سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱


دوستي برايم نامه نوشته و طعنه زده كه همه پدرها و مادرها فكر مي‌كنند كودكشان نابغه است، بايد بگويم، من اصلا چنين تصوري در مورد ماني ندارم. اولا دلم نمي‌خواهد الزاما او كودك درس‌خواني شود، در ثاني ترجيح مي‌دهم فرزندم، كودكي عادي با زندگي شاد باشد. اما ظاهرا برخي از دوستان ما از امروز ماني را نابغه مي‌دانند! سام فرزانه، از دوستان و همكاران بسيار خوب ما، براي ماني دوره دو جلدي «دائره‌المعارف آكسفورد براي كودكان» را هديه آورده كه بسيار كتاب خوبي است و اميدوارم ماني خيلي زود بتواند از آن استفاده كند. اما هنوز تا آن زمان خيلي مانده!
امروز چهلمين روز زندگي ماني به پايان رسيد. به اصطلاح قدما چهله‌اش تمام شد. مادربزرگم مي‌گويد به محض گذشتن چهله و ريختن آب چهله روي سر نوزاد، ديگر اخلاق‌هاي ناپسند ( شب بيداري و گريه‌هاي طولاني) را ترك مي‌كند. ببينيم و تعريف كنيم!
خنده‌ها و آغوم‌هاي ماني خيلي زياد شده و آب از دهان ما راه انداخته. كم كم ماني دارد شيرين مي‌شود.

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱


اين عكس رو امشب بعد از اينكه مهمان‌هاي ما رفتند، با همان دوربين - ضبط كذايي گرفتم! صداي ماني رو هم ضبط كردم و به زودي جيغ و فريادهاي ماني رو هم خواهيد شنيد!
رضا معطريان، از عكاسان بسيار خوب ورزشي كه دوست عزيز ماست به همراه مريم نبوي نژاد و سيامك رحماني ( از برادران مشهور ورزشي نويس) به ديدن ماني آمدند و بالطبع، رضا از ماني عكس‌هاي زيادي گرفت كه هروقت چاپ شد در همين وبلاگ مي‌گذارم.
پدرمان درآمد تا ماني را بيدار كنيم و از آن بيشتر بيچاره شديم تا او را بخندانيم. طوري كه رضا پرسيد: تا حالا اين بچه شما يك بار هم خنديده؟ بچه بيچاره من! به خدا روزها مي‌خنده! تازگي‌ها ساعت‌هاي زيادتري را بيدار مي‌ماند و مي‌خندد و آغوم آغوم مي‌كند. ماني، زياد بچه خوش اخلاقي نيست كه دائم بخندد. به قول مامانم، بچه باشخصيتيه، الكي نمي‌خنده!

اين بلوز و شلوار سبزي كه تن ماني است را يكي از دوستان نزديك مادر سينا (خاله تينا) به همراه تعداد زيادي لباس‌هاي ديگر كه همگي «بيبي گپ» است براي ماني سوغاتي آورده. من فكر مي‌كردم اين لباس حداقل سه ماه ديگر اندازه ماني مي‌شود، اما اشتباه مي‌كردم و اگر آن را در همين روزها به او نمي‌پوشانديم كوچك مي‌شد. من معمولا از تشخيص اينكه آيا لباس اندازه ماني هست يا نه عاجزم. چند روز پيش با عمه ماني، براي خريد لباس رفته بوديم اما لباس‌ها همگي كوچك بودند و تن ماني نرفتند. سعيده (خواهر سينا) همه لباس‌ها را به فروشنده برگرداند و سايزهاي بزرگتر گرفت. شايد اين به دليل رشد سريع ماني باشد. شايد هم من هنوز به اندازه‌هاي كوچك دست و پاي او عادت نكرده‌ام.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱

دهان دكتر مدرس فتحي از تعجب باز مونده بود. اون معتقده كه رشد ماني خيلي خوبه.ماني از دفعه پيش كه حدود يه ماه از اون مي گذره 1350 گرم وزن زياد كرده در حاليكه بطور نرمال بايد800 گرم اضافه ميكرد. اون ميتونه سرش رو هم نگه داره در خاليكه نوزادان اين كار رو در 3 ماهگي انجام ميدن.
برم واسه بچم اسفند دود كنم.

