از فردا زندگي من و ماني دچار يك تغيير اساسي ميشود. من بعد از تعطيل حياتنو، پيشنهاد خبرگزاري ميراث فرهنگي را براي همكاري پذيرفتم و اين دوستان هم شرايط كاري من را به طور كامل قبول كردند. حتي مهدكودك سعدآباد ( محل خبرگزاري) قبول كرد كه ماني را نگه دارد. در اين مهدكودك، فقط هفت بچه نگهداري ميشوند كه همه آنها بيش از دو سال سن دارند. به مربيان مهدكودك گفتهام كه هر يكساعت و نيم تا دو ساعت يكبار به آنجا سر ميزنم و همه كارهاي ماني را از جمله شير دادن، عوض كردن پوشك و خواباندن را خودم انجام ميدهم.
ساعت كار خبرگزاري براي من از حدود نه و نيم، ده صبح تا چهار بعدازظهر است.
خيلي وقت بود كه به اين وبلاگ سرنزده بودم. يعني اصلا فرصت نميكنم كه پاي كامپيوتر بنشينم. آخرين بار كه ماني را به دكتر بردم هفته پيش بود و او حدود هفتونيم كيلو وزن داشت. جالب است بدانيد كه براي اولين بار حدود سه هفته پيش كه ماني را به دكتر بردم، به يك خواننده وبلاگم (غير از فكوفاميلو آشنا و دوستان ) برخوردم. مامان و باباي محمدرضاي كوچولو با محبت حال ماني را ميپرسيدند و درباره دلدرد او سئوال كردند. نميدانيد چقدر برايم جالب و لذتبخش بود.
ماني، اينروزها برخلاف سابق كه تا سوار ماشين ميشديم خوابش ميبرد، تا جايي كه بتواند چشمانش را باز نگه ميدارد و به خيابانها با دقت نگاه ميكند. هيچچيز برايم جالبتر از چشمهاي او كه از تعجب باز ميماند نيست!
جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۱
شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱
اميدوارم، دعا ميكنم و از خدا ميخواهم، حياتنو تعطيل نشود.
روزي كه قرار بود حياتنو راهاندازي شود، تازه تعطيل دستهجمعي روزنامهها را از سر گذرانده بوديم. براي كار به حياتنو دعوت شدم، هم براي سرويس هنري و هم براي كار در سرويس سياسي و تهيه گزارشهاي روز. اما لج كرده بودم. اصلا از حياتنو خوشم نميآمد. مدتها گذشت، قريب يك سال، تا اينكه به خاطر دوست عزيزم پژمان راهبر، همكاري با «ويكند» را شروع كردم و بعد از چند ماه كه مهرداد خليلي سرويس اجتماعي حيات را تحويل گرفت، با او به خود روزنامه آمدم. فقط به خاطر همكاري با او. اما حالا حياتنو برايم ديگر يك روزنامه نيست. يكي از دهها نشريه نيست. اين بهترين محيط كاري بود كه تاكنون تجربه كردهام.
وقتي هر روزنامهاي تعطيل ميشد، دلم براي خبرنگاران، عكاسان، كادرفني و حتي دربان روزنامه تنگ ميشد. اما سردبيران به نظرم جايي براي دلسوزاندن نداشتند، اغلب آنها، خودخواسته و دانسته كاري ميكردند كه روزنامه به ورطه نابودي ميرفت. اما در مورد حيات وضع فرق ميكند.
تقيزاده، سردبير حياتنو، واقعا هركاري كرد تا روزنامه بماند. او ماندن و زمزمه كردن را به رفتن و فرياد زدن ترجيح ميداد. اما حالا...
روزي كه قرار بود حياتنو راهاندازي شود، تازه تعطيل دستهجمعي روزنامهها را از سر گذرانده بوديم. براي كار به حياتنو دعوت شدم، هم براي سرويس هنري و هم براي كار در سرويس سياسي و تهيه گزارشهاي روز. اما لج كرده بودم. اصلا از حياتنو خوشم نميآمد. مدتها گذشت، قريب يك سال، تا اينكه به خاطر دوست عزيزم پژمان راهبر، همكاري با «ويكند» را شروع كردم و بعد از چند ماه كه مهرداد خليلي سرويس اجتماعي حيات را تحويل گرفت، با او به خود روزنامه آمدم. فقط به خاطر همكاري با او. اما حالا حياتنو برايم ديگر يك روزنامه نيست. يكي از دهها نشريه نيست. اين بهترين محيط كاري بود كه تاكنون تجربه كردهام.
وقتي هر روزنامهاي تعطيل ميشد، دلم براي خبرنگاران، عكاسان، كادرفني و حتي دربان روزنامه تنگ ميشد. اما سردبيران به نظرم جايي براي دلسوزاندن نداشتند، اغلب آنها، خودخواسته و دانسته كاري ميكردند كه روزنامه به ورطه نابودي ميرفت. اما در مورد حيات وضع فرق ميكند.
تقيزاده، سردبير حياتنو، واقعا هركاري كرد تا روزنامه بماند. او ماندن و زمزمه كردن را به رفتن و فرياد زدن ترجيح ميداد. اما حالا...
اشتراک در:
پستها (Atom)