سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۱



اين عكس مال يك‌ماه پيش ماني است. به زودي عكس‌هاي جديدش را همين جا مي‌گذارم.
توي مهدكودك ماني، بچه‌هاي بامزه‌اي هستن.
دو تا از اونها كه حدود يك سال و نيم سن دارن، هرموقع من براي شير دادن به ماني اونجا مي‌رم داغ دلشون تازه مي‌شه. ظاهرا مامان‌هاي كاميار و موژان تازه اونها رو از شير گرفتن. كاميار خيلي بهتر با اين موضوع كنار اومده. از دور به شير خوردن ماني نگاه مي‌كنه و وقتي من باهاش خوش و بش مي‌كنم، خنده‌اي و مي‌كنه و در مي‌ره سراغ اسباب‌بازي‌هاش. اما موژان، دختر كوچولويي كه دائم در حال گريه است، به محض اينكه مي‌بينه من دارم به ماني شير مي‌دم، ياد مامانش مي‌افته. اين تنها موقعي هست كه مي‌گه: «ماما»، در ساير موارد او مي‌گه «لالا»! مربي‌هاي مهد ماني از ميزان خواب موژان در تعجب هستن. مي‌گن او توي سرويس مي‌خوابه، وقتي به مهد مي‌رسه مي‌خوابه، به زور بيدارش مي‌كنن، بهش ناهار مي‌دن، بعد دوباره مي‌خوابه و در دقايقي هم كه بيداره، دائم با گريه مي‌گه: «لالا..لالا»
باور نمي‌كنيد، به خدا يك لحظه هم وقت ندارم سرم را بخارانم چه برسد به اينكه وبلاگ بنويسم. همين الان هم در حال ترسم كه ماني از خواب بپرد و مطلبم نيمه كاره بماند. حالا كه اي‌ميل‌هايم را بعد از مدتي چك كردم ديدم كه هشتاد تا نامه داشته‌ام. از همه كساني كه نامه داده‌اند و جوابي نگرفته‌اند عذر مي‌خواهم و از دوستاني كه تولدم را تبريك گفتند تشكر مي‌كنم. (بيشتر شبيه نطق انتخاباتي شد). خلاصه‌اش مي‌كنم:
ماني، از بيست و هشت دي، به مهدكودك مي‌ره. مهدكودك سعدآباد سه مربي داره كه از هفت تا بچه نگهداري مي‌كنن. و ماني تنها شيرخوار اونجا است. روزي دو بار، از در دربند ( كه محل كار من در سعدآباده) به مهدكودك مي‌رم كه فاصله‌اش تقريبا ده دقيقه پياده رويه. ماني هم با خنده‌هاش خوب خودش رو جا كرده و ظاهرا كلي بهش خوش مي‌گذره. خانم‌ها طالقاني و مينايي و بدري، كلي به او مي‌رسن و يك روز كه ماني به مهد نمي‌ره مي‌گن كلي دلمون براش تنگ شده. خانم نورسته، مسئول مهدكودك‌هاي ميراث هم خيلي از ماني تعريف مي كنه.
دفعه پيش، سه شنبه هفته قبل، هشتم بهمن، كه ماني رو به دكتر بردم، وزنش هشت و نيم كيلو و قدش شصت و چهار سنت شده بود. ماني تازگي يادگرفته كه با هرچي كه براش بخوني خودش به جلو و عقب تكون بده. از حدود يك ماه پيش، غلت زدن رو ياد گرفته و تا او رو روي زمين مي‌ذاريم به شكم مي‌چرخه و شروع به داد و بيداد مي‌كنه. اگر دوباره او رو به پشت برگردونيم بازهم بر مي‌گرده و دوباره شروع مي‌كنه به جيغ زدن. آب دهنش دائم آويزونه و چند روز پيش به تجريش رفتم و برايش يه «دندوني» خريدم. دندوني‌ها از پانصد تومن بود تا دوهزار و پانصد تومن. اين كه براي ماني خريدم، مدلي است كه داخلش آب داره و اون رو بايد در يخچال گذاشت تا وقتي بچه به دندونش مي‌كشه آرومش كنه. دقت كنيد! به هيچ‌وجه نبايد اون رو توي فريزر گذاشت.
ماني، بيست و يكم، پنج ماهه مي‌شه و من تمام پيشنهادات كاري و سفرهام رو هنوز مجبورم كه رد كنم. اميدوارم او هرچه زودتر به سني برسه كه من بتونم فعاليت‌هاي اجتماعي گذشته‌ام رو از سر بگيرم. راستي اين رو هم بگم، ماني كوچولوي من، به شدت علاقه داره كه توي بغل يا بشينه يا بايسته. چند روزي هم هست كه گهگاه اون رو مي‌نشونم. البته كاملا مراقبم كه از دو طرف نيفته. اون هم دو، سه دقيقه‌اي مي‌نشينه و بعد از يك طرف ولو مي‌شه. همين كه او رو نزديك خودم ببرم شروع به ليس زدن صورتم مي‌كنه گاهي هم صورتم رو مي‌مكه! امروز هم وقتي در آغوش سينا بود، با يك دست محكم دماغ بابش رو گرفته بود و فشار مي‌داد. اين‌جور مواقع خيلي هم ذوق زده مي‌شه و شروع به خوندن آواز مي‌كنه: غين، غين غييييين ....