مانی خیلی بامزه شده. الان کلی از دستش خندیدم. رفتیم دستشویی. جیشش که تموم شد گفت:جیش رفت! خداوخ جیش!(ماجرای خداوخ هم این است که وخ به هلندی میشود رفتن. چون ماهمیشه موقع رفتن می گوییم خداحافظ، مانی این ترکیب خداوخ را خودش ساخته است.)
چند روز پیش هم داشت با تفنگ آب پاشش آب می پاشید،شروع کرد به شمردن. وان ، تو ، تری،... رفت تا تن! من که ماتم برده بود کلی قربان صدقه اش رفتم. باورم نمی شد که خودش بتواند تا ده بشمرد.
مدام در حال پانتومیم است. گاهی میاید چیزی را به دست من می دهد. منظورش این است که این تلفن است. با بابا سعید یا بابا علی حرف بزن. گاهی هم می آید و می گوید که این پیتزا یا بستنی است و من بایدآنرا بخورم یا نگهدارم تا بعدا خودش بیاید آنرا بگیرد. باور کنید خیلی کار سختی است. من گاهی گوشی تلفن را اشتباها می خورم. بعد مانی جیغش درمی آید. نو نو نو... یا اشتباهی پیتزا را می گذارم در گوشم و تلفنی صحبت می کنم که بازهم عصبانی می شود.
چندروز پیش شروع کرد به معاینه ما با پانتومیم. تا اینکه سینا برایش یک جعبه کمک های اولیه خرید. حالا هر شب باید بخوابد تا مانی او را جراحی کند.
مانی دیگر به سادگی گول نمی خورد. دیروز گفت: مامان پیتزا. من هم که پیتزا نداشتم، یک تکه نان را با پنیر در فر گذاشتم به عنوان پیتزا پنیر به مانی غالب کنم. حاضر که شد، گفت : پیتزا نیست!!!!!!
بعد از کلی دردسر حاضر شد آنرا بچشد. وقتی دید خوشمزه است، تا آخرین لقمه گفت :ماما از این می خوام...پیتزا نیست! اسم تست بیچاره شد، پیتزا نیست.
اگه بخواهیم بیرون برویم، دایم می گوید: ماما کاپشش( کاپشن) و دایم می گوید: هوا خیلی سرده. گو اینکه اینجا این روزها دایم هوا گرم است.
دیروز باسینا نشست پای کامپیوتر و همراه با بازی سینا که نمی دانم چه بود هیجان زده می شد و من تنها بوت بوت( قایق) را میشنیدم.
پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۴
سهشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴
مانی به سینا می گوید: مرسی باب سینا! چون سینا کمکش کرده که از حالت آویزان روی کاناپه بیاید بالا. منم هر کاری برایش بکنم با مرسی مامان! پاداشم را می دهد. امروز باهم برای اولین بار آشپزی کردیم. مافین ( کیک یزدی) کوچولو درست کردیم. مانی از جعبه کیک های آماده که عکس باب د بیلدر روش بود خوشش آمده بود مجبور شدم علی رغم میلم آنرابخرم.
این روزها گاهی که خرید می رویم چیزی می خواهد. دوست ندارم ازاین بچه هایی بشود که هرچه می خواهد را می گیرد.
امروز مانی با سینارفت بیرون. در راه رفتن گریه می کرد کمی هم من با مانی حرفم شده بود. می خواستم گزارش بنویسم او از سرو کله ام بالا می رفت تو گرما کلافه بودم. بعد که برگشتند ازمانی پرسیدم، آروم شدی؟ گفت:آره تو چی؟!
از صبح تاشب برای من ماشین بازی می کند می نشیند روی زمین، خیزک خیزک می آید جلو در حالی که صدای ماشین و بوق هم در می آورد. بعد هم می گوید: اتو بوس اومت. در خیابان هم دایم به اتو بوس ها اشاره می کند و با فریاد شادی می گوید: اتوبوس...
الان برای بابا جانش صدای مانستر درمی آورد. این صداکه یک عربده از ته گلو به همراه نشان دادن دندانهایش است هم صدای شیر است هم مانستر(اژدها)، هم صدای دایناسور.