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

امروز براي خريد از MotherCare كه حراج كرده بود با عمه ماني به نمايندگي اون كه روبروي بيمارستان دي قرار داره رفتيم.ولي هم خيلي گرون بود هم چيزي كه ما مي خواستيم نداشت.
قيمت اجناس MotherCare در كيش خيلي بهتره.امروز با وجود اينكه حراج بود، لباس، كمتر از 30 هزار نومن نداشت.
رابطه موشها و آدم ها ساليان درازي است كه تعريف شده، آدم ها روي موش ها آزمايشاتي مي كنند كه اونها رو آزار ميده و موش ها هم آدم ها رو تا سر حد مرگ مي ترسونن. اما از وقتي مرضيه برومند مدرسه موشها رو ساخته حداقل براي نسل ما كشتن موش خيلي سخت شده .
چند شب پيش سرو كله يه موش تو خونه ما پيدا شد. از اون لحظه آرامش از خونه ما رخت بر بست.
فورا يك مهندس موش كشي پيدا كرديم! (اسم كسي كه براي سم پاشي آمد مهندس...بود!)و معجوني براي آقا موشه درست كرد و گفت اين سم ظرف حداكثر 24 ساعت آقا موشه رو مي كشه.او چنان از موش كوچولو صحبت مي كرد كه انگار بن لادنه!
اما از اون موقع تا حالا خبري از موشه نيست من دعا ميكنم در رفته باشه و از سم نخورده باشه:(

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۱

سال گذشته، روز جهاني كودك، همراه با دوست و استاد بسيار عزيزم مهرداد خليلي براي ستاد خبري ويژه اين روز در كانون پرورش فكري،‌ به شدت مشغول بوديم. هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم كه امسال به خاطر داشتن بچه، نتوانم در اين مراسم شركت كنم. روز جهاني كودك را به ماني كوچولوي خودم و همه كودكان خوب دنيا و بزرگترهايشان تبريك مي‌گويم.
راستي! بچه‌هاي كاپوچينو ياد بچگي كرده‌اند و يك ويژه‌نامه براي روز جهاني كودك ترتيب دادند. عكس‌هاي كودكي نويسندگان اين هفته‌نامه الكترونيك را مي‌توانيد كنار مطالبشان ببينيد.
به اين عكسه نگاه كنين، به خدا خيلي شبيه مانيه! مي‌دونم كه مي‌گين بچه‌شو خيلي تحويل مي‌گيره...ولي خب! من تحويل نگيرم، كي تحويل بگيره؟
ماني، امشب رسما اولين آغوم جدي خودش رو در مراسمي با حضور من و سينا بيان كرد!‌ و آب از لب و لوچه ما راه افتاد... امروز همكاران من در سرويس اجتماعي روزنامه حيات‌نو به ديدار ما اومدن و يك قاليچه با طرح زيباي كودكانه براي ماني هديه آوردن. طرح قاليچه، به درد ماشين بازي مي‌خوره!‌ دوستم مهشيد كه قاليچه رو ديد شديدا ذوق زده شد و گفت اين قاليچه بعدها ماني رو خيلي سرگرم مي‌كنه. طرح اون شامل راه‌هايي ميان خانه‌هاست كه اتفاقا رنگ و شكل آن بسيار هم به اتاق ماني مياد. مهشيد، يك پسر يازده ساله دارد و مترجمي است كه بسياري از متون آلماني در مورد نحوه صحيح بچه‌داري رو ترجمه مي‌كنه. براي همين، در واقع مهشيد يك دائرةالمعارف نگهداري كودكان است. امروز كه همكارانم به خانه ما اومده بودن، دلم براي كارم بيشتر تنگ شد. به احتمال زياد از اول آبان سر كارم برمي‌گردم. البته سينا مخالفه. اما من فكر مي‌كنم، به هرحال من بايد اين كار را انجام بدم و فرقي نمي‌كنه امروز انجام بشه يا دو ماه ديگه. چون به هرحال ماني به من احتياج خواهد داشت و هردومان بايد عادت كنيم كه من، چند ساعت از روز را به كارم برسم. ساعات كاري ما بسيار كوتاه است و تنها بين ساعت 4 و نيم تا هشت، به روزنامه مي‌رم. براي اين سه‌ چهار ساعت بايد با دكتر مشورت كنم و ببينم يك وعده شيرخشك به ماني بدهم و اگر اجازه نده بايد هر روز ساعت‌ها وقت صرف كنم تا بتوانم شير خودم را در شيشه بريزم تا در ساعاتي كه نيستم ماني گرسنه نماند.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱

