سه‌شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۲

من برگشتم. خيلي سعي كردم به اين وسوسه غلبه كنم اما نشد.
دو بار تا حالا امتحان كردم. يكبار وقتي روزنامه‌ها دسته‌جمعي تعطيل شدند، بعد از ارديبهشت 79 - پي هر كار ديگري غير از روزنامه رفتم؛ هفته‌نامه، ستاد خبري، بولتن و حتي صداوسيما در يك برنامه علمي. اما باز برگشتم و به حيات‌نو رفتم.
اين‌بار بعد از تعطيل حيات‌نو به ميراث‌خبر رفتم، جاي كم‌دردسري كه به حوزه كاري من نزديك بود.
تا هفته پيش، كه پيشنهاد شد به ياس‌نو بروم، خيلي با خودم جنگيدم، برنامه‌ريزي كار در يك روزنامه آن‌هم در سطح ياس‌نو با بچه و ... خيلي سخت خواهد بود. همه اينها را مي‌دانستم. به ياس نو رفتم كه بگويم نمي‌توانم بيايم. اما نشد! فضاي روزنامه من را گرفت. وارد تحريريه كه شدم، فضا جوانم كرد. حس‌و حالم را فقط كساني مي‌فهمند كه در روزنامه كار كرده باشند نه هيچ رسانه ديگري، فقط روزنامه!
حالا من دوباره آمدم تا بنويسم و فردا چاپ‌شده آن را ببينم.
كار من و ماني خيلي سخت خواهد شد. بايد هر روز حوالي ظهر ماني را به مهدكودك ببرم و بعد دوباره خودم به روزنامه بروم.
روزنامه با خانه ما فاصله زيادي دارد و سينا بايد ساعت چهار و نيم به دنبال ماني برود و من ساعت 6 به خانه برخواهم گشت!
مي‌بينيد، اين نوعي مازوخيسم است. اما عشق پرينت، بيماري واگيردار همه ما روزنامه‌نگارهاست.

چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۲



روز جهاني كودكتون مبارك!
امروز براي بچه هاتون چيكار كردين؟ چه فرقي مي كنه، امروز هم مثل روز مادر يا روز پدر يه مناسبته اما هيچكس اون رو به اندازه باقي مناسبت‌ها جدي نمي گيره؛ به جز مربيهاي مهد! براي اونها روز جهاني كودك، يه چيزي توي مايه سال تحويله.
صبح كه ماني رو به مهد بردم، مربيش حاضر و آماده دم در بود تا بچه ها رو به مراسم روز جهاني كودك كه توي سعدآباد برگزار مي شد ببره. عصر هم موقع برگشتن به ماني يه كادو داد. پرسيدم اين براي چيه؟ و چنان با جديت به من گفت: «خانم! امروز روز جهاني كودكه...» كه از سئوالم شرمنده شدم. نه اينكه نمي دونستم امروز چه روزيه ولي خلاصه خجالت كشيدم.
ماني شيطون شده و تمام روز كارهايي مي كنه كه ماها رو به خنده مياندازه. اگه ببينه دو نفر دارن حرف مي زنن و به او توجهي ندارن، شروع مي كنه با زبون خودش در بحث اونها شركت كردن. گاهي كه خوشحال باشه خنده هاي عجيب و غريب سر مي ده. (مثل امشب).
بازم روز كودكتون مبارك!

یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲

این بار سوم است که این پست را می گذارم .نمی دانم اشکال از کجاست که هر بار خراب يا حذف می شود.
مانی راه افتاد دقيقا در روز دوشنبه 24 شهريور (15 سپتامبر)، در خانه مادر بزرگم يک جای مطمئن بين دو،سه نفر پيدا کرد و نخستين قدم های لرزانش را برداشت و خودش را به من رساند.
او الان به خوبی راه می رود وحتی ياد گرفته که بدون گرفتن دستش به در وديوار بايستد و راه برود.
مانی ديگر مامان را هم می گويد.یک روز که داشت با هيجان بابا بابا می‌گفت، من هم به او می گفتم «مامان...» و بالاخره او مامان گفتن را هم شروع کرد .او مثل طوطی حرف ها يا حداقل آوای آنها را تقليد می کند.
محبت کردن را ياد گرفته صورتش را به صورت آدم می چسباند ودستان کوچکش را باعشق به گردن آدم می آويزد.عاشق بچه هاست وبه دنبال همه بچه ها می دود.
همه کفش های قشنگی که داشت برایش کوچک شدند بدون آنکه حتی یکبار آنها را بپوشد. کفش تازه‌ای برايش خريدم که آن را خيلی دوست دارد .روز اول که آنرا خريدم و به خانه بردم سينا به شوخی گفت :"مانی که کفش نداره". چشمتان روز بد نبيند مانی بلند شد هر لنگه کفش را در يک دستش گرفت وشروع کرد به حرف زدن به زبان خودش که ما گاهی "تفش" را از ميان هزاران صدای بی معنا می شنيديم. سينا که از خنده ريسه رفته بود، هر چه می گفت :«بله ببخشيد، آقا مانی کفش داره» زير بار نمي رفت وادامه مي داد.
روابط سينا و مانی حسادت مرا برمی انگيزد،می توانم بگويم مانی عاشق سيناست.در هر وضعيتی اورا بغل می کند و مي بوسد اما فقط وقتی چيزی بخواهد به سراغ من مي آيد.