چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲

امروز اين وبلاگ يكساله شد و تا سالگرد تولد آقا پسر كوچولوي من، دو روز باقي مانده. او الان درست مثل فرشته‌هاي خوشگل خوابيده و داره خواب مي‌بينه. احتمالا در روز تولد ماني من در تهران نيستم و به شمال سفر مي‌كنم، بنابراين امروز بايد خيلي چيزها را بنويسم.
ماني دو تا دندان ديگه هم درآورده. دندان‌هاي پيش پايين، نمي‌دانم اسم آنها چيست؛ دندان‌هايي كه درست در كنار دو دندان وسط پايين در مي‌آيند، نيش زده‌اند.
قد ماني الان حدود 78 سانت است و 10 كيلو و 750 گرم وزن دارد.
علي‌رغم تلاش من و ساير اعضاي خانواده ،‌ او هنوز «مامان» نمي‌گويد. فقط وقتي كه خيلي كمك لازم داشته باشد با جيغ و داد «ماما...ماما» مي‌كند.
هنوز كامل راه نمي‌رود، فقط دو سه قدم بر مي‌دارد و دوباره به زمين مي‌نشيند اما اگر دستش را بگيرم خوب مي‌تواند راه برود. او حتي بدون اتكا به دست من هم راه مي‌رود اما دستم را رها نمي‌كند. چند روز اخير ماني را با كفش‌هاي قرمزش در سعدآباد راه بردم . خيلي بامزه راه مي‌رود، مي‌شود گفت تقريبا قل مي‌خورد!
كفش خريدن براي ماني كار خيلي سخت و البته عبثي است. وقتي ماني به دنيا آمد خيلي از دوستان و آشنايان كفش‌هاي زيبايي به او كادو دادند، بطوريكه او بسيار بيشتر از هر بچه‌اي كفش دارد اما هميشه پابرهنه است. پاهاي ماني بزرگ هستند و روي آنها تپل است به همين دليل هر كفشي به پايش نمي‌خورد. كفش‌هايي هم كه دارد، اغلب برايش كوچك شده‌اند و قبل از آنكه پايش به داخل آنها برود بايد آنها را ببخشيم.

DSC04489.JPG

ماني گريه دروغين ياد گرفته. وقتي كسي او را توبيخ مي‌كند، سرش را پايين مي‌گيرد، جاي ديگري را نگاه مي‌كند و بعد چشم‌ها را تنگ مي‌كند و به دروغ صداي گريه در مي‌آورد.
او سق هم مي‌زند. البته هركاري كه به رقاصي مربوط باشد را خيلي خوب انجام مي دهد! سق زدن، دست زدن و رقصيدن را بدون هيچ‌گونه آموزشي تنها با «درايت!» خودش آموشخت.
با هر نوايي بنا به ريتم تند يا كندش شروع مي‌كند به پس و پيش رفتن و تكان خوردن. دست‌هايش را هم تكان مي‌دهد.
راستي، باي‌باي را هم تا حدودي بلد شده. چند روز پيش در ترافيك گير كرده بودم، ديدم ماني با ماشين پشتي باي‌باي مي‌كند. توي ماشين عقبي يك خانم و آقاي ميانسال و مهربان با ماني خوش و بش و باي‌باي مي‌كردند ، براي همين او هم هيجان زده جوابشان را مي‌داد.
راستش را بخواهيد، ماني خيلي خيلي مهربان است. باري همه كساني كه مي‌شناسد، از دايي و عمه و خاله گرفته تا حتي دوستان خانوادگي دلتنگ مي‌شود. راننده آژانسي كه هر روز مرا به خبرگزاري ميراث مي‌برد، چند روزي نديده بود. وقتي كه او را ديد، جيغ كشيد و به آغوشش پريد. و ديگر حتي وقتي سوار ماشين مي‌شد از آغوش او پايين نيامد.
ماني روابط خيلي خوبي با بچه‌ها و حيوانات دارد. آنها را كه مي‌بيند، جيغ بلندي مي‌كشد و مي‌خندد.
به غذاهاي ما خيلي بيشتر از غذاهاي خودش رغبت نشان مي‌دهد. آنها را بيشتر دوست دارد. و جالب اينكه عاشق كالباس و گوجه‌فرنگي است كه البته از او دريغ مي‌كنيم. يك روز ، روي ميز نشسته بود و ديس كالباس و گوجه نزديك او بود. در يك چشم به هم زدن چند پر كالباس و گوجه‌فرنگي را به دهان خود فرو كرد و ديگر كاري از دست ما ساخته نبود.
(راستي هري‌پاتر و محفل ققنوس را خوانديد؟! دلم مي‌خواست ماني هم به مدرسه جادوگري هاگوارتز مي‌رفت؛)