حق با مامان‌خانوميه! اينها يادداشت‌هاييه براي اينكه نوشته بشن نه اينكه خونده بشن. بنابراين اگر كسي از خوندن اين وبلاگ احساس مي‌كنه كه من، خودم و پسرم رو خيلي جدي گرفتم بهش حق مي‌دهم.
و از همه مهمتر اينكه آدم، به خصوص اگه با اسم اصليش بنويسه نمي‌تونه همه واقعيت‌هاي موجود رو بازگو كنه. بنابراين، در اين وبلاگ علي‌رغم همه تلاشم براي روراست بودن خيلي از واقعيات رو نمي‌تونم بگم. با اين‌حال وبلاگم كمابيش آئينه اين روزهاي منه. روزهايي كه فقط ماني و وضع او برايم اهميت داره، اين روزها نه به حوزه‌هاي خبري فكر مي‌كنم، نه مسائل و درگيري‌هاي اجتماعي. پس، همه كساني كه با ديدن اين وبلاگ، دلشون مي‌خواد از حال و احوال من و ماني باخبر بشن، يا از احساس من در اين روزها بشنوند، خواننده‌هاي عزيزي هستن كه مثل دوستان نزديكم به اونها علاقه دارم و از بازديدشون خوشحال مي‌شم. ولي اگر كسي فكر مي‌كنه كه با سرزدن به اين صفحه وقتش رو تلف مي‌كنه، كاري از دست من بر نمياد. فقط مي‌تونم پيشنهاد كنم كه به دنبال يك سايت يا بلاگ ديگه بگرده. خوشبختانه اينترنت، منبعي براي تنوع و تكثر سليقه‌هاست.
خسرو نقيبي، اين قالب را با لوگويي كه در بالاي آن قرار دارد، به من و ماني هديه داده است. بسياري از وبلا‌گ‌نويس‌هاي ديگر هم به طرق مختلف به من لطف داشته‌اند، از جمله عمه‌قدسي!
عمه، توصيه مي‌كند: حالا كه شوهرم دائم پاي كامپيوتر نشسته و توي اينترنت گردش مي‌كند، خودم حواسم را جمع كنم و از بچه غافل نشوم!
دو شبه كه ماني حوالي ساعت 12 بي‌تابي ميكنه. نمي‌دونم
چون او پسرم است، اينقدر از گريه دردآلودش اعصابم خورد ميشه يا اينكه آدم از ديدن گريه يه نوزاد بي‌پناه، هميشه ناراحت ميشه. به خاطر دل‌درد ماني گريه‌هاي سوزناكي داره و من نمي‌دونم كي ميشه كه اون بتونه با دل سير بدون دغدغه دل‌درد يه وعده شير درست و حسابي بخوره. ديروز نيلوفر كوثر همسر نيك‌آهنگ كه به ديدنمان آمده بودند، به من دلداري داد. او مي‌گفت برخلاف اين گفته كه «بچه هرچه بزرگ مي‌شود، مشكلاتش هم بزرگتر مي‌شود» سختي بچه‌داري بيشتر در همان دو سال اول است. شكرخدا يك ماهش گذشته و فقط بيست‌وسه‌ماه باقي مانده! شنبه ماني يك‌ماهه خواهد شد.
چند روزيه كه اگه هيچ مشكلي نداشته باشه ( سير باشه، زيرش خيس نباشه، خوابش نياد و دل‌درد هم نداشته باشه) دست و پاشو تكون مي‌ده، دهنش رو باز و بسته ميكنه و گهگداري صداهايي شبيه آغوم در مياره. اما اگه نتونه صدايي در بياره مي‌زنه زير گريه.
احتمالا حركات همه نوزادها براي بستگانشون جذابه، تمام خانواده قاضي زاده و مطلبي و دوستان و آشنايان چنان با تعجب حركات ماني رو دنبال مي‌كنند كه انگار به قول مازيار اسلامي، اين مهمترين پديده قرن بيست‌ويكم است! سيما. يكي از دوستان بسيار نزديك من كه از روزهاي اول بارداري در نقش «پدرخوانده» ماني ظاهر شد و در تمام مراحل پزشكي همراه من بود، مدام با ديدن ماني در حال تعجب است. كه مثلا ماني مژه دارد، يا انگشتان بلندي دارد يا چشمانش را باز مي‌كند. سيما هر بار كه بعد از چند روز به ديدن ماني مي‌آيد، از تماشاي رشد و بزرگ شدن او هم، كلي تعجب مي‌كند.

