون حرف میزد.بعد به مانشونش میداد.
کم داره بازی کردن با لگو هایش را یاد می گیرد.اما دوست ندارد با آنها تنها بازی کند وترجیح می دهد در بازی با آنها با ما مشارکت کند.به طور جالبی تفاوت کنترل ها ی دستگاههای مختلف را تشخیص می دهد. کنترل تلویزیون را مقابل تلویزیون و کنترل ضبط را مقابل ضبط می گیرد و می گوید نانای!
در حال حاضر خوب غذا نمی خورد و خوب هم نمی خوابد یعنی ساعات خوابش قاطی شده شب ها تا دیر وقت بیدار است وروزها میخوابد.

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲



آنچه می بینید «آقا مانی»، تصویر کامل« شیطنت» است که بعد از یک خرابکاری دستگیر شده!

یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۲

الان بيش از هر وقت ديگري در زندگي احساس ناکارآمدي مي کنم . انگار بعد از تولد ماني هيچ کار مثبتي جز بچه‌داري و خانه‌داري نکرده ام.
در تهران اين موضوع نمود کمتري داشت چون من بلافاصله به محيط کارم برگشتم واز بعد از بارداري وتولد ماني هميشه کار کردم. شايد تنها کسي که مي داند راندمان کاري من کم شده خودم هستم چون دراين مدت به عنوان دبير سرويس کار کردم و تعداد اندکي گزارش نوشتم وبيشتر وقتم را به اديت مطالب ديگران مشغول بودم که کار بسيار بيهوده‌اي به حال خودم بود.
اينجا تازه دارم حس مي‌کنم چقدر دلم براي گزارش‌نويسي تنگ شده ومي بينم چقدر در اين مدت از قافله فعاليت اينترنتي عقب مانده ام وجز اين وبلاگ در اين دنياي مجازي هيچ نشاني از من نيست.اين سايت هم که هيچ ويژگي روزنامه نگارانه اي ندارد وهر مادر ديگري مي توانست نويسنده اين خاطرات باشد.
همين الان که اينها را مي‌نويسم ماني مدام بهانه گيري مي کند و ميخواهد از زير دستانم خودش را به آغوشم برساند. مريض است و از هميشه بي تاب تر.
مدام ماني با من است وبه سختي مي‌توانم زماني را براي خودم پيداکنم. اينجا هنوز برايش مهد کودک پيدا نکرده ام وهيچ کس را هم ندارم که ماني را به اوبسپارم. چندروز پيش که براي امتحان تعيين سطح زبان رفته بوديم، چشمتان روز بد نبيند مجبور شديم با ماني به کلاس برويم، راستش اصلا نمي دانستيم که قرار است امتحان بدهيم . اين امتحان يک جور امتحان هوش بود براي تشخيص ميزان قدرت زبان آموزي ما. ماني بلندترين جيغ هاي عمرش را مي کشيد وخانمي که امتحان مي گرفت بداخلاق ترين هلندي بود که به عمرم ديده ام. مدام يادآوري مي کرد که صداي بچه مزاحم کلاس هاست. با درخواست ما براي امتحان جداگانه هم موافقت نکرد و... خلاصه امتحان را بد دادم.
سينا توانست در دوره فشرده قبول شود ولي من در دوره عادي پذيرفته شدم.
از دست ماني ناراحت بودم ولي او بي تقصير است....

پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۲

ماني خوابيده ،دارم کم کم او را از شير مي‌گيرم. کار خيلي سختي است چون شير خوردن براي او ديگر تنها براي سير شدن نيست ، نوعي بازي است،براي جلب توجه ،براي گريز ازمخمصه ،براي خواب ،براي هر چيز ديگري به جز گرسنگي بهانه شير مي گيرد.
اينجا در مورد شيردهي خيلي با ايران فرق دارد ، اغلب حد اکثر تا ۹ ماه به بچه شير مي‌دهند ولي در ايران تا دو سالگي مادر در اختيار بچه است.
شيوه هاي تربيتي در اينجا وتهران بسيار متفاوت است.در تهران معمولا تا زماني که بخواهند و اغلب حتي بعد از پدرومادر بيدارند.اما اينجا هيچ بچه اي بعد از ساعت ۸ شب بيدار نيست .متاسفانه در ايران هيچوقت توصيه ها را جدي نگرفتم و حالا به مشکل برخوردم.
يادش به خير نگار سلطاني .ماني تنها چند ماه داشت و من او را در أغوشم راه مي برد م تا بخوابد.نگار مي گفت :خودت را بيچاره نکن ماني را در تختش بگذار تا خودش بخوابد ومن نگران از گريه ماني هيچوقت اينکار را نکردم و امروز بسيار پشيمانم چون حالا که بزرگ شده مجبورم گريه اش را تحمل کنم و منتظر بمانم تا پس از يک ساعت گريه وناله به خواب برود.
خلاصه اينجا خيلي راحتتر از ما در تهران بچه داري مي‌کنند.اغلب بچه هاي شير به شير دارند که در ايران ديگر چندان شايع نيست.
ماني کلمات تازه را خيلي سريع ياد ميگيرد مثلا امروز ناگهان شروع کرد و به تقليد از من گفت: عزيزم!!!!!!!!!وديروز به سينا گفت : بابا جونم...
تا کار بدي مي کند و مي فهمد که ناراحت شده ام فورا مرا ميبوسد.
از موقعي که به اينجا آمديم تا حالا کلي قد کشيده.