راستی امروز روزنامه اقبال تعطیل شدو به غمهای روزهای اخیرم افزود. همپای همه دوستان همکارم در اين روزنامه غمگين هستم و اميدوارم اين روزها را با صبر و تحمل بگذرانند. شاید روزهای سخت تری برسد.
این روزها گاهی که خرید می رویم چیزی می خواهد. دوست ندارم ازاین بچه هایی بشود که هرچه می خواهد را می گیرد.
امروز مانی با سینارفت بیرون. در راه رفتن گریه می کرد کمی هم من با مانی حرفم شده بود. می خواستم گزارش بنویسم او از سرو کله ام بالا می رفت تو گرما کلافه بودم. بعد که برگشتند ازمانی پرسیدم، آروم شدی؟ گفت:آره تو چی؟!
از صبح تاشب برای من ماشین بازی می کند می نشیند روی زمین، خیزک خیزک می آید جلو در حالی که صدای ماشین و بوق هم در می آورد. بعد هم می گوید: اتو بوس اومت. در خیابان هم دایم به اتو بوس ها اشاره می کند و با فریاد شادی می گوید: اتوبوس...
الان برای بابا جانش صدای مانستر درمی آورد. این صداکه یک عربده از ته گلو به همراه نشان دادن دندانهایش است هم صدای شیر است هم مانستر(اژدها)، هم صدای دایناسور.
راستی امروز روزنامه اقبال تعطیل شدو به غمهای روزهای اخیرم افزود. همپای همه دوستان همکارم در اين روزنامه غمگين هستم و اميدوارم اين روزها را با صبر و تحمل بگذرانند. شاید روزهای سخت تری برسد.
چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴
مانی امروز دستش را در دستم گذاشت که " جوجو". منظورش این بود که " لی لی لی لی حوضک " را برایش بخوانم. من هم شروع کردم به خواندن. دستش را در دستم گرفتم، جوجوئه اومد آب بخوره افتاد توی حوضک؛ بعد شروع کردم دونه دونه انگشت هایش را شمردم: این گفت بریم بگیریمش، این گفت بکشیمش، این گفت بخوریمش، این گفت جواب خدا رو کی میده، بعد شصتش را تکان میدادم که: من من کله گنده. هر بار که تمام میشد مانی دوباره به هلندی می گفت:" نوخ این" یعنی یه بار دیگه! بعد ازچند بار خسته شدم گفتم:حالا مانی بخونه. به این امید که نمیتونه ما هم بازی رو تموم می کنیم. شروع کرد در حالی که انگشتش را کف دستم میچرخاند گفت: جوجو اومت آب بوخوره،افتاد زمین! بعد این گفت اینجا، این گفت اینجا، این گفت اینجاو... هر بار هم انگشت مربوطه را میبست تا رسید به شصت: منی منی گنده!
جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴
مانی دایم اینجاست. پیش من. هنوز تصمیم نگرفتهایم او را به مهدکودک بفرستیم. کارتون میبیند. با شخصیت های کارتونی ارتباط برقرار میکند. از دستشان عصبانی میشود. گاهی غش غش میخندد. به سئوالاتشان جواب می دهدو.... خلاصه در حال حاضر روزها که من پای کامپیوتر کار میکنم و گزارش مینویسم، مانی هم تلویزیون تماشا می کند. اما در میان تماشای تلویزیون میآید روی پشت من سوار میشود. مرا میبوسد و با نگاه عجیبی میگوید: مامان عاگیشم! منم می گویم : منم همینطور عزیزم. خیالش که جمع میشود میرود دنبال کارش و چند دقیقه بعد دوباره میآید. گاهی برای اینکه توجه مرا به خودش وادارد، مشت محکمی به پشتم میزند، بعد که من به او میگویم (گاهی هم با عصبانیت) که دردم آمده، با ناراحتی و ناباوری نگاه میکند توقع ندارد شوخی اورا اینطوری جواب دهم.شب ها موقع خواب می گوید: نمو خوام بخوابم!