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

يكي از حسن‌هاي وبلاگ اينه كه آدم دوست‌هاي قديمي‌اش رو پيدا ميكنه. توي اين چند روز چند تا از دوست‌هام كه مدت‌ها بود ازشون خبري نداشتم با اي‌ميل‌هاشون خوشحالم كردن و به من دلگرمي دادم. از همه اونها متشكرم.
كم‌كم ساعت‌هاي خواب ماني نظم پيدا ميكنه. صبح‌ها از حدود ساعت هفت، هفت و نيم، بيداره، با چشم‌هاي باز به ما نگاه ميكنه، تقلا مي‌كنه، دست و پاهاش رو تكون مي‌ده، اگه هم بهش توجه نشه جيغ مي‌زنه. در اون ساعت صبح هم، ما با چشم‌هاي نيمه‌باز به او نگاه مي‌كنيم و آرزو مي‌كنيم بخوابد. اما اين اوست كه تصميم مي‌گيره!
در بين ساعت هشت تا دوازده، دقايق كوتاهي مي‌خوابد، اما بيشتر وقتش همانطور كه قبلا گفتم من را در يك دور تمام‌نشدني گرفتار مي‌كند و به خدمت مي‌گيرد. از ساعت دوازده، زمان خوابش طولاني‌تر مي‌شود و به من فرصت مي‌دهد تا به كارهايم برسم. بعد دوباره از ساعت سه، سه‌ونيم بعدازظهر، ساعت بيداري‌اش بيشتر مي‌شود تا آخر شب كه باز به خوبي مي‌خوابد. شب‌ها هر بار بيش از سه ساعت مي‌خوابد. او الان در آغوش من است و خواب خرگوشي مي‌بيند.روي گونه‌هايش جوش‌هاي ريزي زده كه نمي‌دانم براي چيست. اما فكر مي‌كنم ممكن است به خاطر غذاهاي گرمي باشد كه من خورده‌ام. چشمان ماني، هنوز به رنگ طوسي و سرمه‌اي است. (دور مردمك طوسي و داخل آن سرمه‌اي) يك چشمش از زمان تولد كمي قي مي‌كند كه هرروز آن را با چاي مي‌شوريم و كم‌كم بهتر مي‌شود.
من متوجه نمي‌شوم اما هركس با دو سه روز فاصله او را مي‌بيند معتقد است كه هر بار بزرگتر شده است. وقتي چشمانش بسته است شبيه من مي‌شود، اما وقتي چشمانش را باز مي‌كند شكل پدرش است. دست‌ها و پاهايش هم شبيه پدر من است. قدش هم ماشاالله به باباش رفته (بزنيد به تخته بچه‌ام چشم نخوره!) موهايش كمي فر خورده، نمي‌دانم شايد شبيه كودكي من موفرفري شود. (البته، موهاي من الان صاف صاف است!) ناخن‌هايش خيلي زود بلند مي‌شوند و هربار كه كمي بلند مي‌شوند صورتش را بي‌نصيب نمي‌گذارند!‌ بايد خيلي زود به زود ناخن‌هايش را بگيرم.
كم‌كم تحملش سر مي‌رسد و بي‌تابي مي‌كند. بهتر است بروم!‌ راستي مژه‌هاي پسرم هم خيلي بلند است.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۱

سه شنبه سالگرد ازدواج من وسينا بود. تصميم گرفتيم ماني را براي اولين بار به گردش ببريم. در روز ازدواجمان،‌ من و سينا درست دو ساعت بعد از عقد، با دوستانمان در كافه شوكا (محلي كه از مدتها قبل پاتوق ما بود) جمع شديم. اين بار هم با ماني به شوكا رفتيم. سينا قبل از من به كافه رسيده بود و يارعلي پورمقدم، دوستمان كه هم نويسنده و نمايشنامه‌نويس است و هم قهوه‌چي،‌ در كافه حكومت نظامي اعلام كرد تا كسي سيگار نكشد. وقتي من و مريم به همراه ماني به شوكا رسيديم، درون كافه شوكا، چند نفري نشسته بود اما سيگار نمي‌كشيدند! كساني كه به اين كافه رفته‌اند مي‌دانند سيگار نكشيدن در شوكا يعني چي! يارعلي هميشه مي‌گويد، خوشمزه‌ترين نوشيدني كافه شوكا، همان چيزي است كه هيچوقت در منويش نوشته نمي‌شود؛ يعني چاي!‌ او چاي مخصوص خود را فقط به مهمان‌هاي ويژه‌اش ( مثلا محمود دولت‌آبادي يا چنگيز پهلوان) تعارف مي‌كرد. اما اين بار به افتخار ماني،‌ ما هم به صرف چاي دعوت شديم و يارعلي مثل هميشه ما را شرمنده محبت خود كرد.
ماني، پسر آبروداري است. هميشه جيغ‌هايش را در خلوت مي‌كشد و در حضور جمع، ساكت و آرام است. قربون بچه‌ام برم با اينهمه ادبش!
سريال دنباله‌دار ماجراهاي ختنه ماني، امروز به پايان رسيد. ماني از شب قبل درد داشت و خوب نخوابيد. گلوي بچه‌ام گرفت بس كه جيغ بنفش كشيد. از بخت بد، پس از بيست روز كه مادرم پيش ما بود، شب گذشته براي اولين بار من مجبور بودم به تنهايي از ماني مراقبت كنم. همه راه‌ها را امتحان كردم. اما وضع ماني بهتر نمي‌شد. دچار دور باطل شده بودم. اول شيرش مي‌دادم بعد بايد بادگلويش را مي‌گرفتم، بعد دلش درد مي‌گرفت بايد گرايپ مي‌دادم و شكمش را چرب مي‌كردم، بعد شكمش كار مي‌كرد و بايد پوشكش را عوض مي‌كردم. آن‌وقت بود كه باز گشنه‌اش مي‌شد و دوباره بايد شير مي‌خورد. در اين فواصل هم چند دقيقه‌اي بعد از شيرخوردن به خواب خرگوشي مي‌رفت اما دوباره بيدار مي‌شد و جيغ مي‌كشيد. تا اينكه حوالي ساعت هشت و نيم صبح به مادرم زنگ زدم تا بيايد و بگويد با ماني چه كنم. بعد از آمدن مادرم، متوجه شديم كه حلقه ختنه ماني، به پوستي بند است و او را اذيت مي‌كند. به دكترش زنگ زديم گفت او را حمام كنيد، حلقه مي‌افتد. حمام كرديم، نيفتاد. دوباره زنگ زديم،‌ گفت ماني را پيش من بياوريد. بالاخره حلقه مربوطه با دستان پرتوان آقاي دكتر از تن ماني جدا شد. ( تصور كنيد، وقتي دكتر با جديت حلقه را با قيچي جدا كرد، مادرم چه گفت؟ «آقاي دكتر حلقه را بدهيد براي آلبومش لازم داريم!»)
عاقبت ماني حدود ظهر بود كه خوابيد و گذاشت كه من هم چرتي بزنم. وقتي مادرم به مدرسه رفت، دوباره بيدار شد و دور باطل بيچارگي من بازهم آغاز شد!
تمام توصيه‌هاي دكتر مدرس فتحي را كنار گذاشتم؛ از گرايپ‌ميكسچر و بيبي ته و استامينوفن تا روغن كرچك براي چرب كردن شكمش همه را امتحان كردم ولي جيغ‌هاي ماني تمامي نداشت. فكر كنم بيش از چند كيلومتر امروز داخل خانه راه رفته‌ام تا بالاخره دوباره مادرم آمد و بعد نوبت او بود كه در خانه راهپيمايي كند!
با دكتر تماس گرفتيم و او جنتامايسين چشمي براي محل زخم ختنه تجويز كرد. پماد را زديم،‌ بعد ماني شير خورد و فعلا خواب است.

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۱

حال ماني خيلي بهتر شد. ديشب تقريبا راحت خوابيد. حلقه مربوطه در حال افتادنه! ماني كم كم شروع به سروصدا كرده. دهانش رو با حالت‌هاي عجيب‌وغريبي تكان مي‌ده و صداهاي عجيبي در مياره. بعضي از صداها شبيه جيغه. ولي هنوز به آغوم واغوم نيفتاده. امشب، دوست عزيزمون نيما،‌ از فرانسه ساعت‌ها با ما چت كرد. ما اسم ماني را مي‌خواستيم نيما بگذاريم. يكي از دلايلش هم علاقه به دوستمون نيما مهانفر بود اما به دلايلي بعدا تصميم گرفتيم اسمش ماني باشه. تا مدتها مطمئن نبوديم ثبت احوال اجازه مي‌ده اسم پسر ما ماني باشه يا نه؟ سه روز بعد از تولد ماني،‌ سينا به ثبت احوال شميران رفت. ولي از آنجايي كه مثل هميشه دير رسيد، مجبور شد روز بعدش دوباره برود كه تاريخ 25 شهريور در شناسنامه ماني به عنوان تاريخ صدور ثبت شد !
اما جالبه كه بدونيد، زماني كه من دختر جواني بودم، هميشه فكر مي‌كردم يك پسر خواهم داشت كه اسمش رو سينا مي‌گذارم. و هيچوقت فكر نمي‌كردم اسم شوهرم سينا باشه! براي همين به ماني ابن سينا هم ميگوييم!
دوست عزيزي، عكس پسر پنج ماهه خوشگلش را برايم اي‌ميل كرده كه دلم نيامد آن را به شما نشان ندهم. حتما به تخته بزنيد، پسر خيلي شيريني است.