چند روز پیش که هوا اینجا خیلی خوب بود دوتایی به پارک رفتیم. فانتزی خوبی دارد و باهمه در خیال بازی میکند. مانی بازی کرد و من کتاب خواندم اما هواخیلی گرم بود و تصمیم گرفتم برگردیم که در راه برگشت مانی تنه درخت بزرگ بریده شده ای را پیدا کرد و با داد وبیداد گفت: خونه خونه. بعد هم رفت و بیش از یک ساعت با آن بازی کرد. نمیدانم چه شباهتی بین آن و خانه پیدا کرده بود. بعد هم در حالیکه میدوید آمد مرا ببوسد که چوبی که در دست داشت به بازویم خورد. مرا نگاه کرد و با نگاهی مغموم پرسید: دردش اومت؟ گفتم : بله. گفت: سوری!!!!!!!! اینو دیگه از کجا یاد گرفته بود نمی دانم.
گاهی آنقدر جیشش را نگاه میدارد که در دستشویی شلوار را تا پایین میکشم پیش از آنکه بنشیند جیش میکند. همیشه در آخرین لحظه به دستشویی میرسیم.
در خانه ای که هستیم یک مبل راحتی دو نفره است که مانی آنرا ملک خود میداند. بی اذن او ما اجازه نداریم روی مبل بنشینیم. خودش هم دایم با لنگهای به آسمان رفته روی مبل در حال سواری است. هیچوقت درست روی آن نمینشیند.
دیروز تلفنی با مامانم حرف میزدم که دلتنگ شدم و زیر گریه زدم. سینا مانی را سرگرم میکرد که بگذارد من تلفنی حرفم را بزنم. اما مانی گریه ام را دید. آمد با محبت دستی به پشتم کشید و گفت: مامان گریه نکون، نانای بوکون!!!!!
اگر من جارو برقی بکشم یا با صدای بلند حرف بزنم ، جارو برقی را خاموش میکند یا به من میگوید: مامان هیسسس!
چند روز پیش که هوا اینجا خیلی خوب بود دوتایی به پارک رفتیم. فانتزی خوبی دارد و باهمه در خیال بازی میکند. مانی بازی کرد و من کتاب خواندم اما هواخیلی گرم بود و تصمیم گرفتم برگردیم که در راه برگشت مانی تنه درخت بزرگ بریده شده ای را پیدا کرد و با داد وبیداد گفت: خونه خونه. بعد هم رفت و بیش از یک ساعت با آن بازی کرد. نمیدانم چه شباهتی بین آن و خانه پیدا کرده بود. بعد هم در حالیکه میدوید آمد مرا ببوسد که چوبی که در دست داشت به بازویم خورد. مرا نگاه کرد و با نگاهی مغموم پرسید: دردش اومت؟ گفتم : بله. گفت: سوری!!!!!!!! اینو دیگه از کجا یاد گرفته بود نمی دانم.
گاهی آنقدر جیشش را نگاه میدارد که در دستشویی شلوار را تا پایین میکشم پیش از آنکه بنشیند جیش میکند. همیشه در آخرین لحظه به دستشویی میرسیم.
در خانه ای که هستیم یک مبل راحتی دو نفره است که مانی آنرا ملک خود میداند. بی اذن او ما اجازه نداریم روی مبل بنشینیم. خودش هم دایم با لنگهای به آسمان رفته روی مبل در حال سواری است. هیچوقت درست روی آن نمینشیند.
دیروز تلفنی با مامانم حرف میزدم که دلتنگ شدم و زیر گریه زدم. سینا مانی را سرگرم میکرد که بگذارد من تلفنی حرفم را بزنم. اما مانی گریه ام را دید. آمد با محبت دستی به پشتم کشید و گفت: مامان گریه نکون، نانای بوکون!!!!!
اگر من جارو برقی بکشم یا با صدای بلند حرف بزنم ، جارو برقی را خاموش میکند یا به من میگوید: مامان هیسسس!
اشتراک در:
پستها (Atom)